توضیح: این مطلب در سال ۱۳۸۱ نوشته شده. زمانی که در ایران تازه ترانه و موسیقی پاپ پس از یک ممنوعیت سی ساله اجازهی فعالیت گرفته بود. نگاه شهیار قنبری به وضعیت ترانهسرایی در آن دوران، پس از گذشت ۱۳ سال همچنان بهترین توصیف از این هنر مهم در ایران است.
موسیقی پاپ، باید موسیقی مردم باشد.
با مردم است، نه در برابر مردم.
در آزادی، یا به سمت آزادی است که ترانه رها میشود و شنیدنی.
برای من، ترانه کلیدی است برای باز کردن قفل حقیقت.
برای آزاد کردن کلمه از زمهریر بایگانی و چاپخانه و قفسه.
آزاد کردن کلمه از مرکب و کاغذ.
ترانه، انفجار کلمه است در هوا. انتشار درد است در غبار.غبار کوچه، درد با صدا. شکوه نفسگیر صداست در گلوگاه آدمی.
ترانه، حقیقت ترانهنویس را آزاد میکند. حقیقت خود او را، که هرچه هست زیباست. زیبا؟ یعنی که زشت نیست؟ وقتی زشت است که صورت خود را از کار دیگران بدزدد!
«حقیقت» دیگران را کش برود و گمان کند که این شناسنامهی خود اوست.
ترانه، میخواهد از زشتی به زیبایی برسد.
ترانه نویس نمیتواند به بلندای خود برسد، اگر همه سفر را تجربه نکرده باشد. به تنهایی. کلمه به کلمه. بیت به بیت. ترجیع بند به ترجیع بند. نمیشود زیرآبی رفت. دو کلاس یکی کرد. و به عادت شرقی، از ته به سر صف رفت. همه سفر را باید تجربه کرد.
ما از آغاز بی آنکه بخواهیم دیگران را تقلید کنیم، آگاهانه دل به دریا زدیم. نمیخواستیم تکراری باشیم. کهنه باشیم. جهان، جوان بود و ما هم جوان بودیم. ترانهای که به ما رسید، «اسب سم طلا» بود:
[میترسم دیوونه بشم/ با آدماش جنگ بکنم/ سر بشکنم آی سر بشکنم/ یا تبرزین وردارم/ خونهشونو در بشکنم/ آی در بشکنم- نوذر پرنگ]
یا «برگ خزان»:
[آتشی ز کاروان جدا مانده/ این نشان ز کاروان به جا مانده- بیژن ترقی]
که خوب است. ادامهی غزل است، اما ترانه نیست. ترانه، نیروی غریبی است که همه جان تو را میلرزاند. ترانه نمیتوانست آزاد شود. نمیتوانست در جهان جوان، همچنان به دنبال کاروان باشد.
یا:
[تو ای آهوی وحشی/ چه دیدی که از ما رمیدی/ چو در پایت افتادم/ به راه تو سر دادم/ کی می کنی یادم/ با نامهای شادم/ مرو ای ستمگر/ که من بی تو دیگر ندارم سر هستی- خواب و خیال از شهر آشوب]
و باری، جهان، جهان گیتار بود و غزل. تعریف: میکده!
و میکده و ماتمکده در قاب ترانه نمی گنجید. سر میرفت.
ترانه باید به جهان وصل میشد. پوست میانداخت.
از سنت غزل دور میشد. واژه و واژگان خود را پیدا میکرد. به زبان تازه میرسید. آمیزهای از زبان شعر امروز و شعر مردم. شعر کوچه.
جهان ترانه، چنان جدی بود که نمیشد شوخی کرد.
بازی، باسمهای نبود. مسابقه بود. هرکس میخواست آبشاری نو بکوبد. درست مثل بازیهای جام جهانی. جهان ترانه، تا بخواهی ستاره داشت. «آبشارزن» و «واژه زن» داشت. (اگر آبشار نمیزدی، وسط زمین فرو میریختی!)
مسابقهی تازگی بود. تازه، تازهتر شدن. پوست انداختن.
بازی، بازی طلا شدن بود. بازی رها شدن.
از کهنهها، جدا شدن. خود خود صدا شدن.
نمیشد،«نمیدانم چه در» عارف قزوینی را ادامه داد:
[نمی دانم چه در/ نمی دانم چه در/ پیمانه کردی جانم/ تو لیلی وش مرا/ تو لیلی وش مرا/ دیوانه کردی جانم.]
با این همه ترانههای «ناصر رستگارنژاد»، «نوذر پرنگ» و از همه مهمتر، «پرویز وکیلی» بشارت دادند که ترانهی نو در راه است. مژده دادند که ترانه، سرانجام حقیقت را آزاد خواهد کرد.
ترانهی نوین، اما با همه ترمزها جنگید. از همه شوراها، دست نخورده، یا فقط با دو سه کلمه دست خورده بیرون آمد.
از ساواک رد شد. «اوین» را هم تجربه کرد، اما بیوقفه در کنار مردم بود. در کنار حقیقت. در کار آفرینش زیبایی. در کار از زشتی به زیبایی رسیدن. کار با شکوه نو شدن. بیوقفه. ترانه به ترانه، نو شدن.
تصویر به تصویر و قافیه به قافیه نو شدن.
آن روزها، ترانهی نوین، ترانهی مردم بود. ترانهی دستگاه نبود.
امروز ترانه اما، در چه حال است؟ هیچ! چه میگوید؟… اندوه دهه پنجاه خورشیدی را دوباره و دوباره، رونویسی میکند. حتی به دنبال قافیهی تازه هم نمیگردد. از تصویر و ترکیب و واژهبازی هم خبری نیست. دیر آمده است و میخواهد زود برود.
حوصله هم ندارد کار کند. به نسخه برداری بد از الگوی دیروز خوش است. میخواهد زیر آبی برود. وسط صف خود را جا بزند.
به ترانه نویسی که در تهران زندگی میکند، گفتم:
یک تصویر و یک ترکیب تازه، برای همیشه امضای سازندهاش را بر پیشانی دارد. گرفتم این که «حافظه ملی» نگرانش نباشد یا ضعیف باشد، اما هرچه پس از آن بیاید، هر نسخهی بدلی دیگر، در حافظه تاریخ نمیماند. هر ابتکار و اختراع، صاحب دارد. در سرزمینهای بیدار و هشیار! هر اثر هنری، تاریخ دارد.
گفت: این که سخت است. کار سختی است. این که آدم هر بار تازه شود و کسی را تکرارنکند!
گفتم: همین است که سخت است. وگرنه، همه ترانه مینوشتند. از شاعران و فرزانگان جهان، بسیارانی ترانه نوشتند، اما در حقیقت، ترانه ننوشتند.
در غربت سرد هم، با زبان نادرست کافههای لاله زار دههی پنجاه خورشیدی ترانه مینویسند. لهجه، لهجهی جاهلان تهرانی است. لهجهی بچههای بامعرفت «کوچه در دار» و قیصر. لهجهی عملیات شعبده بازی «پروفسور شاندو» در کافه کریستال! عشق جاهلی! لالهزار در تبعید! با تکنیک خوب. ضبط خوب و نوازندگان خوب امریکایی!
در خانه هم، تکرار و رونویسی غمانگیز اندوه دهه پنجاه خورشیدی. گفتم که! سال پیش، دوباره ترانه «حرف» را از نو نوشتیم. سست نوشتیم و بد نوشتیم. «کودکانه» را دوباره رونویسی کردیم. «واروژان» رادوباره کش رفتیم. بد بد اما. به خط بد!
سرزمین ما باید که به خانواده کپی رایت (Copy right) جهانی بپیوندد. وگرنه در هنر به جایی نمیرسد. به اوج پرواز خود نمیرسد. همه از روی دست هم مینویسند. هیچکس برای سرقت فکر به زندان نمیرود. خسارت نمیپردازد. بی آبرو نمیشود و باری، آدمها به بهترین خود نمیرسند.
سال پیش، دیگر تکه تکه کش رفتند. نه کلمه به کلمه. بند، بند، کش رفتند. سال پیش، مثل سالهای دورتر، بچههای ترانه، جهان را نشنیدند.
«شاید باورتان نشود، ولی من خیلی کم به سینما می روم… آن قدر مشغله کاری و فکری دارم که وقت نمی شود. همیشه در حال ساخت اثری هستم…»
[شادمهر عقیلی – نشریه مهد ایران – مهر ماه -۱۳۸۰ تهران]
سال پیش بزرگ نشدیم، چراکه بازی، بازی جدی نیست.
شنونده هم به یک دوبیتی خوش است و سوت میزند.
ترانه، بیدار نیست. چراکه «ز داروی مشابه»است.
بیداری نمیآورد. خواب میآورد:
هر جای دنیا که باشی/ دل من تورو میخواد/ اون ور ابرا که باشی/ دل من تورو میخواد/ تو برام کعبه عشقی/ تو برام پله حاجت/ از تو گفتن، از تو بودن/ برای من شده عادت…
[سرقتی غم انگیز از ترانه ایرج جنتی عطایی – ترانه دل من تو رو میخواد! آلبوم آدم و حوای شادمهر عقیلی]
یا:
یه لقمه نون، یه کاسه ماست/ یه دل خوش، یه حرف راست/ یه مادر از تبارنور/ دار و ندارم همیناست. [از همان آلبوم و همان آوازخوان]
یا:
«از همان دوران تحصیل در دانشگاه مدام به این موضوع فکر می کردم که چگونه میشود موسیقی پاپ را با مقتضیات جامعه جمهوری اسلامی تطبیق داد. در این فکر بودم که چهطور میتوانم موسیقی پاپ را شرعی کنم.»
… مصرانه میگوید: اگر شباهتی بین صدای او و صدای داریوش وجود دارد، این دست خدا بوده و ارتباطی به وی ندارد.
« …خانم حیدرزاده در خواب دیده بود که اشعار وی توسط من خوانده خواهد شد.» [خشایار اعتمادی – نشریه مهد ایران – مهر ماه ۱۳۸۰]
باری، بازی، بازی قراردادهای چند میلیونی است. شوخی است.
در غرب هم خبری نیست. گفتم که. همین بازی بد. صددرصد!
آری، ترانه مشابه نوشتن. صدای دیگری را تقلید کردن و نغمه و ملودی دیگران را دوباره نواختن، این بار به نام خود، ما را به جایی نخواهد برد.
موسیقی پاپ، موسیقی راک، موسیقی پیشرو، ترانهی امروز باید که مردمپسند باشد. نه دستگاهپسند. باید که فرداپسند باشد. جهانپسند باشد. تاریخپسند باشد. «مردم» را به جانب بهترین خود هل بدهد. مردم بهتری بسازد!
ترانهی نو باید که نو باشد.
و ترانهنویس باید که جهان را بشناسد. هنر جهان را بلد باشد. زبان مادری را عاشقانه بداند و به لهجهی فردا بخواند.
چرکنویسهایش را برای خود نگاه دارد و به مردم نسپارد!
آوازخوان امروز هم باید از اهالی دیروز بهتر باشد. داناتر باشد. سخاوتمندتر باشد. حرمت کلمه را از بر باشد. جدی باشد. خندهدار نباشد. (همان نشریه را بخوانید و ببینید ترانهسازان یا ترانهبازان چگونه سخن میگویند!)
ترانه باید که حقیقت را آزاد کند. پیدا کند. میان بری در کار نیست.
there is no short cut to it!
باید که زشتی و زیبایی حقیقت را آزاد کند و پردهای تماشایی بسازد. اگر این چنین نیست، پس لابد، «نیست»!
دوازدهم آوریل سال دو هزار و دو میلادی
در دو قدمی اقیانوس آرام