داستان کوتاه “ملخ ها” از مجموعه سه کتاب، نوشته زویا پیرزاد را می خوانید ونگاهی کوتاه به آن نوشته حسن محمودی…
1- داستان
ملخ ها
یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زن ها سماور را روشنکردند، جلو آینه ها دستی تویصورت بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و را افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند: “شاطر آقا، یه خشخاشی.” شاطرها چشم هایشان برق زدو نفس پرصدایی کشیدند. سینه های پرمویشان زیر عرقگیرهای رکابی باد کرد. دست کردند توی ظرف حلبی کج و کوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدندبه نان ها و نان های برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.
زن ها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زن ها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچه ها که قند کش می رفتند. بچه ها بق کردند.
روزی بود مثل همه ی روزها. کت و شلواری ها از کوچه ها گذشتند و داد زدند “کاغذ باطله، شیشه خالی، یخچال، تلویزیون می خریم.” میوه فروش دوره گرد با وانت آمد و توی بلندگو فریاد زد “پیاز، سیب زمینی، پرتقال واشنگتنی داریم.“
آن روز فرقی با روزهای دیگر نداشت. یک لشکر اتوموبیل پیکان، سبز و سفید و جگری ریخته بود توی خیابان ها. پیکانها دندان قروچه کردند و غریدند و پریدند به هم. زدند و و خوردند و خونین و مالینشدند. پاسبان های راهمایی از وسط راه بندان ها سربلند کردند و کلاغ هار ا نگاه کردند که سرفه کنان پرواز می کردند. چراغ های راهنمایی چشم درد گرفتند.گربه ها از ترس موش های گنده ی جوی های بی آب پریدند روی شاخه های خشک چنارها. شاخه ها شکستند و گربهها افتادند روی سگ ها که کنار پیاده رو کیسه های نایلون می جویدند. سگ ها پا به فرار گذاشتند. مغازه دارهااز جا پریدند و به مشتری ها فحش دادند که به مغازه دارها فحش می دادند که جنس ها را گران می فروختند.
درست در همین وقت اتفاق عجیبی افتاد. رادیوهای شهر، بی آن که کسی پیچشان را پیچانده باشد همه با هم روشن شدند. تمام رادیوها، کوچک و بزرگ، برقیو ترانزیستوری و زرد و قهوه یی وسیاه با صداهای زیر و بم و صاف و خش دار گفتند “ملخ ها دارند به شهر حمله می کنند.“
مردها شلوارهاشان را روی پیژاماهای آبی راه راه پوشیدند، دفترچه های پس انداز را از زیر تل رختخواب ها بیرون کشیدند و دویدند طرف بانک ها. زن ها دمپایی ها را چپ و راست پا کردند و سربرهنه خودشان را رساندند به نانوایی ها. بچه ها به قندان ها حمله بردند.
شاطرها نان پختند. کارمندهای بانک پول هار ا شمردند دادند دست مردم. مردم پول هار انشمرده دادند به دکاندارها. دکاندارها پول ها را ریختند توی دخل ها. دخل ها که پر شد ریختند توی جیبشان، جیب ها که پر شد ریختند توی کارتن های خالی صابون های عطردار. اسکناس ها بوی عطر گرفتند. دکاندارها از بوی عطر گیچ شدند. نانواها کیسه های خالی آرد را تکاندند. گاوصندوق های خالی بانک ها خمیازه کشیدند و مردم ماندند که بسته ها و گونی ها و حلب ها و پاکت های عظیم برنج وعدس و لوبیا و گندم و نخود و خرما و پنیر و روغن را چطور به خانه ها برسانند. رادیوها فریاد می زدند “ملخ ها دارند می آیند ـــــــــــــــــــــ”
در همین وقت مردمان چشمشان افتاد به مورچه ها که از لابه لای پیکان های داغان شده پشت سرهم و آرام دنبال کار و زندگیشان بودند. اما مورچه ها کوچک بودند و گونی ها و حلب ها و بسته ها و پاکت ها زیاد و بزرگ. مردم تلمبه های دوچرخه ها را برداشتند و مورچه ها را باد کردند. آن قدر باد کردند تا مورچه هاش دند اندازه ی آدم ها. باز هم باد کردند و مورچه ها شدند دوبرابر آدم ها. بعد مورچه ها به مردم کمک کردند. ابنارها، زیرزمین ها، حیاط های پشت، حیاط های جلویی، پشت بام ها و اتاق های همه خانه ها پر شد. رادیوها هنوز فریاد می زدند “آمدند ــــــــــــــ رسیدند ــــــــــــــ ملخ ها ــــــــــــــ”
مردها با مورچه ها دعواشان شد. مورچه های بزرگ دستمزدهای کلان می خواستند. مردها ندادند. مورچه ها تهدید کردند. مردها ترسیدند. زن ها سنجاق قفلی های روی پیراهن شان را در آوردند و فروکردند توی تن مورچه های بزرگ. باد مورچه ها در رفت و شدند اندازه مورچه. آنوقت مردها یگی یک دانه عدس دادند دست مورچه ها و مورچه ها رفتند.
مردم دویدند توی خانه ها و به درها قفل زدند، پنجره ها را بستند و تمام سوراخ ها را گل گرفتند. شهر ماند و سگ ها و گربه ها و موش ها و صف دراز مورچه های عدس به دست که آرام آرام می رفتند. کلاغ ها بالای شهر چرخیدند و سرفه کردند و تف انداختند و رادیوها فریاد زدند “آمدند، ریختند، بردند، ملخ ها!” مدرم توی خانه ها گوش به رادیو و چشم از پشت پنجره های بسته به پاسمان منتظر نشستند.
چندین و چند بار خورشید راه افتاد و از این سر آسمان به آن سر رفت و خوابید و بیدار شد و رفت و آمد و شهرخالی را نگاه کرد که در خیابان ها و کوچه هاش موش ها به دنبال گربه ها کرده بودند و گربه ها دنبال سگ ها و سگ ها دنبال موش ها. از ملخ ها خبری نبود. گلوی رادیوها پاره شد و مشت مشت سیم زرد و آبی و قرمز ریخت بیرون.
مردم از نشستن و انتظار کشیدن حوصله شان سر رفت و شروع کردند به خوردن. روزهای اول فقط برای سیر شدن، روزهای بعد از زور بیکاری. کم کم خوردن شد عادت. صبح ها که بیدار می شدند شروع می کردند به خوردن تا شب می شد و می خوابیدند و صبح بیدار می شدند و می پختند و می خوردند. خوردن شد کار، سرگرمی، عشق، دلیل زندگی.
یک روز صداهایی در شهر پیچید. شکم های چاق مردها دکمه های شلوارها را از جا کند. سینه های عظیم زن ها پیراهن ها را پاره کرد و بازوهای فربه استین ها را جر داد. کلاغ های بالای سر شهر هراسان بال و پر زدند و مردم خوردند و چاق تر شدند. دیگر کسی حوصله ی پختن نداشت. گونی ها و کیسه ها پاکت ها و حلب ها را پیش کشیدند و مشت مشت از هر چه بود در دهان ریختند و جویدند و قورت دادند. دندان ها تاب این همه پرکاری را نیاوردند و شکستند و ریختند. آینه ها از دیدن ریخت و قیافه ی آدم ها چنان ترسیدند که با صداهایی مهیب شکستند. سگ ها و گربه ها پا به فرار گذاشتند. موش ها شهر را قرق کردند و جشن گرفتند و مردم خوردند و خوردند. زبان ها آن قدر چاق شد که در دهان های بی دندان نچرخید. حرف زدن دشوار شد. کسی نمی فهمید دیگری چه می گوید. به جای حرف زدن غریدند و صداهای عجیب از گلو بیرون دادند. این بار کلاغ ها هم از شهر فرار کردند. موش ها ماندند که از هیچ چیز نمی ترسیدند. خورشید از دیدن شهر خالی خاک گرفته و موش های وقیح چنان دلش گرفت که راه کج کرد و دیگر از اسمان شهر نگذشت. ظاهر آدم ها دیگر شبیه آدمنبود. هر کدام افتاده در یک گوشه، کپه گوشتی بود عظیم و بی قواره با چهار شاخک گوشتی عظیم به جای دست و پا و حفره ای سیاه به جای دهان. کپه های گوشتی با نقطه هایی کوچک در جایی که زمانی چشم ها بودند، بی آن که در تاریکی چیزی ببینند زل زدند به رو به رو و با شخک های پایین هر چه جلوشان بود پیش کشیدند و دادند به شاخک های بالا که در حفره های سیاه ریختند و این عمل مداوم بی وقفه در شب ها و روزهای تاریک ادامه داشت.
هیچ کس هیچ وقت نفهمید چه شد که ملخ ها به شهر نیامدند.
2- نگاه
مثل طعم عید پاک
حسن محمودی
”مثل همه عصرها” پانزده قصه کوتاه است که در ویرایش دوم دو قصه “ملخ ها” و “یک جفت جوراب” به آن اضافه شده است در این قصه ها زنانی که از تکرار و روزمرگی به کسالت و ملال رسیده اند، زندگی شان در برش کوتاهی روایت می شود.
زنی در “قصه خرگوش و گوجه فرنگی” دغدغه نوشتن دارد اما زندگی روزمره این فرصت را به او نمی دهد. زن هر روز به امید روز بعد که کار خانه کمتری داشته باشد به داستانی فکر می کند که روز بعد بنویسد اما هر روز کارهای خانه او را از نوشتن باز می دارد. زن به فکر نوشتن قصه خرگوشی است که در دام شکارچی افتاده و دوستانش قادر به نجات او از گودال نیستند. خرگوش در گودال هر روز و هر شب پرواز پرندگان و عبور ستارگان را تماشا می کند و دوستانش مایحتاج زندگی او را فراهم می کنند، اما خرگوش می خواهد از آن گودال بیرون بیاید. زن در اندیشه است که فردا خرگوش را از گودال در آورد اما برای غذای فردا باید بیرون برود و گوجه فرنگی بخرد. قصه خرگوش گرفتار آمده در دام شکارچی، استعاره ای از زندگی خود زن است که دوست دارد از گودال روزمرگی زندگی به در آید اما روزها و شب ها از پی هم می آیند و می روند. نویسنده با پرداختی بسیار ساده و طرحی خطی موفق می شود تا روزگار زن قصه اش را به تصویر بکشد. بیرون آمدن زن خانه از روزمرگی زندگی قبل از هر چیز به فکر و خیال در آوردن خرگوش گرفتار از گودال است که امری ناچیز چون خرید گوجه فرنگی آن را معلوم نیست تا به کی به تعویق بیندازد.
”همسایه” بازگویی همان تکرار روزمرگی گریبانگیر زن خانه دار است که از قاب پنجره اش به تکرار همانند زن همسایه می اندیشد و روزمرگی زندگی را در زندگی زن دیگری متکثر می کند.
”درگاهی پنجره” مجال دیگری است برای زنی که زندگی اش به مانند باد گذشته است و گذر عمر او را از درگاهی پنجره و از پنج سالگی اش به پشت میله های پنجره در سال های فرسودگی و پیری کشانده است. دختر پنج ساله ای که در درگاهی پنجره به تماشای رفت و آمد آدم ها در خیابان می نشست و با خیال کودکانه اش توت خشک می خورد ناگهان با گردبادی به پیرسالی رسیده است و از آن سال ها تنها بادی گنگ و مبهم باقی مانده است.
”لیوان دسته دار” در میان قصه های مجموعه از ساختار مدرن تری برخوردار است. در هم آمیزی فضای وهم و خیال و حضور مردگان در دنیای زندگان در این قصه به تاثیرگذاری بیشتر آن کمک کرده است. زنی برای خرید پا به عتیقه فروشی “سال های ۱۹۲۰” می گذارد که در آن اسباب فراموش شده و دور ریخته کنارهم چیده شده اند. زن به قسمت پسین و مجزای عتیقه فروشی پا می گذارد و در آنجا شاهد حضور زنی همسن و سال خود است که اسباب چیده شده در آن قسمت متعلق به او بوده و بعد از مرگ آنها را دور ریخته اند. عتیقه فروش چیزهایی را که کسی نمی خواهد به مغازه اش آورده و به کسانی می فروشد که از سر تفریح یا کنجکاوی آنها را می خرند. زنی که وسایل متعلق به اوست، شوهر، پسر و تمام کسانش را در جنگ از دست داده است. اشاره ای هم نمی کند که در کدام جنگ این اتفاق افتاده، این پرسش بدون جواب می ماند تا نویسنده قصه اش را محدود به جنگ خاصی نکرده باشد. زن از میان وسایل لیوانی دسته دار را انتخاب می کند برای پسرش تا به مانند پسرک توی تابلو هر روز با آن شیر بخورد.
”لیوان دسته دار” با منطق دنیای واقعی روایت می شود و با درهم آمیزی مرز خیال و واقعیت، خواننده را در دنیای رازآلود مردگان و زندگان فرو می برد و اشاره ای به تکرار زندگی ها در یکدیگر در زمان های دیگر است.
در “زمستان” زنی از قاب پنجره با دیدن هیکل نحیف زن همسایه بر روی برانکارد به یاد تصویرهایی از کودکی تا پیری خود به همراه زن مرده می افتد. پیرزاد زندگی زنی را از تماشای زندگی زنی دیگر در مجاورت خود و یا در خاطراتش به تصویر می کشد تا زن نخست و در واقع خواننده تماشاگر آن باشد.
هر کدام از قصه ها تاکیدی بر همان تکرار و روزمرگی زنان است. در قصه “لکه” زنی به انتظار آمدن شوهرش در خانه روز را سر کرده تا با پیدا شدن لکه سیاه او که از دوردست می آید برایش شام بکشد. این تکرار سی ساله خوشایند زن است و هراس او از اتفاقی است که اگر بیفتد روال زندگی عادیش را بهم می ریزد. زن های قصه های پیرزاد از زندگی خود آن چنان شکایتی ندارند و نسبت به روزمرگی گرفتار در آن دچار یاس و ناامیدی نیستند.
روی دیگر سکه به تصویر کشیده شده از زندگی زنان در “نیمکت روبه رو” روایت می شود، مرد جوانی در ساعت استراحت هنگام ناهار از اداره اش خارج می شود تا طبق روال معمول روزهای قبل بر نیمکت توی پارک بنشیند و ساندویچی را که مادر پیرش برایش گذاشته بخورد. مرد جوان در عین خوردن متوجه مرد دیگری بر نیمکت روبه رویش می شود که از پی هم سیگار می کشد. مرد جوان به فکر و خیال می رود و نگران وضعیت احتمالی مرد نشسته بر روی نیمکت روبه رویی می شود که نکند او را از اداره اخراج کرده اند. با این فکر و خیال به ناگهان احتمال اخراج خود را مطرح می کند و غم تمام وجودش را در برمی گیرد. زندگی مرد جوان در این فکر و خیال به حکمی بند است که اگر اخراج شود همه چیزش را از دست داده.
تکرار زندگی مادرها در زندگی دخترانشان و به تماشا نشستن همان زندگی در قصه های “یک زندگی”، ”مگس” و “مثل بهار” نیز دستمایه نوشتن قرار می گیرد. در این قصه ها، شکوفه درختی یا گل زنبقی پارچه هایی بهانه ای می شود برای مرور زندگی گذشته. اغلب قصه های این مجموعه از لحظه حال شروع می شوند و با گذر از خلال خاطرات دوردست، در همان لحظه شروع به پایان می رسند و تنها یادآور تکرار و ملال و روزمرگی هستند.
بازنشستگی آقای ف در “زندگی دلخواه آقای ف” دستمایه ای می شود برای بازگویی تکرار روزمره زندگی یک خانواده که گریزی از آن تکرار وجود ندارد. پیرزاد زندگی را از لایه های رویی و اتفاقات روزمره اش مرور می کند تا به لایه های ژرف تری برسد که در نهایت نمایانگر همان تکرار و ملال است که پی درپی در همه زندگی ها ادامه می یابد. در قصه های “گل های وسط آن روتختی”، “خانم ف زن خوشبختی است”، ”راحله و اطلسی هایش”، “یک جفت جوراب”، “ملخ ها” و “مثل همه عصرها” با همان بن مایه های قبلی دستمایه نوشتن قرار گرفته اند. می توان هر کدام از قصه های مجموعه را به مانند روزهای تکراری و ملال آور یکی از زن های قصه ها تصور کرده که هر کدام از خلال مرور خاطرات گذشته در زمان حال حاصل آمده است. “ملخ ها” اجتماعی از آدم های قصه هایش را به تصویر می کشد که با خبر آمدن ملخ ها به شهر روال عادی زندگی شان مختل می شود و همه چیز رو به ویرانی می نهد.
حسن میرعابدینی ـ صد سال داستان نویسی ـ جلد ۳ ـ ۶-۱۱۴۶
قصه های “مثل همه عصرها” روایتی از زندگی طبقه متوسط کارمند است که روال عادی بر روزگارشان حاکم است زندگی این آدم ها اغلب از پله های میانسالی و پیری بازگو می شود. آدم ها که اغلب زن هستند به خلوت خود پناه برده اند و نشانه ای از زندگی گذشته آنها را در خاطراتشان می غلتاند. پیرزاد بخشی از زندگی کارمندی و شهرنشینی روزگار معاصر را در قاب قصه هایش به تصویر کشیده است.
منبع: همشهری
عکس 3
3- در باره نویسنده
زویا پیرزاد: زندگی کارمندی و شهرنشینی
زویا پیرزاد نویسنده و داستان نویس معاصر در سال 1330 در آبادان به دنیا آمد، در همان جا به مدرسه رفت و در تهران ازدواج کرد و دو پسرش ساشا و شروین را به دنیا آورد.
در سال 1370، 1376، 1377 سه مجموعه از داستانهای خود را به چاپ رساند.
” مثل همه عصرها، طعم گس خرمالو و یک روز مانده به عید پاک” مجموعه از داستانهای کوتاهی بودند که با نثر متفاوتی خود مورد استقبال مردم قرار گرفتند.
اولین رمان بلند زویا پیرزاد، با نام : “چراغ ها را من خاموش می کنم ” در سال 1380 به چاپ رسید. این کتاب با نثر روان و ساده ای که داشت جایزه های بسیاری را دریافت کرد…. از جمله : برنده جایزه بهترین رمان سال 1380 پکا… برنده جایزه بهترین رمان 1380بنیاد هوشنگ گلشیری و برنده لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا در سال 1380.
داستان کوتاه “ طعم گس خرمالو ” هم برنده جایزه بیست سال ادبیات داستانی در سال 1376 شد.
زویا پیرزاد دو کتاب هم ترجمه کرده است : “ آلیس در سرزمین عجایب ” اثر لوییس کارول و کتاب “ آوای جهیدن غوک ” که مجموعه ای از شعرهای آسیا….