بوف کور

نویسنده

ضیافتی برای مردگان

قباد آذر آئین

 

ساتیار، حسابی افتاده تو خرج و قرار است فردا همه‌ مان را دعوت کند به کباب. همین چند ساعت پیش که کلافه و طعم آرزو خوابیده بودیم تو قبرهامان، با صدای آشنایش چرت‌ مان برید: “حضرات! فردا همه ‌تون دعوتین خونه من. ناهار هم کبابه.”

همه‌ مان افتادیم به جُم و جیل. کوچک و بزرگ… قبرستان پر شد از سر و صدا و هیاهو و همهمه. مرده‌ های غریبه دور و برمان، پاک مات ‌شان برده بود. می ‌خواستند بدانند چه شده که ما این ‌جوری قبرستان را گذاشته‌ایم رو سرمان.

از چند ما پیش کشتیار ساتیار شده بودیم که: “یا مزد تموم یا منت تموم… یا سراغ‌ مون نیا کاکا، یا اگر میای قدمت سر چشم، سرفرازمون می ‌کنی اما تو را به خدا هردم ئی چیزا رو کول نکن با خودت بیار… حلوا… خرما… شیرینی… میوه ‌جات…”

ساتیار می ‌گفت: “خب، همه ئی کارو می‌ کنن. رسمه دیگه.”

قدمعلی که نعشش را هفت روز بعد از زلزله کشیدند بیرون گفته بود: “رسم! … رسم! کی ئی رسمه نهاده از اول؟”

آسردار گفته بود: “کاکا، تو کی دیدی مو او دنیا به عمرم لب به حلوا بزنم که حالا بعد مرگم ئی کارو بکنم؟”

قپونی گفته بود: “دارم شبکور می‌ شم. حرام اگه جلو پامه ببینم. علاجش هم جگره. چن سیخ بخورم سالم مادرزاد می ‌شم. آقا ساتیار، جون یکی یه دونه ‌ت نذار کور بشم کاکا!”

بی‌ بی نسا گفته بود: “ای کافر! مو جَخ یه هفته بود فارغ شده بودم که خونه خراب شد رو سرم. یه مشک خون ازم رفته بود. تو هیچ بو از انصاف نبردی؟”

آ سهراب، بلند آه کشیده بود و گفته بود: “یادش به خیر، اون موقع که سه روز یه مرتبه یه گوسفند کاردی می ‌کردیم و بو کباب تا ده تا خونه اون ‌ورتر می ‌رفت!”

جمال گفته بود: “من ورزشکار بودم آقا ساتیار. خودت هیکل ‌مه دیده بودی. حالا نگام کن! هنوز ده روز نیس آوردن خوابوندنم این‌جا. هیکلم نصف شده.”

خونکار گفته بود: “ببین کاکا، تو و خونواده ‌ت تنها کسایی هسین که جون سالم به در بردین. به شکرونه همی که خدا جون دوباره بتون داده، وظیفه ‌ته خدمت بکنی به فامیلت به همسایه ‌هات… فردای قیومت می‌ خوای چه‌ جور تو روشون نگاه کنی؟”

مش‌ نجات گفته بود: “ای روزم کور! چه می ‌دونستم دنیا ئی جور می ‌شه… آدم شب ساق و سالم سر بذاره سر بالشت و صب زیر هزار من خاک و سنگ و لوله پلیت خفه شده باشه؟! … کاکا ساتیار، یه نون بخور یه نون نذر خدا کن. ما همه ‌مون آرزو به دل این ‌جا خوابیدیم کاکا.”

من گفتم: “حالا ما آدم بزرگا هیچ… گناه ئی بچه ‌ها رو چه‌ طور به گردن می ‌گیری کافر؟”

هنوز حرف من تمام نشده بود که بچه‌ ها دم گرفتند: “ما کباب می ‌خوایم یالا! کباب سیخ می‌ خوایم یالا…! عامو ساتیار کبابو بیار!”

ساتیار دست‌ هایش را به نشانه تسلیم بالا برده بود و گفته بود: “باشد حضرات… باشد… سر چشمای کورم! کباب چه قابله، شما جون بخواین.”

کل صفقلی گفته بود: “ما جون نمی ‌خوایم کاکا. ما عمرمونه بخشیدیم به شما و اومدیم خوابیدیم این ‌جا، زیر هزار من خاک سرد.”

ساتیار گفته بود: “من بابت کباب حرفی ندارم. ولی آخه چه ‌طور؟ شما می‌ فرمایید من زغال و منقل و سیخ و گوشت کول کنم بیارم این‌جا بو برنگ راه بندازم؟ شما فقط فکر خودتون نباشین. خدا می ‌دونه چند نفر طعم آرزو زیر ئی خاکا خوابیدن. خدا خوشش میاد داغ‌ شونه تازه کنیم؟ شما کباب بخورین و اونا نگاتون کنن و دهن ‌شون آب بیفته؟”

بهرام دیوونه گفت: “خب، برا تموم مرده ‌ها کباب درست کن. مو خودم همه رو می‌ زنم به سیخ… یه نفره آقا ساتیار.”

آسردار نهیب زد سرش: “آل ببرت با ئی پیشنهادت! نه او دنیا عقل داشتی نه ئی دنیا… برو از جلو چشمم. نبینمت. نکبت!”

آسهراب گفت: “نه کاکا، تو زحمت مکش. ما میاییم خونه تو. قول گفتنی هرکی ماهی می‌ خوا تهشه می ‌ذاره تو آب سرد کاکا.”

قرار شد فردا همه‌ مان خراب بشویم رو سر ساتیار. تا خودش باشد دیگر از زلزله جان سالم به در نبرد! حالا فردا شده. راه افتادیم. آستار افتاد جلو و ما پشت سرش…

خداییش ساتیار سنگ تمام گذاشته. یک منقل کاردرست پت و پهن و جادار… چند شقه گوشت بره… جوان ‌ها آستین ‌های کفن‌ هاشان را بالا زده‌اند و یا علی مدد! رفته ‌اند کمک ساتیار…

بوی کباب محله را پر کرده… بچه ‌ها ونگ می‌ زنند… زبان بسته ‌ها گشنه ‌شان است دست خودشان که نیست… چن وقت است بوی کباب به دماغ ‌شان نخورده… مادرها با چند تکه نان می ‌روند سراغ مردها که تندتند دارند کباب‌ ها را باد می ‌زنند. نان ‌ها را می ‌دهند دست‌شان، آن‌ ها نان ‌ها را می ‌مالند دور کباب ‌ها و می ‌دهند دست مادرها. مادرها نان ‌ها را قازی می‌ کنند می ‌دهند دست بچه‌ ها و بهانه ‌شان را می ‌برند… بچه ‌ها که لقمه ‌هاشان را با اشک و مف گاز می‌ زنند، بزرگ‌ترها که دهان ‌شان آب افتاده یک ‌جوری با حسرت نگاشان می ‌کنند.

جا پهن کرده ‌ایم تو حیاط درندشت و دلباز خانه ساتیار (تو بگو خانه خم به ابرو آورده با آن همه تکان و لرزش! قربان قدرت خدا… بی ‌خود نگفته ‌اند تا نباشد امر حق نیفتد بلگ از درخت). از اقبال ما و روسفیدی ساتیار هوا عالی است. حرام اگر یک قطره عرق نشسته باشد رو صورت کسی!

ساتیار همین ‌طور که زیرچشمی مرده ‌ها را نگاه می ‌کند، با اشاره سر و چشمک زدن به من می‌ گوید: “حاجی، اون چند نفر که زیر سابات نشسته‌ ن به نظر آشنا نمیان.”

چشم می ‌گردانم طرف مرده‌ های زیر سابات. هیچ‌ کدام ‌شان آشنا نیستند. کفن ‌های رنگ و رو رفته و پاره‌شان نشان می ‌دهد که خیلی جلوتر از ما مرده ‌اند. چند نفرشان دست‌ هاشان را گرفته‌ اند جلو عورت‌ شان… رو به ساتیار لوچه می‌ کنم، شانه بالا می ‌اندازم و بش می‌ فهمانم که من هم به جاشان نمی ‌آورم (من پیرترین مرده محله هستم و چند نسل از بچه ‌های محل را می ‌شناسم).

آ سهراب با صدای بلند رو به جوان ‌هایی که دور منقل بزرگ و افسانه ‌ای گرم باد زدن کباب هستند، می‌ گوید: “بچه ‌ها، کفناتونو نسوزونین برا یه سیخ کباب!”

آسردار تکیه داده به متکای استوانه‌ ای و نگاه می ‌کند به چزچز چربی گوشت روی انگِشت ‌های سرخ و صداش را می‌اندازد ته گلوش و می‌ خواند: “اظهار عجز پیش ستمگر ز ابلهی‌ ست/ اشک کباب موجب طغیان آتش است.”

کفن‌پوشان غریبه ناهار و چایی ‌شان را که خوردند، بی‌ خداحافظی و توی شلوغی، خودشان را زدند به کوچه علی ‌چپ و رفتند. ساتیار هم اصلا به روشان نیاورد…

مجلس خودمانی شده… حالا مانده بساط دود و دم و آب حرامه که جاشان تو حیاط نیست… هوا هم دارد گرم می ‌شود.

پذیرایی درندشت و خم به ابرو نیاورده ساتیار است و بساط دود و دم و آب حرامه و بگو بخند بزرگ‌ترها و ورجه وورجه بچه‌ ها و هوف‌ هوف کولرهای گازی…

 

درباره نویسنده:

قباد آذر آئین، در سال 1327 در مسجد سلیمان به دنیا آمد و در دهه هشتاد و به خصوص با کتاب “هجوم آفتاب” شناخته شد. صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان از نویسندگان محبوب او در آغاز کار نویسندگی بوده اند. می توان جنوب و مردمش را در آثار او لمس کرد و از اینکه گفته است دوست داشته همسایه های محمود را بنویسد، می توان به سمت و سوی فکری و روش نویسندگی او پی برد. نثرش لهجه دارد و کاراکترهای داستانش در قالب همین لهجه است که درونشان را به خواننده نشان می دهند. اولین داستان او در سال ۱۳۴۵ با نام “باران” در نشریه‎ ادبی بازار چاپ رشت منتشر شد. از آثار او می توان به “راه که بیفتیم ترسمان می ریزد”، “پسری آن سوی پل”، “حضور”، “عقرب ها را زنده بگیر” و “شراره بلند” اشاره کرد.

داستان “ضیافتی برای مردگان” از مجموعه داستان “از باران تا قافله سالار” چاپ “انتشارات قطره” انتخاب شده است.