مصرع‌هایی در افسردگی

نویسنده

» سرزمین هرز

شعرهای ویلیام باتلرییتس

ترجمه‌ی محمدصادق رئیسی

 

سرزمین هرز  به شعر جهان می‌پردازد

اشاره:

ویلیام باتلرییتس در شهر “سندی مونت، دوبلین” به دنیا آمد. خانواده‌ی پدرش از نسل انگلیسی‌هایی بودند که دست‌کم ۲۰۰ سال در ایرلند اقامت داشتند و خانواده‌ی مادری‌اش که از نسل “پولِکس فِنز” بودند، اصالتا جزء “دوِن” محسوب می‌شدند که چند نسل از خانواده‌ی ییتس در “اِسلیگو” در غرب ایرلند زندگی می‌کردند. پدرش، جی‌جی ییتس، به دلیل علاقه‌ی وافرش به نقاشی از تحصیل در رشته‌ی حقوق صرف نظر کرد. او زندگی نسبتا بی‌ثباتی داشت. “خانواده‌ی ییتس” از سال ۱۸۷۴ تا ۱۸۸۳ در لندن اقامت داشتند. آن‌گاه به ایرلند- به شهر “هوث” در نزدیکی دوبلین بازگشتند. هنگام ترک دبیرستان در سال ۱۸۸۳ در دوبلین بر آن شد تا هنرمند شود و شعر را به عنوان نوعی سرگرمی خود برگزیند، به همین خاطر، در مدرسه‌ی هنر شرکت کرد اما دیری نپایید که آن‌جا را نیز ترک کرد تا بر روی شعر متمرکز شود. نخستین اشعارش در نشریه‌ی “دانشگاه دوبلین” در سال ۱۸۸۵ منتشر شدند.

 

انسان در طول سال‌ها کامل می‌شود

من سرشار از رویاهای فرسوده‌ام؛

با لباس چرمی پوسیده، سنگ مرمر

در میان اشک‌ها؛

و تمام روز بلند را

خیره می‌شوم به زیبایی این دوشیزه

دوشیزه‌یی زیبا درون کتاب

همچون تصویر زیبایی،

شادمانی در چشم‌ها یم لبریزند

یا گوش‌های نکته‌سنج

شادمان باشند و دانا.

چرا که انسان در طول سال‌ها کامل می‌شود،

و هنوزا هنوز

این رویای من است یا حقیقت؟

آه ما چه کسی را ملاقات کرده بودیم

آنگاه که جوانی سوخته‌ام را داشتم

من اما میان رویاهایم پیر شدم

میان چرم‌های پوسیده و سنگ‌های مرمر

در میان اشک‌ها.

 

قطعه

“لوک” از هوش رفت؛

سبزه‌زار مُرد؛

خدا چرخ نخ‌ریسی را به دست گرفت

به خاطر خودخواهی‌اش.

 

به یک سایه

اگر شهر را و این سایه‌ی نحیف را دوباره دیده‌ای،

چه به مقبره‌ات بنگری

(در شگفتم آیا مزد معمار پرداخت شده است)

چه با پندار شادی بنگری، روز به پایان رسیده

تا آن دم نمکین را از دریا سر بکشی

آنگاه که پرندگان خاکستری از کنار مردم می‌گذرند.

و خانه‌های محقر یادآور عظمت‌اند:

بگذار خرسندت کنند ودیگر بار رفته باشی

چرا که آنان هنوز بر سر حیله‌های همیشگی خویش‌اند.

 

مردی

با اشتیاق مهربانی تو

در تمام دستان‌اش، آنان تنها شناخته بودند

تفکر پرغرور

تر کودکان‌شان را داده بودند

شوری شیرین‌تر، تپیده در رگان‌شان

همچون خون نجیب زاده‌ای، که از جایش به حرکت درآمده باشد،

و تهمت بر دردهایش سرپوش نهاده

و به خاطر گشاده‌دستی‌اش، رسوایی‌اش

دشمن‌ات، دهان ناپاک پیری

کوله‌بار بر دوش‌اش انداخت.

 

برو، سرگردان ناآرام،

و روانداز “گلاس نوین” را جمع کن دور سرت

تا خاک گوش را بپوشاند

اینک زمان چشیدن آن دم نمکین است

و گوش سپردن به کسی که نیامده است،

تو پیش از مرگ، بسی اندوهگین بودی

دور، دور! تور در گور آسوده‌تری.

 

مصرع‌هایی در افسردگی

از چه هنگام خیره شدم

به نرگس سبز مدور و

اندام مواج بلند پلنگان تیره‌ی ماه؟

تمامی ساحره‌های وحشی، این ندیمه‌های نجیب

به خاطر تمامی دسته- جاروها و اشک‌هاشان

به خاطر اشک‌های غم‌انگیزشان در گریزند

حیوانات افسانه‌یی مقدس تپه‌ها، ناپدید می‌شوند

من چیزی به جز خورشید سوگوار ندارم

ماه، مادر قهرمان تبعیدی و ناپدید شده

پس اینک که پنجاه ساله‌ام

باید به خورشید مهربان تن در دهم.

 

لیدا و قو

به ناگاه می‌دوزد: بال‌های سترگ تپنده هنوز

آنجا دختر لنگان، دست بر پاهایش می‌ساید

با تارهای تیره، گردن‌اش بر لب‌اش

مرد سینه‌ی فرومانده‌اش را بر سینه می‌نهد.

 

چگونه می‌توان بر این انگشتان مبهم وحشت فشار آورد

افتخاری آراسته از پاهای لرزان‌اش را؟

و چگونه تن‌اش را، که بر آن بوته‌ی سفید آرمیده،

اما احساس می‌کند قلب قریب تپنده کجا می‌آرامد؟

 

لرزشی در کمرگاه احساس می‌کند آن‌جا

دیوار شکسته، برج و سقف سوخته

و آگاه ممنون مرده.

این‌سان به هستی رسیده

این‌سان رام شده با خون جهنده هوا،

زن آیا دانش‌اش را با قدرت‌اش می‌پذیرد

پسی از آن که نقار بی‌اثر بتواند قطره‌اش را رها کند؟

 

خاطره

یکی صورت زیبایی داشت و

آن دیگری چهره‌ی افسونگری،

اما زیبایی  و افسونگری چیزهایی بیهوده‌اند

چرا که علف‌های کوهستانی

به یک صورت باقی نمی‌مانند

چرا که خرگوش‌های کوهستانی در آن لانه دارند.

 

گربه و ماه

گر به این سو و آن سو می‌دوید

و ماه همچون فرفره‌ای می‌چرخید،

و نزدیک‌ترین تبار ماه

گر به جست و خیزکنان نگریست.

“بلک مینالوچی” به ماه خیره شد

با حیرت و چشم‌گریان

روشنایی سرد دلپذیر در آسمان

خون حیوانی‌اش به جوش آمد.

مینالوچی میان علف می‌برد.

تو می‌رقصی، مینالوچی، تو می‌قرصی؟

وقتی دو همذات همدیگر را ملاقات می‌کنند

چه بهتر از رقص آواز سر می‌دهند،

ماه شاید فرامی‌گیرد.

ملول از آن رسم لطیف

چرخش رقصی تازه

مینالوچی میان علف‌های می‌خزد

زیر نور ماه از جایی به جایی

فراز ماه مقدس

شکل تازه‌یی یافته است.

مینالوچی آیا می‌داند که شاگردانش

از حالتی به حالتی دیگر در خواهند آمد.

آن شکل دایره‌گون به شکل هلال

از شکل هلال به شکل دایره می‌چرخند؟

مینالوچی میان علف‌ها می‌خزد

تنها، با صلابت و دانا

و با ماه دیگرگون اوج می‌گیرد

چشمان دیگرگون‌اش.