هاشمیِ مغموم

محمد رهبر
محمد رهبر

دیگر نه از آن خنده ها دارد که روزی بر کرسی سرخ ریاست مجلس داشت، حتی وقتی نماینده های حزب اللهی زیر نگاهش، دست بردند تا بر سر مهدی بازرگان بکوبند و نه از آن لبخندهای رضایت دارد که کنار بنیانگذار در عکس ها جا خوش می کرد. امام، میان خامنه ای رییس جمهور که نخست وزیرش محبوب رهبر انقلاب بود و موسوی اردبیلی که حرفش با امام سمعا طاعتا بود، گوش به حرفهای رفسنجانی می داد که اولش با شوخی شروع می شد و بعد مطلبی می گفت و زیرکانه پیشنهادی می داد و تاییدی می گرفت و با تبسم مغروری می رفت.  

جنگ که بالا گرفت و بنی صدر که عزل شد و چند عملیات به بن بست رسید، آیت الله خمینی فرماندهی کل قوا را به هاشمی داد، عذری هم آورد که دستِ حجت الاسلام خامنه ای علیل است و از قضا رییس جمهور است و کار بسیار دارد و رییس مجلس که دو نایب دارد، بهتر به جنگ می رسد و دلیل اصلی صمیمیت فرماندهان سپاه با هاشمی بود که خامنه ای نداشت. آنجا هم خنده از لب هاشمی نرفت.

 آن روزها هاشمی در جریان همه ی امور بود، می دانست مک فارلین مشاور امنیتی ریگان به ایران می آید و قدری هم سلاح از اسرائیل به تبریز رسیده است. می دانست که موسوی آنقدر مورد اعتماد پیرمرد جمارانی است که اگر رییس جمهور استعفا هم بدهد، نخست وزیر نخواهد رفت. می دانست محسن رضایی، فرمانده سپاه و صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش با هم نمی سازند، از ریز و بم جامعه روحانیت اطلاع موثق داشت، از موتلفه اسلامی خبر داشت که عزم کرده اند تا دولت چپ مدار موسوی را سرنگون کنند و می دانست ری شهریِ وزیر اطلاعات، چه عزم راسخی دارد تا بیتِ قائم مقام رهبری را محاصره کند، مثل این روزها نبود که از جایی خبری نمی رسد.

 حالا فقط چند نفر ازقدیمها، مثل ناطق نوری می آیند و چشم به دهانِ هاشمی دارند تا چیزی بگوید یا حداقل به سکوتی همدردی کند یا قدری از این شکوه ها را وقتی به آقا می رسد بگوید، اگر ملاقاتی باشد.  

 از کوچه یاسر نیاوران تا مُنیریه، خودش سفرِ طول و درازی است، فکر آدم هم ممکن است هزار راه برود، بعد خاطره ها پشت هم بیایند و تصویرشان بیفتد روی شیشه ی دودی ماشین.

 سیدعلی خامنه ای مضطرب راه افتاده بود و عبایش را جمع می کرد و می آمد سمتِ هیات رییسه خبرگان: “اعتراض دارم، من اعتراض دارم.” هاشمی گفته بود تکلیف است، خاطره اش از امام کار را تمام کرد، از آن روز ۲۳ سال گذشته و هاشمی، این روزها دیگر مثل آن روزها دستش در اُمورات نیست.

جمعیت بیرون دانشگاه تهران چنان فریاد می زدند که هر چه قدر جماعت همیشگی زمین چمن و روبروی تریبون، صلوات می فرستادند، باز هم ازآن بیرون، صداها دست به دست می داد و می رسید: “هاشمی، هاشمی حرف نزنی خائنی.” با کفش ایستاده بودند و همه منتظر که بعد از خطبه ای که رهبری یکماه قبل خوانده بود و ازهاشمی دور و به احمدی نزاد نزدیک شده بود، حالا رفیق پنجاه ساله ی رهبر چه خواهد گفت.

 پشت بلند گو گفت که می خواهم حرف شما را بزنم و بعدش نه انتخابات را تایید کرد و نه اسمی از فتنه آورد و چاره کار را دلجویی دانست. هاشمی می توانست بفهمد که چه ملغمه ای از احساسات متضاد در هوا موج می زند، چیزی میان تنفر و امید.

ماشین که از ولیعصر بگذرد، راهی تا بیت آقا نمانده است، باید تداعی ها را خاموش کرد و باز لبخندی را تمرین کرد. خنده ای که شادی ندارد، یک جور استتار است برای رو در رویی.

 اینجا هر هفته دیگر نمی آید، مثل آن هشت سال که رییس جمهور بود و اگر نمی آمد و در سفر هم بود، رهبری زنگ می زد که بیا وضع تورم خراب است. حالا هر یکماه یکبار می آید و اگر هم نشد با یک تلفن احوالپرسی می کند.

به خبرنگار می گوید: “تنها رهبری است که می تواند مسیر را به همان راهی که قبلا بود بازگرداند، من راهکارها را از طریق رهبری می بینم.”

می داند که باید بنشیند و منتظر باشد، شاید دریک سخنرانی، رهبر حرفهای مهمی زد و معذرت خواست. سید علی خامنه ای رفته است بروجرد، اتفاقا خودش را مقصر می داند و می گوید که اشتباه کرده ، هاشمی گوش تیز می کند، آیت الله خامنه ای از اینکه روزی روزگاری با سیاست های تعدیل خانواده موافقت کرده، عذر خواهی می کند. حالا وقتِ یک لبخند مغموم است.

 

پانوشت

هاشمی رفسنجانی،۱۶ مهرماه در گفتگو با روزنامه آرمان ازخیلی چیزها گفت. دوره هشت ساله اش را دوران تولید نام نهاد که کشور به سمت تعادل و عادی شدن اوضاع پیش می رفت و بی اینکه تمایلی به ریاست جمهوری دوباره داشته باشد، وضعیت امروز کشور را بحرانی و همه راهکارها را در اختیار رهبری دانست و گفت که اگر رهبری بخواهد، او از کمک دریغ ندارد.