حرف اول

محمد صفریان
محمد صفریان

گزارشی از یک آدم ربایی

شکر روزگار که بازی بود…

 

 

در بحبوحه ی روزهای پر هیاهوی سیاست ایران؛ بیشینه ی اخبار فرهنگی و هنری هم، خواهی نخواهی به قصص سیاست و حال و هوای انتخابات سنجاق شده اند.

در حالی که اصغر فرهادی؛ با فیلم تازه اش در جشنواره کن بود اما؛ شایعه ی ساختن فیلم تبلیغاتی هاشمی رفسنجانی توسط او بود که در صفحات روزنامه ها و شبکه های ارتباط جمعی دست به دست می شد و در حالی که همه از انتخابات آتی ایران می گفتند؛ این حدیث همراهی یکی از هنرمندان بنام سینمای ایران با یکی از کاندیداها بود که بیشتر از هر موضوع دیگری برای اهل فرهنگ و هنر؛ مهم جلوه کرده بود.

ماجرایی که ذکرش رفت از آنجا آغاز شد که عکس های عزت الله انتظامی؛ در کنار اسفندیار رحیم مشایی و محمود احمدی نژاد در هم آن ثبت نام معروف؛ اخبار و تفاسیر و همراه و منتقد فراوان آفرید.

بسیاری؛ ( از جمله خود من ) آن عکس ها را نشانه ای از همراهی دانسته و در مذمت همراهی اهل هنر با ارباب سیاست مطالبی قلمی کردند؛ تا صفحات روزنامه های فرهنگی برای چند روزی پر از مطالبی در رد و تایید حرکات اینچنینی اهل هنر باشد…؛ هنوز آن هیاهوهای اولیه پایان نگرفته بود که باز هم خبری دیگر از آقای بازیگر نقل محافل خبری شد. این بار اما نه با عکس که با دل نوشته ای خطاب به مردم ایران.

با وجود تمام ابهام ها و سوال هایی که هنوز بی جواب مانده اند؛ ماجرای این همراهی، با نگاشتن این نامه برای تاریخ از جانب آقای بازیگر، به آیینی دیگر رفت؛ این بار مسأله “راست” بودن ماجرا نیست که اهمیت دارد؛ که “حکایتی” مهم است که در این نامه شرحش رفته. داستانی که اهل قصه را بی گمان به یاد “گزارش یک آدم ربایی” می اندازد.

مارکز، در گزارش یک آدم ربایی، واقعی ترین قصه ی ممکن را شرح داده است. حکایتی بر آمده از اتقاق های واقعی جامعه. چونان چون شرح قصه واری که آقای انتظامی از ماجرا داده. قصه ی واقعی آدم هایی که هستند و از بد روزگار بر مسند امور هم جلوس کرده و ارباب روزهامان شده اند. در گزارش یک آدم ربایی مارکز؛ دیگر قصه های خیالی شهر افسانه ای “ماکاندو” نیستند که با ارتباطی جادویی از مردم کوچه و بازار نشان داشته باشند؛ که این بار داستان “خود” مردم است؛ مردمانی با نام و نشان و هویت مشخص. چونان چون گزارشی که آقای انتظامی از ماجرای ربوده شدنش داده. ربوده شدنی توسط افرادی که یکی “رئیس جمهور” در قدرت کشوری کهنسال است و دیگری نامزد جلوس بر این صندلی در دوره ی آتی.

مارکز در آن کتاب، ماجرای “پابلو اسکوبار”، پرآوازه‌ترین جنایتکار تاریخ کشور کلمبیا را با شیوه ای کاملا ژورنالیستی به تصویر کشیده و آقای انتظامی در این گزارش، داستان واقعی اهل سیاستی را شرح داده که برای در اختیار گرفتن قدرت و ماندن بر مسند امور از هیچ ننگ و حیلتی فروگذار نیستند.

این کتاب البته چندی پیش هم دیگر بار برای فارسی زبانان مهم آمده بود. زمانی که “میر حسین موسوی” در دیدار با یکی از بازدیدکنندگانش پیامی برای مردم داده بود؛ و آنها را به خواندن رمان “ گزارش یک آدم ربایی ” ترغیب کرده بود. در آن روزها، نسخه های الکترونیکی کتاب با حجم بالایی در فضای مجازی دست به دست شد و کتاب فروش ها هم در مصاحبه هایشان از آمار بالای خرید کتاب خبر دادند و نایاب شدن اش در مدت زمانی کوتاه.

نکته ی جالبی که در این میان نهفته است؛ تعمیم یافتن این قصه به کلیت جامعه ی ایران است. قصه ی ربوده شدن یکی از خوش نام های عالم هنر ایران و یا حصر خانگی رهبران جنبش آزادی خواهانه ی ایران؛ در واقع حکایتی ست از احوال جامعه ای که به دست عده ای به گروگان گرفته شده.

مارکز باب آن داستان؛ این طور یادآور می شود که :

“می دانم آن چه به صورت نوشته در می آید، با آن چه آن ها واقعا تحمل کرده اند، تفاوت بسیاری دارد و شرح اندوه، چیزی جز سایه ای از واقعیت نیست.”

یادآوری مارکز را می توان در این نشانه های ملموس از جامعه ی ایران هم مشاهد کرد. قصه کردن عزت الله انتظامی از ماجرای وزارت کشور و معرفی کتاب “گزارش یک آدم ربایی” از جانب میر حسین موسوی؛ به نظر چونان چون انگشت نشانه ای می آیند به بینش و بصیرتی بزرگتر؛ آنجا که تاریخ در آینده ای نه چندان دراز؛ قصه ی به گروگان گرفته شدن یک قوم و خلق بد زندان بان را برای مردمان تعریف می کند؛ باشد که جادوی کلام کارگر افتد و بلاهایی از این دست دیگر دامان آدمیزاد را نگیرد…