وزیر فرهنگ محمد خاتمی که اکنون در لندن زندگی می کند، نگاهی متفاوت دارد به رمان تازه گابریل گارسیا مارکز که ابتدا در ایران منتشر شد وسپس توسط جانشین اقتدارگرای مهاجرانی توقیف شد.
نقد مهاجرانی هم از دیدگاه بررسی یک اثر هنری خواندنی است و هم مقایسه ای بدست می دهد از دووزیر فرهنگ در جمهوری اسلامی.
خاطره دلبرکان غمگین من
چنان که می دانید، رمان کوتاه- نولا- “خاطره دلبرکان غمگین من”، نوشته گابریل گارسیا مارکز توسط انتشارات نیلوفر و با ترجمه کاوه میر عباسی منتشر شد، و پس از چند هفته ای که چاپ اول کتاب- با تیراژ 5500- تمام شده بود و ناشر آماده چاپ دوم بود؛ کتاب توقیف شد.
ترجمه دیگری از کتاب با عنوان: “خاطرات روسپیان سودا زده من” با ترجمه امیر حسین فطانت در آمریکا، در سال 1384 توسط نشر ایران منتشر شده است. فطانت در بوگوتا زندگی می کند و لزوما حال و هوای رمان و مارکز و فرهنگ و ادبیات آمریکای لاتین را خوب می شناسد. در این نوشته می کوشم نگاهی به این رمان داشته باشم.برای این که بدانیم این داوری ها تا چه حد دقیق و سنجیده است، به نمونه ای اشاره می کنم:
سایت تابناک- گفته می شود همان بازتاب سابق است، نام و نشانه سایت نیز چنین می نماید.-در روز 21 ابان/1386 مطلبی با کد خبری شماره: 1455 در باره ی این رمان منتشر کرد.عنوان خبر این بود: “رمان غیر اخلاقی؛ رسوایی تازه وزارت ارشاد” در توضیح خبر آمده است:
”اقدام شگفت و ارزشی! وزارت ارشاد دولت نهم در ارایه مجوز نشر یدون سانسور به رمانی با محتوای غیر اخلاقی…“
در بخش نظر های همین خبر یک نفر گفته است: “ این آقای مهاجرانی وزیر ارشاد چطور می خواهد جواب خدا را بدهد!“
نکته مورد نظرم این است که اتفاقا رمان با سانسور جدی و کاملا چشمگیر منتشر شده است.این که گفته می شود، تنها با تغییر واژه ”روسپی” به “دلبرک” مشکل رمان حل شده و از سد سانسور یا ممیزی گذشته است. سخن درستی نیست. با توجه به متن اصلی(1) و ترجمه انگلیسی (2)کتاب به چند نمونه “حذف” از کتاب اشاره می کنم:
اول: راوی رابطه اش با دامیانا را توضیح می دهد. توضیح چگونگی رابطه که اتفاقا در شناخت دقیق روحیه و منش راوی نقش نمایانی دارد، حذف شده است.- 12 سطر از داستان حذف شده- مترجم هم هیچ نشانه ای بر جای نگذاشته، مثلا نقطه چین یا حتا توضیحی به اشاره. نگاه کنید به ص 17 ترجمه و ص 12 و 13 متن انگلیسی چاپ پنگوئن
دوم: رابطه راوی با روسا کابارکاس، در تصویری با اهمیت در رمان ذکر شده است، آموزش شیوه مداوای سوزش ناشی از بدر تابان راوی! توسط روسا ص: 27 کتاب و ص: 23 ترجمه انگلیسی، در این مورد12 سطر حذف شده است.
سوم: معاشقه راوی با دلبرک-دلگادینا-ص: 32 کتاب و ص: 28 ترجمه انگلیسی، در این مورد 6 سطر حذف شده است.
این سه مورد به روشنی نشان می دهد که ادعای ممیزی نشدن کتاب پذیرفته نیست. این ممیزی آسیب ویران کننده ای به رمان زده است. رمان یک منظومه کامل است. مثل جدول ضرب با صد خانه مشخص. تعدادی از این خانه ها سیاه شده است؛ یعنی شما از درک روابط ساختاری رمان و شناخت درست و دقیق شخصیت ها در می مانید.
دشواری دیگر شتابزدگی ست که بلای جان کتاب هایی ست که قرارا ست داغاداغ به بازار برسند. چنان که می دانیم؛در مورد کتاب هایی از این دست؛ که فروش چند چاپ آن تضمین شده است؛ مسابقه ای پنهان بین مترجمان و ناشران شکل می گیرد. در این مورد نیلوفر برنده شد و البته افتاد مشکل ها.
شتابزدگی از همان شناسنامه کتاب آغاز می شود. از شناسنامه می شود حدس زد که مترجم کتاب را از متن اصلی ترجمه کرده است، طرح روی جلد کتاب هم دقیقا از روی نسخه چاپ اسپانیولی تقلید شده ست.هرچند وقتی متن را با متن اصلی می سنجیم به گمانم ترجمه از روی ترجمه انگلیسی صورت گرفته است. شناسنامه کتاب؛ یعنی نام اسپانیولی کتاب دو اشکال مهم دارد. در شناسنامه آمده است:
me moria de mis puts tristes
درست آن چنین است:
memoria de mis putas tristes
چگونه ناشر و مترجم به این نکته توجه نداشته اند؟ در حالی که با توجه نام درست کتاب را: “خاطرات روسپیان غمگین من” در شناسنامه آورده اند.
به چند نمونه از شتابزدگی البته با تواضع و سپاس از تلاش مترجم اشاره می کنم:
اول: “ر وزنامه نگاری میانمایه که چهار بار فینالیست مسابقات پرورش گل در کارتاخنا د ایندیاس شد..“ص: 20
این جمله وصف حال راوی ست. در تمام داستان اشاره ای به علاقه ایشان به پرورش گل نمی بینیم. مترجم مسابقه شعر را با پرورش گل اشتباه کرده است. این اشتباه ناشی ازکژتابی دو واژه:
Juegos Florales
که به معنی مسابقه گل آذین است؛ اما اصطلاحا به معنی مسابقه شعر است، این کژتابی مترجم را به اشتباه انداخته و راوی را روانه مسابقه پرورش گل کرده است. همین اشتباه در ترجمه آقای فطانت هم دیده می شود. ت
دوم: “و صدای سازهای ضربی تا اعماق وجود آدم طنین می افکند.” ص: 25
مارکز از دو وسیله موسیقی پرطنین نام می برد؛ طبل و سنج.
در ترجمه انگلیسی هم معادل انگلیسی این دو واژه به کار رفته است.(3)bombos y platillos)
نمی توان وقتی نویسنده با توجه از دو وسیله موسیقی نام برده، به شکل کلی ساز های ضربی ترجمه کرد.
سوم: “و هم به دلیل نقش موثرش در خاموش کردن شمع های صومعه” ص: 26
ترجمه درست: “و مهارتش در خاموش کردن آتش مشتریا”
سخن بر سر ”روسا” ست که خانم رییس محله ست و قرار شده به عنوان رییس افتخاری ماموران آتش نشانی انتخاب شود.مترجم پیداست به صورت و ظاهر دو واژه اسپانیولی توجه کرده، بی آن که منطقه معنی را به قول منوچهر انور جستجو کند.
Las candelas de la parroquita
این تعبیر در ابتدا همان مفهومی را می رساند، که در ترجمه فارسی به کار رفته است.اندکی توجه به معانی متعدد هر دو واژه گره را می گشاید. چنان که آقای فطانت چنین اشتباهی را نکرده است.مترجم انگلیسی نیز کاملا نکته را گرفته و درست ترجمه کرده است.
چهارم: “خدمتکاران پادشاه دلگادینا را مخمل پوشیده در بستر مرده می یابند.“ص: 62
دلگادینا از تشنگی مرده بود؛ لباسش هم ابریشمی بود.این تکه از داستان که مارکز یک آواز عاشقانه معروف مکزیکی را مثل نگین در داستان نشانده؛ اگر به مرگ دلگادینا از تشنگی که در متن آمده و نیز در ترجمه انگلیسی اشاره نشود، به تعبیر همینگوی داستان سوراخ می شود…(4)
چرا مترجم این واژه کلیدی را ندیده و ترجمه نکرده است؟ عبارت مارکز را ببینید:
Muerta de sed en su cama,
مترجم انگلیسی هم ترجمه کرده:
(5)find her dead of thirst in her bed
پنجم: “و هر گوشه گچ و خاک و نخاله های سرد…” ص: 45
نخاله سرد که نامفهوم است. در متن به داربست و نخاله هایی که همه جا ولو بود اشاره شده است.
ششم: “ممیز رسمی دون خرانیمو اورتگا هم، خارج از وقت عادی آنجا بود؛ اسمش را گذاشته بودیم”مردک خبیث ساعت نه” چون سر ساعت نه شب با مداد خون چکانش، که آدم را یاد شمشیر مهیب سرکردگان قبایل فرهنگ ستیز می انداخت، سراغمان می آمد و تا وقتی کلمه به کلمه نوشته هایمان را ادب نمی کرد و مطمئن نمی شد مطلب ضاله ای در شماره روز بعد نیست، از دفتر روزنامه پا بیرون نمی گذاشت…“ص: 46
تردیدی نیست همه آنانی که به هر دلیل طعم سانسور را چشیده اند؛ از این عبارات حظ وافری می برند. مشکل این است که مترجم وارد متن شده و تصویر و تحلیل خود را اضافه کرده است. تعابیر: آدم را یاد شمشیر مهیب سرکردگان قبایل فرهنگ ستیز می انداخت وادب کردن نوشته؛ افزوده مترجم گرامی است.مارکز با ایجاز می نویسد: “
”… با قلم خونچکانش وارد می شد. توی روزنامه می ماند تا مطمئن شود حتی یک کلمه در چاپ فردا از زیر دستش در نرفته است.” تمام!
در مواردی مترجم به جای شورت، از زیر شلواری استفاده کرده است.مثل: ص: 62 و-48
هفتم: “عینک قاب فلزی…که پس از نیم قرن دیگر لازمش نداشتم.” ص: 54
نویسنده می گوید: عینک پس از پنجاه سال هنوز از او جدا نشده است.
هشتم: “در سبد حصیری…“
منظور سبد گربه است؛ مارکز نوشته؛ سبدی از ترکه های بید
نهم: “گمانم به امان خدا ولش کرده اند و پیش خیلی ها بوده” ص: 57
متن این است:
”به خیالم یه گربه ولگرده؛ که با خیلی ماده ها بوده”
در رمان هم نسبت بین گربه و راوی را شاهدیم.پریشانی و گمگشتگی و نیز شادابی هر دو را در نسبت با یکدیگر
دهم: “اسم هایی مستعار برایش ساخته بودم، نظیر مردمک چشمها..” ص: 61
در متن: “دختر رویا هایم…“
یازدهم: “رنگ زغال هر گاه از من دلخور بود…” ص: 66
اتفاقا این پاراگراف- پاراگراف هفتم از بخش 3- یکی از درخشانترین تابلو های کتاب است. که با این اشتباه در ترجمه آسیب دیده است.در این مورد واژه مورد استفاده مارکز کژتابی هم ندارد.مارکز نوشته آتش، مترجم ترجمه کرده زغال.
”به رنگ آتش وقتی خشمگین است.” رنگ زغال سیاهی را تداعی می کند. در حالی که مارکز می خواهد برافروختگی و گلگون شده گی را القا کند.مترجم محترم زیبا ترین و شاعرانه ترین تابلو کتاب را زغالی کرده است.موسیقی واژگان رمان که در ترجمه از دست می رود. شما بی ان که اگرحتی کلمه ای اسپانیایی هم ندانید؛می توانید موسیقی واژگان را حس کنید. دریغ ست که معنی این چنین تباه شود.
”(ص: 61)color de lumber cuando la conrariaba,”
دوازدهم: “خون سیال و روان مثل تصنیفی آشنا در رگ هایش جاری بود.“ص: 69
درستش این است: “خون در رگهاش مثل آواز جاری بود.” سیال و روان و آشنا و مثل همه افزوده مترجم است؛ که روانی و شتاب دلخواه جمله را متوقف کرده است.
عبارت مثل آب روان. مثل آتش سیال است, چه نیازی به این نخاله های سر راه دارد؟ جمله مارکز پنج کلمه است که در ترجمه ده کلمه شده است. بی هیچ ضرورتی.
سیزدهم: “با قلم مویی که خودش از موی سگ ساخته بود.” ص: 69
مارکز می گوید: از موی سگ خودش ساخته بود. و نه هر سگی.
چهاردهم: “آدم این اسم را که می شنود یاد داروی مدر می افتد…” ص: 75
مراد از اسم دلگادینا ست. دلگادینا یعنی نازک اندام.مثل ساق گل، روسا هم می گوید؛ با این نام یاد رژیم لاغری می افتد.
پانزدهم: “با تفخر کاروزوی کبیر…“ص: 78
نمی دانم واژه تفخر اشتباه چاپی ست؟ منظور تفخیم است.؟ چون موضوع صدای یک تنور است.
شانزدهم: “ دوچرخه سواری سراسر کلمبیا” ص: 78
منظور دورتا دور کلمبیا ست.
هفدهم: “سینه ریز” ص: 83
گوشواره درست ست.
هیجدهم: “گلسرخ با طراوت و چشمگیر” ص: 99
متن: گلسرخ آتشین
نوزدهم: “درسته تحفه ای نیست ولی فقط مال خودمه” ص: 108
”مثل این می مونه که آدم با انگشت کوچکش ازدواج کند.” این تصویری که در متن آمده و کوچک بودن جثه چینی را نشان می دهد. گویا تر از تحفه است که از آن تصویر محوی دریافت می کنیم.
بیستم: “متاسفم ولی شیشه بطری هستند.“ص: 112
متن: “ ته شیشه بطری هستند” القای سنگ های بدلی جواهر نما.
این موارد در همان نگاه نخست به نظرم رسید و نه شمارش تمام موارد و بررسی کامل. و صد البته مطابق معمول اشتباهات مطبعی نیز هست. مثل صندلی به جای صندل و..با توجه به موارد حذف شده و مواردی از این دست در ترجمه به دشواری می توان فهم دقیق و کاملی از رمان داشت. ظاهرا چاپ دوم کتاب هم منتفی ست؛ که ناشر و مترجم به اصلاح متن بپردازند.البته در روزگار ما ممیزی شبیه تور کشیدن جلوی پرواز پرنده است. پرنده اندکی ارتفاع می گیرد و از بالای تور می پرد.
واما رمان!
آیا رمان چنان که ادعا شده است ضد ارزشی و ضد اخلاقی ست؟ به عبارت دیگر می خواهم به پرسش آن خواننده ناشناس تابناک پاسخ بدهم؛ که پرسیده بود من جواب خدا را چه می دهم.
رمان صورتی دارد و باطنی، ماده ای و معنا و گوهری. صورت رمان همان است که گفته اند.غیر اخلاقی و ضد ارزش است. اما گوهر رمان اخلاق ناب و عشق انسان ساز ست ؛ صورتش پیرمرد نود ساله ای که با روسپیان سر و کار دارد. و: “ای بسا کس را که صورت راه زد”
رمان داستان و بلکه معرکه تقابل هوس و عشق؛ مرگ و زندگی؛پژمردگی و آرمان؛ کهنسالی و جوانی؛ افسردگی و غم زیبا ست.این غم وجه مشترک راوی و دلگادیناست. مارکز با توجه صفت” تریسته” به معنی غمگین را هم برای دخترک به کار می برد و هم برای راوی. روسا بارها به راوی می گوید: “استاد غمگین من!”- در ترجمه آقای میر عبا سی: “دانشمند غمگین من!” و در ترجمه فطانت: “ ای عاقله مرد غمگین!” که ترجمه فطانت به متن نزدیک ترست. تریسته” به معنی شخص حکیم و داناست و البته درس خوانده.
تردیدی ندارم که این رمان کوتاه درخشانترین نوشته گارسیا مارکز ست. ان چنان دقت های ریز و معماری درخشنده ای در نگارش رمان به کار رفته که جادوی صد سال تنهایی در برابر شور و ترانه این رمان از رونق می افتد.
همیشه با خودم می گفتم می شود از “پیرمرد و دریای” همینگوی رمان بهتری نوشت؟ آیا این رمان همان رمان است! پیرمردی نود ساله در تلاطم و التهاب دریای هوس غرق می شود و سرانجام ماهی طلایی عشق را صید می کند.به عبارت دیگر هوس در این رمان مثل صدف است که قاب و قالب رمان است، وقتی واژه به واژه به عمق رمان راه پیدا می کنیم.در عمق رمان ستاره عشق می درخشد. شگفتا که در این مرحله، که پیرمرد عشق دخترک را می یابد، نیازی به رفتار جنسی با دخترک ندارد. عشق از جهانی دیگر و با آدابی دیگر است.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاییان بستانیم
پیرمرد راوی که خاطره اش را برای ما می نویسد؛ خاطره عشق بزرگش را. نام او را نمی دانیم. نام دخترک را هم نمی دانیم. دلگادینا نام دلخواهی است که پیرمرد بر روی دختر گذاشته است.دلگادینا از زمره ی پر شورترین های ترانه های عاشقانه امریکای لاتین است.نام شهر محل زندگی راوی را هم نمی دانیم.اودر آغاز از شهر دلبندش تعریف می کند: “ این شهر دلبند عزیز تر از جان که خوش طینتی ساکنان و روشنایی نابش زبانزد خاص و عام است.” ص: 16
البته مارکز کلیدی هم به دست می دهد؛ “از بالکن خانه اش…افق فراخ و گسترده رود بزرگ ماگدالنا را در بیست فرسخی مصب اش می توان دید.” ص: 10
از این توضیح می توان در یافت ؛ که شهر مورد نظر کارتاهنا ست. در کتاب خاطرات مارکز هم می توان نشانه های
دیگری یافت.نام رستوران ها و میکده ها، مجسمه کریستف کلمب و کلیسای جامع و افق پیش رو ؛ مارکز بیهوده به این افق اشاره نمی کند. ماگدالنا بزرگترین رود کلمبیاست.بیش از هزار و پانصد کیلومتر طول دارد که از جنوب به شمال در بخش غربی کلمبیا جاری ست. نام این رود از نام مریم مجدلیه گرفته شده است. روسپی که قدیس شد. چنین رود و افقی در برابر پیرمرد گشوده است. او از ایوان خانه اش چنین چشم اندازی را پیش روی دارد.
می توان حدس زد که داستان در دهه پنجاه یا شصت قرن بیستم اتفاق می افتد. در تمام طول رمان نشانی از تلویزیون نیست. روزنامه و رادیو مهمترین وسیله خبر رسانی است. سانسور برهنه و حضور سانسورچی در روزنامه و نیز قیمت هایی که در رمان مطرح می شود؛ یا درآمد راوی همگی نشانه این است که رمان حدود پنجاه سال پیش اتفاق می افتد.
پیرمرد 77 سال در مرداب هوس غرق بوده است.ناگاه درخشش ستاره ای و دگرگون شدن زندگی او.ویژگی پیرمرد صمیمیت اوست. مثل اب روان و ساده و بی غل و غش است. دخترک نیز آینه سادگی و مظلومیت است. روزها باید به کارگاه دکمه دوزی برود. برادر و خواهرش را سرپرستی کند و نیز مراقب مادرش باشد که بستری ست و روماتیسم دارد.در تمام طول داستان او فقط یک جمله می گوید: “ایزابل حلزون ها را گریه انداخت.”(ص: 85) دیگر سخنی از او نمی شنویم. وتنها یک لبحند.فقر و سادگی دختران روستا های دور افتاده پشت کوهی؛ غم عمیقی را در جان او برافروخته است.راوی می گوید: “ نمی توانستم مجسم کنم کسی بقدر آن دخترک تهیدست باشد.”(ص: 31)
آشنایی با دختر-دلگادینا- زندگی پیرمرد را ویران و آبادان می کند. این دگرگونی در خانه, سبک زندگی، سبک نگارش او اتفاق می افتد. او و خانه اش ویران می شوند و ابادان.بین ویرانی تن و فرو رفتن اندک اندک تن او در مرداب هوس، و ویرانی خانه؛ بید که کتاب خانه را می خورد؛ و بیماری و پریشانی گربه، و آشقتگی روح راوی نسبتی برقرار است.گویی می توان چهار خط متمایز را که مثل خطوط منحنی در یکدیگر پیچیده می شوند و یا گاه بر هم منطبق از یکدگر تمیز داد.
الف: ویرانی تن
راوی با همان صراحت و صمیمیتی که دارد، خود را زشت و خارج از رده می داند. روسا سر و صورت او را به سر و صورت اسبی سقط شده تشبیه می کند. پیرمرد می داند که در سن وسالی ست که اکثریت انسان ها در چنان سن و سالی و یا پیش از آن می میرند. مثل اکثریت قریب به اتفاق همسالانش بواسیر گرفته است.روسا به پیرمرد می گوید، همان سوزش ناشی از بواسیر که ربطی نیز به درخشش ماه بدر تابان دارد؛ نشانه ای ست که پیرمرد هنوز هست. اگر نبود دردی هم نداشت. استخوان درد دارد. پیرمرد نگران است، که با چنین پیکر ویران و چهره فرتوت و زشتی مورد توجه دختر قرار نگیرد. در آینه دستشویی صورت خود را می بیند و می گوید: “ به اش گفتم- گندت بزنند! چی کار کنم که ازم خوشت نمی آد؟” ص: 31
ویرانی روح:
پیرمرد عمری را در هوسرانی سپری کرده است. حتی دو بار در محله چینی ها- محله بدنام- به او عنوان “ مشتری سال” داده اند. تنهاست. همه عمر را بی زن و فرزند گذرانده است.در عمیقترین لایه های وجودش درد زخمی ناسور را حس می کند. هیچ دوست صمیمی ندارد.در رابطه اش با زن ها نشانی از عشق نیست. به همه شان پول می دهد. در برابر لهیب هوس همیشه تسلیم ست. قلبش از اندوه لبریز می شود؛ چرا هیچگاه عاشق نشده است؟ احساس می کند؛ هوس مثل یوغی در تمام عمر بر گردنش افتاده است.
سبک زندگی:
پیرمرد نویسنده است و از همین راه نان بخور و نمیری به چنگ می آورد.در مراحلی ناگزیر می شود؛ جواهرات خانوادگی اش را بفروشد. از این ماجرا هم چیز دندان گیری نصیبش نمی شود. مادرش سال ها پیش وقتی نیازمند بوده است.سنگ های قیمتی جواهرات را فروخته بود و سنگ و شیشه ی بدلی جایگزین کرده بود. پیرمرد هر چه برایش مانده بود؛ می فروشد تنها به کتاب های ادبیات کلاسیک و نیز موسیقی کلاسیک دلخوش است. وقتی ستاره عشق طلوع می کند، پیرمرد تمامی کتاب های کلاسیک و نیز پیانو اش را می فروشد. به ترانه های عاشقانه بولرو دل می بندد.
ویرانی خانه و کتابخانه:
خانه راوی مثل تن و روح او فرسوده می شود. قفسه های کتابخانه در برابر سرسختی و شکیبایی موریانه ها فرو می ریزند.سقف چکه می کند. سقف در زمستان سوراخ شده است. توفانی که می خواهد خانه را ویران کند…
گربه:
گربه پیر و بیمار است. حال و روزی مثل پیرمرد راوی دارد. در مرحله ای پیرمرد او را به عنوان راه نما همراه خود می برد تا نشانی از دلگادینا پیدا کند. گربه گم می شود.
این خطوط منحنی؛ مثل جویبارهایی در داستان جاری اند.انگار می توان تصویر هر کدام را در دیگری دید.
نقطه اصلی و گوهر دگرگونی عشق است که از راه می رسد.تن و روح پیرمرد و سبک زندگی او و نیز خانه اش و وضعیت گربه تمامی دگرگون می شوند.
”خانه از خاکستر های اش باز زاده می شد و من، شناور در عشق دلگادینا، چنان سرخوش و شادمان بودم که هرگز در زندگی گذشته ام سابقه نداشت.” ص: 71
رمان مثل یک نمایشگاه نقاشی است. تابلو ها و رنگ ها حرف می زنند. دلگادینا نشانه ای از عشق بی زبان است که تفسیر زبان روشنگر را بر نمی تابد. او آن قدر فقیر است که پیرمرد فقری بیش از آن را نمی تواند تصور کند. روسا سفارش می کند تا پیرمرد برای دخترک دو چرخه بخرد، او باید شهر را با دوچرخه ای قراضه رکاب بزند تا به کارگاه دکمه دوزی برسد. دخترک واقعا روسپی نیست. گویی ضربه تلخ ضرورت و اضطرار پای او را به خانه روسا کشانده است. روسا هم نگران اوست. به پیرمرد پیشنهاد می کند که با دخترک ازدواج کند. اصلا هر دو انگار ادامه خود را در زندگی دخترک می بینند. با هم قرار می گذارند که دارو ندارشان پس از مرگ به دخترک برسد…
داستان خرید دوچرخه و دوچرخه سواری راوی در واقع هدیه مارکز است به زندگی. کدام نویسنده توانسته است چنین تابلو شورانگیزی از زندگی بیافریند؟پیرمرد سوار دوچرخه می شود. شوقی کهن در دلش می جوشد. می خواهد مثل دوران دبیرستان دوچرخه سواری کند.سوار می شود. دور می زند. زمزمه می کند. صدایش را رها می کند و با تمام توان آواز می خواند. مردم به دورش جمع می شوند. میدان غلغله جمعیت است.به پیرمرد می گویند با ویلچر در مسابقه دورتادور کلمبیا شرکت کند…(ص: 78-79)
پیرمرد مرده بود.عشق او را زنده کرده است.بی دلیل نیست که ویراستار کتاب-برولیو پرالتا- می گوید: این رمان سرود زندگی ست.
کنرادو زولاگا، منتقد ادبی کلمبیایی هم گفته است: مارکز ساعت بیولوژیک را ویران کرد و در قلب انسان ساعت عشق را قرار داد.
پیرمرد که تاقعر نفسانیت و هوس تاخته بود. به این مرحله می رسد که، عشق چیز دیگری ست.آنانی که با هوس دلخوشند؛ هنوز عشق را پیدا نکرده اند.(ص: 75)
وقتی رمان را خوانده اید. لحظه ای چشم بر هم می گذارید و رمان را تصور می کنید. آن چه بر جای مانده است. غم عمیق عشقی شورانگیزو ماندگار است و نه موج منحط هوسی میرنده.مارکز در این رمان عشق را تماشا کرده است. از این رو دلگادینا در این رمان فقط یک جمله می گوید.
چه خیال می توان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی(6)
پی نوشت:
1-Gabriel Garcia Marquez, Memoria de mis putas tristes.
Editorial Sudamericana / Mondadori
Impreso en la Argentina, 2004
2-Gabriel Garcia Marquez, Memories of my melancholy whores, translated by: Edith Grossman, Penguin books, London, 2005
3- نگاه کنید به ص: 25 متن اصلی و ص: 21 متن انگلیسی
4- مرسدس دیاز ریوگ کتاب پراهمیتی در باره ترانه های عاشقانه امریکای لاتین نوشته است.در مورد دلگادینا که یکی از مشهورترین آن هاست توضیح داده است؛ نگاه کنید به:
The traditional romancero in Mexico, Mercedes Diaz Riog,
Oral Tradition, 1987. p: 626
5- متن اصلی ص: 58
متن انگلیسی ص: 56
6-بیتی از غزل شگفت انگیز سایه با مطلع:
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی…” بخارا، شماره60 ص: 9”.
http: //mohajerani.maktuob.net/archives/2007/11/22/962.php