نامه آقای حسن درخشان، مرد محترم، پدر حسین [بگو هودر] که سرانجام تاب نیاورد و سکوت یک ساله شکست به اندازه کافی تلخ بود و برانگیزاننده، چه رسد که خبر دستگیری فله ای جوانانی هم رسید که شب جمعه برای دعای کمیل به خانه دوست زندانیشان رفته بودند تا بلکه درد تنهائی و دوری از شهاب را در مناجات نیمه شبی بریزند. باورشان بود دعای کمیل و صدای محمد رضا وقت تلاوت آیات کتاب خدا، دمی روح بخششان خواهد بود. اما ون سبز رنگ دم در بود.
چنین بود که به دلم افتاد نامه ای بنویسم و از اعاظم قوم بپرسم گناه این جوانان چیست که در این زمان و در این سرزمین زاده شده اند. بپرسم آیا محمدرضا شاگرد اول شاگرد اول ها، هادی که با همه جوانی بزرگ و کارچرخان کارتونیست ها شده، هنگامه با آن همه عقل و رعایت، آسیه با آن همه شور و انسانی، فرشته با آن علاقه و پی گیریش به حرفه، و حسین که در بیست و چند سالگی شده بود پدر وبلاگ نویسی ایران، لایقشان زندان است. و باید از مام وطن همان بشنوند که بازجو روز پایان محبس می گوید: یا مثل بچه آدم شو یا برو، برو همان طور که میلیون ها رفتند.
این نامه را ننوشتم و آن سئوال ها را نگاه داشتم. نپرسیدم به این جوانان چه داده ایم که از آنان اطاعت محض طلب می کنیم، آیا تقسیم پول نفت بدون هیچ مدیریت و هنرمندی ، با هزار غفلت و اسراف و بدکاری، این همه منت گذاری دارد. آیا این منت چندان است که باید جوانان روزی هزار بار هفت هزار سالگان را دستبوس آیند تا مغزهایش از کاسه سر به در آورده نشود. سهل است از آنان می خواهیم همه الگوهای رفتاری شان را دور بریزیند، و بی هیچ سئوالی، همه آن شوند که ما می خواهیم .
می خواستم در آن نامه بپرسم چه گلی زده اید به سرهاشان که از آن ها می خواهید جوانی بگذارند و همچون شما هفت هزار سالگان راه بروند و همچون شما زندگی را در مرگ ببیند، فرزند بر سر جدل قدرت بکشند و بگویند بر سر عقیده کشته ایم. چرا باید همه اطاعت باشند و ریا. هر کار در پنهان کنند اما در ظاهر زاهد باشند و پرهیزگار، ورنه بروند و بخت خود را در جاهای دیگر دنبال کنند. آیا وقتی جهان پر شد از سینا و فرناز و فرشته و گلنوش و همه محسن ها [ از مخملباف تا نامجو، از سازگارا تا کدیور] آن گاه سر آرام بر بستر خواهید نهاد. گمان ندارم. چون آن که در سر دارید نه با کوره های داغ تربلینکا و آشویتس به دست آمد نه در زمهریر سیبری. پس آرامشی در کار نیست، هم اکنون در فهرست نام آوران جهان فراوان حسین هست و فاطمه، نازک و بهاره، شادی و دیگران [با گذرنامه هائی که هر کدامش به خون جگر رنگ به رنگ شده] اما ای عجب هنوز دل سنگتان آرام نمی گیرد.
ننوشتم آن نامه را و به خود گفتم چه فایدت از این نوشتن. نکند کار حسین درخشان و بچه های زندانی را هم بدتر کند. پس چنین بود که نامه ای نوشتم به هودر. می دانم به او نمی رسد، سیصد روزست که چشم او به در مانده و کسی در نمی گشاید اما فرض می کنم که نامه را نوشته در بطری نهاده ام و رها کرده به سینه دریاها. چنین بود که بالای صفحه نوشتم: حسین باید کشته شوی. نوشتم:
از این جمع بی قراران، اول از همه تو کشف کردی و تو به ما رساندی که دنیا، مجازی شده است، شفاف شده، ریائی نیست. و شیرجه زدی در این دنیا. هیچ فکر نکردی ما که مانده ایم در ریاهایمان، ما که رنگ هایمان را می پوشانیم، ما که آموخته ایم چون به خلوت رفت باید آن کار دیگر کرد، تابت نمی آوریم. هیچ فکر نکردی دارت می زنیم. وقتی عریان می شوی، هر چه در کله پوچت هست را به دنیای مجازی می سپاری. آن وقت هم پلیس مرزی نیویورک و هم هر مامور دیگری پشت خط نگهت می دارند. و تو چه لقمه آسان هضمی شده ای، همه چیزت آشکارست، خطا ها که کرده ای، یاوه ها که گفته ای، بدها که نوشته ای. و در یک لحظه جهان پر می شود از قدیسان که گویا هرگز تقصیری نکرده اند، همه پاکدامنان که انگار هزار ساله به جهان پا گذاشته اند.
حالا گیر کرده ای، گریبات در دست آن هاست که تو را خوب تر از خودت می شناسند، همه زیر و بالایت را می داند. تو در روشنائی گذارده و خود در تاریکی اند. و تو هیچشان نمی شناسی. گناه تو و گناه بخشایش نشدنی تو این است که “معمول” نشدی، همه جا خواستی جور دیگری باشی. هر کار که دیگران در پنهان می کنند تو آشکارا کردی. خصوصی ترین و خاص ترین لحظاتت را هم ثبت کردی.
بار آخر که دیدمت چند هفته پیش ازاین بود که بروی به خانه . گفتی دلم برای قلهک تنگ شده، همان موقع بود که آن قدر نوشته بودی آن قدر متلک گفته بودی، همه را آزرده بودی که دیگر شده بود طبیعتت و همه جا می پراکندی. سخنرانی و فیلم دانشگاه سوآز. میهمانانی رسیده از تهران. نگاه همه به تو جور دیگری بود و نگاه تو به همه هم سن و سالانت یک جور دیگر. انگار به منظورت رسیده بودی، گمان داشتی رخت چرک همه را به بند کشیده ای، بز از گله جدا شده ای. اما همان خنده شیطنت که بیش تر دندان هایت می خندید بر لبانت بود، همان خنده که وقتی به تیم کلاس بالاتری مدرسه گل زدی در چهره ات بود.
اما گمان کردی زندگی همان زمین فوتبال است. گل خورده ها همه سروش حاج فرج اند که بعد پانزده سال به لبخندی به یادآوردند شیطنت هایت را. چقدر باید از عمرت می دادی تا بدانی که زندگی شوخی نمی کند با تو و از تو شوخی نمی پذیرد، تا لبخند از لبت نگیرد رهایت نمی کند.
ترا گذاشتند مدرسه نیکان که با فرزندان بزرگان همکلاس شوی و با بزرگان آینده همدم و آشنا شوی، گذاشتند که طبع سرکشت را مهار کنی. آدمی شوی مناسب جامعه ای که ناظمش همیشه آقای کمالی نیست که، مجازاتش فقط “آقات را بگو فردا بیاد مدرسه” باشدن. پوستت را می کنند. با هر زندانی که به بند می افتد یک بار ترا می کشند که قصه بگو، قهرمان داستان های شب شو. همان ها را که می نوشتی در “سردبیر: خودم” حالا در دوربین بگو. بگو بگذار باورمان کنند. از تو می خواهند کمکشان کنی که باورپذیر شوند.
حالا باید ریا کنی، نگو که از وقتی از تورنتو به در آمدم کولی آواره بودم و در پی آن که به پدر وبلاگ نویسی ایرانی، یکی در ازای هشت ساعت کار مواجبی بدهد که از کمک پدر بی نیاز شود در سی و چند سالگی. بگو من آدم بزرگ شده بودم، رییس جاسوسا بودم، نگو آمدم تهران برای این که دلم برای ملافه و تشک مامان تنگ شده بود بگو آمدم برای دستگاه های بزرگ جاسوسی گزارش تهیه کنم، بگو طرفداریم از آقای دکتر کلک بود. نگو که کولی یک لا قبائی بودی در سر هوس کشف جهانت بود، آن جا کسی لاری سامرست موآم نمی شناسند، لبه تیغ نخوانده اند و نه خدا حافظ کاری گوپر رومن گاری را، از لنی حرف نزن. بگو اصلاح طلب ها یادم داده بودند که ادای اصولگرایان را در آورم.
دنیا که شادی نیست که بگوید “برو گمشو حسین با این مزخرفاتت، کی ترا استخدام می کنه”. حالا باید آن قدر از این “مزخرفات” بگوئی تا قبولت کنند که دیگر خیال شفافیت از سرت بیرون شده، تو هم شده ای مثل دیگران، بلد شده ای ریا کنی، یک جور باشی و جور دیگری نشان بدهی.
بهشان نگو که آن ساک دستی چرخدار را می کشیدی از این ور به آن ور عالم، نگو که نیمه شب ها تلفن کردی که می توانم بیایم آن جا. نگو شبیه قهرمان “منهتن به نمره” امیر نادری شده بودی، نگو که وقتی برای مراسم رسمی دعوتت کردند بلد نبودی کراوات گره بزنی، کت آتی را پوشیدی. از پنجره نگاهت کردم وقتی که رفتی، یکی دیگر شده بودی. اما کسی را هم گول نمی زدی با آن ساکی که قرقر روی زمین می غلتاندی و آی پاد در گوشت. بگو دو صفر هفت شده ام با همان امکانات و این آی پاد هم برای دریافت دستورات بود.
یادت باشد. همه مامورهای دنیا یک شکل هستند و یک ماموریت دارند، مگر نبود مامور مرزی آمریکائی در نیویورک. گفت نه نمی شود، دیگه هیچ وقت نمی تونی پاتو تو ایالات متحده بگذاری. دندان هایت خندید یعنی شوخی می کنید آقا، من یک کانادائی هستم مگه میشود؟. اما شد. چون همان اول کار مامور مرزی نامت را سرچ کرده بود در گوگل، وبلاگت را خوانده بود. می دانست رفته بودی تورنتو چه کار، می دانست چقدر خوشحالی که یک سطر آدرس داری در نیویورک. آمریکائیه که مدام آدامس می جوید از وقتی از توی وبلاگت، ترا کشف کرده بود، لبخندی به لبش بود انگار آل کاپون را گرفته. نمی دانست با همان کارش با این کولی که تازه یک سطر آدرس پیدا کرده بود در نیویورک و می خواست چند ماهی در شهرآرزوهایش کلیدی داشته باشد چه کرد. نمی دانست دیگر تو ضد آمریکائی می شوی. و از آن جا راهی نیست تا علاقه مندی به دکتر احمدی نژاد، به دشمنی به اصلاح طلبان.
راستی اگر گذارت به دباغخانه نیفتاده بود. چه حالی می کردی با این جنبش سبز. عین جنس دلخواه بود. هی لینک بده. هی علامت بزن. افشا کن که خط از آمریکا می گیرند، از دکترکین، جین شارپ علامت بده، هابرماس یادت نرود. اما به شرطی که خودت باور نکنی که اگر دلت تنگ شود برای بوی لحاف مامان، دکتر به دادت می رسد.
ما هفت هزار سالگان بی تحملیم، داغ هزاران آرزو در دل داریم. با شما دشمنیم که جوانید و چنین است که در سهراب کشانیم، تحمل شادیتان را نداریم، هزاران مامور برتان گمارده ایم مبادا کلمه ای جز آن بگوئید که ما می دانیم مبادا جز آن چیزی در خاطرتان بگذرد که در ما گذشته .
بی کله، کوله بر دوش، آواره، یاغی بکش که سزای تست. به جرم آن که جوانیت را دهان نبستی. به جرم آن که از همان بچگی خطا کردی و به تیم بچه های بزرگان، حضرات بلندپایگان گل زدی، بعد هم با چشمانی که کودکی و شیطنت از آن می بارید چشم در چشم بزرگ ترها ایستادی. نفهمیدی که در شهری زاده شده ای که ترا بی دست و پا می پسندند. باید در خط زندگی کنی. باید خطوط را رعایت کنی، باید به خط قرمزهائی که هفت هزار سالگان رسم کرده اند نزدیک نشوی، اگر شدی هیچ گمان نبر که کس به دادت برسد، هیچ طمع مدار که همسن و سالانت هم ترا به یاد آورند، این ها به تازیانه و یا آنان به گفتار، پیامت می دهند که جز ما میندیش.
این جا دنیای مجازی نیست. این جا دنیای واقعی است زندان دارد، دیوارهایش نزدیک است، سفیدست. آدم هایش اما گاه به گمان و به حدس نقش می گیرند، بازجو می شوند، قاضی می شوند و حتی قاضی عسگر و دعای قبل از مرگ در گوشت می خوانند. مگر تو همین طور نبودی حسین، مگر به تازیانه نبستی دیگران را به گمان.
اما حالا ریا کن، هر چه می خواهند و می خواهی بگو. بگو دیگر تغییر نمی کنم. بگو بی دست و پا می شوم، بی بال و پر. همین جائی می شوم، در همان قلهک خانه ای بگیر. کلیدی داشته باش، زنی “بستان”، شرکتی “بزن”. از در که بیرون می روی یقه ات را ببند. دعای زیر لبی بخوان. بگو که از خانواده شهیدی، بگو همه عمر با هیات موتلفه مانوس بوده ای. بگو عمویت از هفتاد و دو تنی است که همراه آیت الله بهشتی بودند. اما نه کمی تامل کن. در این فاصله که نبودی آیت الله بهشتی هم از بهشت بیرون شده است، انگار او هم کمی سبز بوده است.