پونز روی دم گربه

نویسنده
سعیده طهماسبی

» چاپ آخر

صفحه‌ی چاپ آخر  به نقد و بررسی آثار ادبی اختصاص دارد 

نگاهی به پونز روی دم گربه نوشته‌ی آیدا مرادی آهنی

 

نقد مجموعه داستان «پونز روی دم گربه» را می‌توان پیش از فهرست و از معرفی که نویسنده از خودش

ارائه کرده، آغاز نمود. نویسنده بیست و نه ساله‌ی کتاب فارغ‌التحصیل کارشناسی الکترونیک، مدتی وقتش را صرف آموختن نوازندگی می‌کند، چند صباحی درگیر تمرین اپرا می‌شود و بالاخره به داستان‌نویسی رو می‌آورد، این سرگشتگی در عین پا برجائی مهم‌ترین خصوصیت تک‌تک داستان‌های مرادی آهنی در این کتاب است. در این مجموعه، نویسنده‌ی تجربه‌گر ژانرهای مختلف ادبی را در کنار گوناگونی زبان نگارشی، و تنوع روایت (از راوی دانای کل در داستان اول تا راوی اول شخص گزارشگر و حتی راوی سیال ذهن ) به کار می‌گیرد تا به ایده‌آل خود در نویسندگی نزدیک شود و به تعبیر خودش پیکری از زندگی بتراشد. تجربه‌ی نویسنده در شعر نیز به وضوح در قوت زبان و ادبیات داستان‌ها مشهود است.گرچه این تسلط زبانی گاهی نویسنده را از پرداخت کافی به شخصیت‌پردازی و فضاسازی در بعضی از داستان‌هایش باز می‌دارد، اما سبب می‌شود کتاب دچار از هم‌گسیختگی نشود. «جنون» را می‌توان نخستین و پررنگ‌ترین مضمون تمام داستان‌های مجموعه دانست، علاقه‌ی نویسنده به تمام موضوعاتی که به جنون مربوط می‌شود چون بیماری‌های روحی و روانی، عقده‌های فروخورده و پنهانی، و برخورد جامعه با بیماران روانی و نزدیک شدن به دنیای این بیماران دغدغه‌های مضمونی نویسنده کتاب است. انتخاب نام داستان‌ها را می‌توان جزو معدود نقاط ضعف این کتاب به حساب آورد. شاید بتوان نام داستان‌ها را خوش‌آهنگ، شاعرانه و متناسب با مفهوم کلی هریک از داستان‌ها دانست، اما این اسامی چندان برانگیزاننده و تعلیق‌پذیر نیستند، به عنوان مثال داستانی که نام کتاب (پونز روی دم گربه) از آن برداشت شده است، در کتاب نام دیگری دارد (حق السکوت) که به گیرائی خود داستان نیست. ترتیب داستان‌ها به گونه‌ایست که خواننده گام به گام به دنیای نویسنده و شخصیت‌های پریشانش نزدیک می‌شود. بلوغ زبان و روایت در دو داستان آخر بیش از سایر داستان‌هاست و به نظر می‌رسد نویسنده، دوران تجربه‌گرائی را پشت سر گذاشته سبک و امضای خود را یافته و آماده‌ی تراشیدن پیکره‌ای با شکوه‌تر است.

توصیف جزئیات صحنه در «یک بشقاب گل» در کنار ساختار دیالکتیک متن به نمایشنامه پهلو می‌زند، اما نویسنده آگاهانه با حفظ عناصر داستانی و پررنگ کردن نقش راوی دانای کل، متن را از نمایشنامه دور می‌کند گرچه روایت از نقطه‌ی آغاز نمایشی بوده و پیش می‌رود و حتی دارای ساختاری نمایشی شامل بحران، اوج، فرود، و به خصوص تعلیق نمایشی است اما پاراگراف پایان متن بار دیگر خواننده را به داستان بر می‌گرداند و حضور راوی دانای کل را گوشزد می‌کند که هرازگاهی در توصیفات خودش را به رخ می‌کشد. در این فاصله‌گذاری‌ها نویسنده آگاهانه بخشی از جزئیات را از زبان راوی شرح می‌دهد و عمدا از روی برخی از توصیفات بی‌درنگ می‌گذرد. به نظر من «یک بشقاب گل» یکی از منسجم‌ترین داستان‌های مجموعه‌ی «پونز…» است. هماهنگی بین اجزای داستان، شخصیت‌پردازی، روایت و به خصوص زبان شخصیت‌ها و زبان راوی که در عین استقلال، عاری از هرگونه هرج و مرج است، لذت خواندن یک داستان کوتاه بی‌عیب و نقص را به خواننده تقدیم می‌کند. ماجرای غیر معمول قصه (عشق زنی تنها به مردی مرده) آن‌قدر ساده و بی‌پیرایه روایت می‌شود که می‌شود آن را ماجرائی روزمره، عادی و به هنجار دانست.

ماجرای «این‌طوری بر می‌گردد» را می‌توان در عبارتی ساده خلاصه کرد:

«زنی که همسرش را بسیار دوست می‌داشته، تحت تاثیر قرص خواب‌آور و در لحظه‌ای جنون‌آمیز نوزاد یک‌ماهه‌اش را مسموم کرده و حالا در توهم بارداری دوباره بازگشت همسر گمشده‌اش را انتظار می‌کشد»

اما این عبارت داستانی تنها خط محوی است که در پس‌زمینه‌ی داستان «آیدا مرادی آهنی» جریان دارد. آن‌چه در دنیای بیرون اتفاق افتاده برای نویسنده همان‌قدر کم‌اهمیت است که برای راوی اول شخص.

نویسنده در کنار شخصیت زن دیوانه قرار گرفته و داستان چنان نعل به نعل از باورهای ذهنی راوی مجنون بیرون می‌ریزد که خواننده را وا می‌دارد، منطق جنون‌آمیز راوی را بپذیرد و این تحمیل باور ماهرانه و پیچیده در روایت دوگانه‌ی حال و گذشته راوی و در زبان به ظاهر ساده روایت تنیده شده و جز با فاصله گرفتن از داستان عمق فاجعه‌ای که بیرون قصه اتفاق افتاده، قابل درک نیست. انتخاب زبان در این داستان نیز مثل دیگر داستان‌های مجموعه‌ی «پونز…» کاملا آگاهانه صورت گرفته که نتیجه‌اش همذات‌پنداری جدی خواننده با راوی مجنون داستان است چنان که تا پایان خواننده می‌تواند همه‌ی شخصیت‌های روایت به جز زن راوی را، عجیب، غیر قابل تحمل و تا حدی دیوانه بپندارد.

در «داغ انار» راوی دانای کل در بیان احوالات یک نیمه‌دیوانه‌ی اسکیزوفرنیک، هم‌چنین ریشه‌یابی بحران‌های روانی کاراکترهای داستان، چندان موفق نیست و سبب پیچیدگی و عدم تناسب زبان در روایت می‌شود که این اغتشاش و ناموزونی روایت خواننده را وا می‌دارد به جای درگیر شدن با قصه مشغول حل پازلی پیچیده با قطعاتی کلیشه‌ای شودکه نویسنده ناخواسته پیش روی‌اش نهاده است. برای معرفی سه شخصیت اصلی نشانه‌های در متن وجود دارد که به شیوه‌ای عجولانه و ناهماهنگ با شیوه‌ی روایت در میان متن گنجانده شده‌اند. واژه‌هایی چون «استاد اقتصاد»، «دانشگاه، دانشگاه»، «نیر دوازده ساله‌ش بود»، «پاک رفتن تو جلد آقا» از این دست هستند که نه تنها کارکردی در حل این پازل ندارند بلکه گوئی نویسنده آن‌ها را به متن سنجاق کرده تا متنی که نیاز به توضیح ندارد را توضیح دهد.

در این داستان نیز چون سایر داستان‌های مجموعه شاهد روان‌نویسی و تسلط نویسنده بر ادبیات و آواشناسی هستیم، چنان‌که به رغم روایت ناموزون داستان، شیوایی متن و نوآوری در انتخاب کلمات، چندبار خواندن آن را برای خواننده ممکن می‌سازد.

در «زیر آب روی لجن‌ها» نیز با موضوع جنون روبرو هستیم. دغدغه‌های ذهنی روان‌پرستار جوانی که در انتهای داستان، خود دچار جنون می‌شود، محور اصلی قصه است در کنار این خط اصلی، دو خط فرعی اما پررنگ نیز وجود دارد که یکی ماجرائی عاشقانه است بین روان‌پرستار و مرد جوان اسکیزوفرنیکی که تحت مراقبت او قرار دارد و دیگری توهمات بیمار اسکیزوفرنیک. تداخل این سه محور در داستان «زیر آب روی لجن‌ها» چندان روان صورت نمی‌گیرد و گاه سبب ایجاد سکته‌های خفیف در شیوه روایت می‌شود و آن شیوائی و روانی زبان که مشخصه‌ی دیگر نوشته‌های مرادی آهنی است در این داستان کم‌تر پیداست. گرچه خارج از چهارچوب داستان ایده‌ی متن و شخصیت‌ها واجد جذابیت هستند اما عدم هماهنگی در روایت و ضعف زبان از تاثیرگذاری و تکان‌دهندگی پایان داستان می‌کاهد!

اگرچه در داستان «زنی پوشیده در گردنبند» خبری از مجنونی رسمی و تیمارستانی نیست، اما در ریزترین حرکات دست و بدن دو شخصیت اصلی قصه که با وسواس خاصی از سوی نویسنده روایت می‌شود، نشانه‌های بیماری‌های عمیق روحی مشهود است. عنصر تعلیق، پررنگ‌ترین پیش‌برنده‌ی داستان «زنی پوشیده…» است، چنان‌که از اواسط قصه مخاطب می‌داند که بیان جزئیات از سوی نویسنده نه فقط برای نزدیکی به شخصیت‌ها و پیشبرد داستان که کلیدی است برای شناخت کاراکترها و از طرق این شناخت، رسیدن به راه حل معمائی پلیس که تا خط آخر داستان ناگشوده می‌ماند. راوی دانای کل دو شخصیت داستان را چنان به تساوی و نعل به نعل روایت می‌کند که خواننده امکان نزدیک‌شدن به یکی از آن دو را بیش از از دیگری ندارد. این حفظ فاصله راوی با شخصیت‌ها و مشاهده‌ی دقیق جزئیات از سوی او سبب می‌شود که ساختار پلیسی اثر بر روایت گزارشی چیره شود که به نظر می‌رسد آگاهانه از سوی نویسنده صورت گرفته است.

«گوگرد» داستان ساده و شیوائی است که در یک موقعیت روزمره اتفاق می‌افتد و می‌توان آن را در یک عبارت خلاصه کرد: «ماجرای عقده‌ای پنهانی که ریشه درکودکی شخصیت دارد». به نظر من این داستان زنانه‌ترین داستان مجموعه‌ی «پونز…» است. گرچه در این داستان نیز می‌توان رد پای شیفتگی نویسنده به موضوعات روانی و فراذهنی را پیدا کرد، اما اگر قصه را مستقل از باقی مجموعه ببینیم، روانشناسی زنانه در این داستان بیش از فوبیای روحی کاراکتر اهمیت دارد.

داستان «رقابت» از لحاظ تصویری به گونه‌ای‌ست که می‌تواند ایده‌ای برای یک فیلم کوتاه باشد.

به نظر می‌رسد آیدا مرادی آهنی در «حق‌السکوت»، داستانی که نام کتاب «پونز روی دم گربه» وامدار آن است، به شیوه‌ای دست یافته است که ذهنیت فرا واقعی کاراکترهایش در مجموعه داستان را با تمایل شخصی نویسنده برای نزدیک شدن به فضایی صد در صد ذهنی پیوند می‌دهد، این داستان به وضوح واجد مشخصات یک اثر سوررئالیته است.گرچه بعضی از عناصر داستان مثل مرداب، مادر بزرگ و قورباغه‌ی سخنگو چنان به کلیشه‌های ادبیات فانتستیک نزدیک‌اند که در نگاهی گذارا داستان را متمایل به اثری فانتزی می‌کنند اما عدم وجود روابط علی معلولی در کنار عناصر حقیقی و صراحت بیان راوی اول شخص این حقیقت را به ذهن متبادر می‌سازد که جهان داستان یکسره ساختگی و فانتستیک نیست، بلکه در پس ماجرای «حق‌السکوت» داستانی رئالیته جریان دارد که برای نویسنده،کاراکترها و هم‌چنین خواننده، جهانی بی‌ارزش و مرده است.

«کنج دیوار بست» آخرین داستان مجموعه‌ی «پونز روی دم گربه» آخرین قطعه‌ی پازلی است که آیدا مرادی آهنی ساخته و تکمیل کرده است. این داستان بسیار پخته‌تراز سایر داستان‌های مجموعه، به مسئله‌ی جنون می‌پردازد. نویسنده توانسته است زبان خاص خود را که در هشت داستان دیگر جستجو می‌کرده، در این داستان در کامل‌ترین حالت‌اش به دست آورد. شیوه‌ی روایت داستان، فضای سیال ذهنی را می‌سازد که در کنار مضمون سوررئالیستی قصه ترکیبی همگون را ارائه می‌کند. رگبار مفاهیم و کلمات آزار دهنده با چنان شتابی در قالب داستان ریخته می‌شود که مخاطب خواسته یا ناخواسته در این مازوخیسم نوشتاری با نویسنده همراه شده و پا به پای شخصیت اول داستان شکنجه می‌شود. در این داستان خبری از شخصیت‌پردازی نیست. «کنج دیوار بست» نیازی به شخصیت‌پردازی ندارد چرا که این «بوف کورگونه» قصه‌ی راوی و شخصیت نیست که داستان فضاسازی و ادبیات محض است.