سردترین جای جهان... اونورش هم آب

نویسنده
مجتبا هوشیار محبوب

» بوف کور

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

 

اشاره:

مجتبا هوشیار محبوب، متولد ۱۳۶۶ است. از این نویسنده و روزنامه نگار جوان تاکنون یک رمان با عنوان “آقای مازنی و دلتنگی های پدرش” از جانب نشر روزگار منتشر شده است.

هوا دلپذیر بود. چند وقتی می شد که این طوری بود؛ آفتاب کلا گورش را گم کرده بود و گله به گله ابرهای سیاه آسمان را بهت زده کرده بود. آقای مدرسی، مصحح آثار کلاسیک فارسی در حالی که اینگونه می اندیشید از خانه بیرون زده بود و بعد به این فکر می کرد چرا به جای کتی که پوشیده بود یک لباس راحت تر تنش نکرده است.سر خیابان ایستاد و انگار که منتظر تاکسی باشد به این ور آن ور نگاه کرد. دو سه تا تاکسی از مقابلش عبور کرد و دست تکان نداد. چند دقیقه که گذشت راهش را گرفت و رفت؛ انگار که منصرف شده باشد و هوس پیاده روی کرده باشد.سنگ فرش های پیاده رو جابه جا درآمده بود و به مجرد پا گذاشتن روی شان آب کثیف به جا مانده از باران دیشب شتک می شد روی شلوار سیاهش. مدرسی آرام و متفکر قدم می زد و به گندکاری های خیابان هم توجهی نداشت؛ حسابی مشغول می نمود. کنار یکی از کیوسک های مطبوعاتی لب خیابان ایستاد، چند تا از روزنامه ها را نگاه کرد، یکی دوتاشان را این ور آن ور کرد و بعد دوباره راه افتاد. مدرسی همان طور که راه می رفت صدای پدرش را شنید که می گفت “تو خود معالجه خود کن ای نصیحتگر”. و بعد یادش آمد سکوتی را که توی اتاق حکمفرما بود و خرش را چسبیده بود. پدرش تکرار کرد “تو خود معالجه خود کن ای نصیحتگر” و او درمانده بود که مصرع بعد را این بار چگونه باید پر کند. پدر از پشت میز کار بلند شد و گفت “می بینی، جعفر، نخوندی…امروز هم نخوندی… این طور ادامه بدی از تو هیچی درنمی آمد جعفر ها…” و خودش ادامه داده بود که “شراب و شاهد شیرین که را ضرر دارد”.مدرسی همان طور که راه می رفت تکرارکنان گفت” که را ضرر دارد”. بعد پیچید توی خیابان حافظ.عرض خیابان را طی کرد و وارد پارکی شد که هیچ کس آنجا نبود. از کنار یکی یکی نیمکت ها عبور کرد و خشک ترین شان را انتخاب کرد و نشست. روبه رویش چهارتا سیم چراغ برق در فاصله 3 متری تاب برداشته بود و دو سه تا گنجشک رویش نشسته بودند. یک سنگریزه از کنار پایش برداشت و پرت کرد سمت گنجشک ها و با غیظ گفت “تو خود معالجه خود کن…”.بعد دوباره صدای پدرش را شنید.نفهمید چه می گوید اما بلند گفت “بابا ولم کن تو رو خدا… می ترسونیم واقعا… چرا بی خیالم نمی شی آخه…” و این دفعه تا نفس های پشت گوشش را احساس کرد و شنید که کسی از پشت سرش می گوید “از چی می ترسی؟” کاملا از جا پرید و ترس زده فریاد زد “هی …” و دید بچه ای چند وجبی که قدش به زور تا نیمکت می رسد می گوید: “ببخشید…”

مدرسی گفت “تو بودی فسقلی؟”

پسر شرمزده سر تکان داد.

“تنهایی؟”

دوباره سر تکان داد. کمی سکوت شد و گفت “با مامانم بودم… اما یه هو دیدم نیست…ولی نترسیدم ها…”

مدرسی انگار که ادایش را درآورد گفت “ولی منو ترسوندی ها…” بعد پرسید “چن سالته؟”

پسر گفت”۹ سال.تو چی؟”

“۵۱ سال. اسمت چیه؟”

“یه چیزی هس دیگه.”

“ئه…نمی خوای به مردای غریبه بگی ها… مامانتو کجا گم کردی؟”

“همینجا.”

“کی؟”

“همین حالا.”

“یه دفعه ای؟”

“آره…یه هو دیدم نیست…شما از کی می ترسیدی؟”

“من؟از هیچ کی…”

“خودتون می گفتین…”

مدرسی کمی مکث کرد و بی دلیل گفت “از بابام… از اون می ترسم… خیلی…”

“مگه باباتون ترسناکه؟”

“نه…”

“پس چرا می ترسین؟”

“یاده یه چیزی افتادم… ترسیدم دیگه…”

“یاد چی؟”

“مهم نیست…تو مامانتو گم کردی نترسیدی؟”

“نه…”

“ئه…”

“یه ذره ولی ترسیدم ها…ولی یه ذره…”

“خب منم فقط یه ذره ترسیدم دیگه…”

“مگه شما هم باباتونو گم کردین…”

“یه کم…”

“مگه می شه آدم باباشو یه کم گم کنه؟”

“آره خب…”

“ولی شما که خیلی گنده این…”

“گفتم که یه ذره ترسیدم…”

“خب دیگه نترسین…من اینجام…”

“خیلی خوبه…باشه… حالا پس بیا بشین تا مامانتم شاید بیاد اینجا…”

“میاد؟”

“آره…اگه اینجا گم شدی…میادش همینجا…”

“شما معلمی؟”

“آره…از کجا فهمیدی؟”

“مث اونا می مونین.”

“معلما چه شکلی ان؟”

“عین شما…”

“اوهوم…”

“آره…”

“خوبن؟”

“کی ها؟”

“معلم ها دیگه؟”

“نه…”

“چرا؟”

“همش حرف می زنن…همش درس می دن… اصنم نمی ذارن آدم بازی کنه…”

“خب نمی شه که آدم درس نخونه…”

“چرا؟”

“برای اینکه اگه آدم درس نخونه بعدن یه آدم به درد نخور می شه…”

“آدم به درد نخور؟”

“آره…یعنی کسی که به درد هیچی نمی خوره…”

“مگه می شه؟”

“نمی شه؟”

“نه… هر کسی به یه دردی می خوره…”

“ئه؟”

“آره…مثلن من اینجام و شما هم دیگه نمی ترسین…”

“آره البته…ولی خب اگه خوب درس بخونی بیشتر از اینها به درد می خوری…”

“مثلن چه جوری؟”

“دکتر می شی…مهندس می شی…”

“برو بابا…”

مدرسی یک لحظه جا خورد: “چی؟”

کودک جواب داد “تو الان معلم شدی به درد می خوری؟”

“می دونی که اصلن درست نیست آدم با بزرگ ترش این جوری حرف بزنه…”

پسرک که کاملا تغییر لحن داده بود و حتی صدایش هم بم تر شده بود گفت”من دروغ گفتم 9 سالمه،موضوع بحث هم عوض نکن…تو الان به درد چی می خوری…یه مشت تصحیح مغلوط تحویل بازار دادی فکر کردی خبری ئه…”

مدرسی چیزی نگفت،یعنی چیزی نداشت بگوید.

پسرک کودک نما ادامه داد”حرف نمی زنی ها؟”

مدرسی تمام نیرویش را جمع کرد و گفت “تو کی هستی؟”

پسر گفت”همون که مثل سگ ازش می ترسی…همون که هر چی محبت کرد ندیدی… همون که هر چه کرد تو ادیب شی، شدی یه مصحح دسته چندم…” کمی گذشت و گفت”دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند…” مدرسی طوطی وار گفت “پنهان خورید باده که تعزیر می کنند”

پدر یا همان پسر کمی مکث کرد و گفت “نه… خوبه…بهتر شدی …”

مدرسی گفت “تو بی خیالم نمی شی…نه…”

“پدرتم…نمی تونم همین طور حیرون بذارمت بمونی…”

“حیرون؟حیرون چی؟”

“حیرونی بدبخت…حیرونی…”

“تو چی…تو مشغولی دم به دقیقه دور و بر من می پلکی؟کار نداری؟زخم نداری؟ اون ور کتابی، چیزی نیست بخونی؟”

“نگرانتم دیگه پسر…جای من امنه…جای تو ناامنه…”

“جای تو کجاست که امنه؟”

“سردترین جای جهان…اونورش هم آب…”

“می شه کجا؟”

“الان بگم که نمی فهمی…اما جام راحته…”

“اگه جات راحته…این مسخره بازی ها چی ئه…برگرد همونجا خواهشا…این قدرم ظهور نکن پدر…خواهش می کنم…”

“مطمئنی؟”

“آره…”

“بعد منو از دست می دی ها…”

“آره…می دونم…”

پسر یا همان پدر رفت. مدرسی ماند و همان پارک خلوت. بلند شد. در گیر و دار این همه توهم که در تمام این سال ها دست بردارش نبود بلند شد که برود. احساس کرد خیلی پیر شده است. دست کشید به ریش نداشته اش و گفت “اونجا دیگه کجاست؟ خوارزمه، بخارا یا سمرقند؟”

صدای پدرش آمد که “سردترین جای جهان…اونورش هم آب.”

مدرسی این بار توجهی نکرد. مسیر خانه را برگشت. زنگ زد. بعد فهمید اشتباه کرده. کلید را از جیبش بیرون آورد و درب را بازکرد. توی آپارتمان احساس امنیت کرد؛ همین طوری الکی. به مجردی که لباسش را عوض کرد و یک لیوان آب نوشید نشست پشت میز کارش. کتاب را باز کرد اما بعد کتاب را بست. تصمیم گرفت دنبال این قضیه را بگیرد که کجاست سردترین جای جهان. به اینترنت وصل شد. نوشت: سردترین جای جهان…اونورش هم آب. چیزی دستگیرش نشد. این بار نوشت سردترین جای جهان. متوجه شد “ دانشمندان آمریکایی موفق به شناسایی سردترین مکان زمین شده اند.مکانی با دمای زیر ۹۱ درجه سانتیگراد.” نوشته شده بود”این مکان تازه کشف شده در کنار کوه قطب جنوب قرار دارد و می تواند طی چند دقیقه آدم را منجمد کند؛ جایی در ارتفاع بیش از 3.7 کیلومتری کوهستانی موسوم به Dome Fuji “.

مدرسی به خودش گفت”یعنی همینه…” صدای پدرش را شنید که “نه…”. رو به هوا کرد و با خشم گفت “برو بیرون…” و دوباره جست و جو را آغاز کرد.این بار رسید به دهکده ای به نام Oymyakon در روسیه. دهکده ای به عنوان سردترین شهرک مسکونی دائمی جهان که میانگین دمای آن در ماه ژانویه به منفی ۵۰ درجه سانتیگراد می رسد. به خودش گفت “لابد همین جاست؛ هم مسکونی ست و هم اونورش هم دریای خزر.” نفس راحتی کشید؛ انگار که دیگر توی این هستی بیکران مشکلی وجود نداشته باشد. اما بعد به خودش گفت “اونجا چی کار می کنه…اون که روسی بلد نیست…”

پدر گفت “بلدم…”

مدرسی گفت “جدی…”

“بله…”

“کی یاد گرفتی؟”

“وقتی رفتیم اونجا…”

“واقعا اونجایی؟”

“نمی دونم…”

“نمی دونی؟ معلومه که نیستی…اگه اونجا بودی نمی تونستی این قدر مزاحمم باشی…”

“مگه قراره با اتوبوس بیام اینجا؟!”

“پس هستی…”

“من تصمیم گرفتم دیگه باهات کاری نداشته باشم…”

“بهتر…”

“جدی می گم…”

“منم جدی گفتم…از این به بعد من با تو کار دارم…”

“چی؟!”

“از این به بعد من با تو کار دارم…جات هم بلد شدم…توی اون دهکده لعنتی…”

پدر که حالا کمی صدایش می لرزید، گفت”شوخی می کنی؟”

مدرسی خندید و گفت”نه…”

پدر این بار چیزی نگفت.

مدرسی خیلی آرام کشوی میزش را بیرون کشید. یک چاقو دسته سفید که با آن مرغ پاک می کرد از کشو بیرون آورد و زل زد به پدری که نمی دیدش.

پدر گفت “احمق نشو پسر!” و آقای مدرسی در حالی که همچنان می خندید و به او زل زده بود کشید چاقو را زیر خرخره اش و زمزمه کرد چیزی را که هرگز شنیده نشد.