گونتر گراس
ترجمهی کامران جمالی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
حقیقت دارد، میشد یک رمان نوشت. بهترین دوستم بود. دیوانهوارترین امور، امور خطرناک هم، برایمان قابل تصور بود، فقط این فاجعه نه. ماجرا از آنجا آغاز شد که همهجا دیسکو تِک باز شد و من، منی که اصولا ترجیح میدادم به کنسرت بروم و از کارت آبونمان مادرم که در آن موقع دیگر بیمار شده بود حسابی استفاده کنم، بیخ گوش اوشی خواندم که باید چیز دیگری را تجربه کنیم. به یکدیگر گفتیم فقط سرک بکشیم، اما اولین دیسکو تک میخکوبمان کرد.
با ان موهای مجعد سرخ و با ککمکهای روی بینی کوچکاش دخترک واقعا ملوسی به نظر میآمد. با لهجهی شوابی صحبت میکرد. کمی پررو اما همیشه بانمک. قاطیشدناش با پسرها بیانکه به هیچکدامشان به طور جدی راه بدهد به نظر من رشکبرانگیز بود و من فکر میکردم که در کنار اوشی آدمی خشک و کند ذهن به نظر میآیم که به هر کلامی بها میدهد.
خود را به دست نواها سپردم. خصوصا از پینک فلوید خوشمان میآمد. اما اوشی گروه گرگ بیابان را ترجیح میداد. کاری که من هیچوقت موفق به انجامش نشدم.
نه واقعا افراط نمیکردیم. یک سیگار ماریجوانا دست به دست میشد، یکی دیگر، بیشتر نه، صادق باشیم، چه کسی آن زمان از این چیزها نمیکشید؟ خطر جدی اصلا در کار نبود. من در هر حال بسیار خوددار بودهام تا امتحان نهایی مهمانداریام مدت زیادی نمانده بود و در بخش داخل کشور، هم مشغول کار بودم. به طوری که دیگر وقتی برای دیسکو تک نداشتم و اوشی را گم کردم گرچه قابل تاسف اما اجتنابناپذیر هم بود. چون از ماه اوت هفتاد با شرکت هواپیمایی بی ای ای پروازهایم به لندن بیشتر و حضورم در اشتوتگارت کمتر شده بود و علاوه بر این پدرم… اما از این موضوع بگذریم.
به هر حال گویا اوشین در زمان غیبت من، به مواد قویتری روی آورده بود. احتمالا به گهنپال و بعد هم ناگهان کارش به تزریق رسید. هروئین تزریق میکرد. من خیلی دیر آن هم از طریق والدینش که واقعا مهربان و فروتن بودند مطلع شدم. وضعیت او زمانی حقیقتا بحرانی شد که حامله شده بود و حتی نمیدانست از چه کسی. میتوان به جرئت گفت که این فاجعهی بزرگی برای او بود. چون دخترک هنوز تحصیلاتش را به اتمام نرسانده بود. مدرسه ی مترجمی میرفت اما خیلی دلش میخواست مثل من مهماندار هواپیما شود؛ “تا دوردستها سفر کنی و دنیا را ببینی” خدای من این به از کار شاق من چه تصوراتی داشت. خصوصا در پروازهای طولانی. اما اوشی به هر حال نزدیکترین دوست من بود و به همین دلیل به او دل و جرئت میدادم: “شاید موفق بشی، تو که جوونی، نیستی؟”
و حالا این اتفاق افتاد. گرچه اوشی مایل بود بچه را به دنیا بیاورد اما به دلیل تزریق هروئین میخواست بچه را بیندازد و از این دکتر به آن دکتر میرفت. طبیعتا بیهوده. وقتی خواستم به او کمک کنم و او را به لندن بفرستم (چون در آنجا تا سه ماه اقامت با یک هزار مارکی و پس از آن با کمی بیشتر جور میشد و من از طریق یکی از همکارانم چند نشانی به دست اوردم از جمله آسایشگاه واقع در کراس رود، علاوه بر آن هزینهی پرواز رفت و برگشت و بدیهی است هزینههای دیگر به علاوهی پول اقامت در هتل را هم تقبل کرده بودم) گاهی میخواست گاهی نمیخواست و معاشرت با او روز به روز – دیگر در این مورد ایرادی به من وارد نبود- دشوارتر میشد. جایی در شوابیش آلب نزد یکی از این دانشگاهنرفتههای شارلاتان – گویا یک زوج بودند و یک چشم مرد شیشهای بوده- بچه را انداخت. باید واقعا وحشتناک بوده باشد. آب و صابون ناترون و سرنگ غولپیکر تزریق مستقیم به لولهی رحم. طولی نکشید پس از تخلیهی رحم همهچیز به کاسهی مستراح سرازیر شد و سیفون کشیده شد. گویا پسر بود.
اینها بیشتر از تزریق هروئین اوشی را از بین برد. نه این امر را باید در نظر داشت که هر دو – هم تزریق که نتوانست آن را رها کند و هم ملاقات با آن زوج بچهکش او را به زانو درآورده بود با این حال تلاش کرد شجاعانه مبارزه کند اما به طور کامل پاک نشد. تا من بالاخره موفق شدم از طریق یک انجمن خیریهی برابری یک نشانی در روستا نزدیک دریاچهی بودن به دست آورم. دهکدهای درمانی نه در واقع یک مزرعهی بزر که در آن تعدادی آنتروپوزوف واقعا مهربان دذر حال راهاندازی یک مرکز درمانی بودند و تلاش میکردند با شیوههای رودلف اشتاینر یعنی از طریق حرکات موزون بدنی، نقاشیریال کاشتن بیولوژیک – دینامیک سبزیجات و نگه داری حیوانات به همان شیوه اولین گرئه معتادان را از تزریق برهانند.
اوشی را آنجا اسکان دادم. از آنجا راضی هم بود. دوباره لبخند را روی لبهایش دیدم. دوباره سر حال آمده بود. گرچه زندگی در ان خانهی روستایی شامل افراط از نوعی دیگر بود گاوها به طور مداوم فرار میکردند. همهچیز را لگدکوب میکردند و چه مستراحی! کمبود امکانات اولیه محسوس بود چون مجلس ایالتی اشتوتگارت از پرداخت هر نوع هزینهای سر باز زده بود. خیلی چیزهای دیگر هم ان طور که باید پیش نمیرفت. به ویژه گفتگوهای گروهی. اما این برای اوشی اهمیت نداشت. به ان فقط میخندید. حتی زمانی که ساختمان اصلی درمانگاه در آتش سوخت چون به طوری که بعدها معلوم شد، موشها برای خود لانهای ساخته و روی یک لوله بخاری داخل دیوار کاه ریخته بودند که ابتدا به آرامی سوخته و بعد تولید حریق کرده بود. اوشی آنجا ماند. در ساختن محلهای اسکان اضطراری در انبار علوفه کمک کرد و همهچیز به خوبی پیش میرفت تا، بله، تا یکی از این مجلههای مصور، با عنوان درشت سرمقالهاش منتشر شد: ما سقط جنین کردهایم! متاسفانه این من بودم که در یکی از روزهای ملاقات، این گزارش پرعکس با جلد زیبای دور محله را برایش بردم چون فکر میکرو دیگران.دم وقتی صدها زن با عکس گذرنامهای – و در میانشان عدهای با ذکر نام- خود را شناساندهاند، به او کمک میکند: زابینه زینین، رومی اشنایدر، زنتابرگر، و دیگران. بازیگران بزرگ سینما که نامشان در فهرست مشاهیر ما قرار داشت. البته چون این کار جرم به شمار میامد، دادستانی میبایست پیگیری میکرد و کرد. اما برای زنهای معترف هیچ اتفاقی نیفتاد. بیش از حد سرشناس بودند. زندگی است دیگر. اما اوشی من که از این همه شهامت به قول خودش «حسابی نشئه» شده بود و به همین دلیل میخواست در این عمل شرکت کند، زندگینامهاش را به ضمیمهی عکس گذرنامهای به آدرس سردبیری پست کرد. بلافاصله پاسخ منفی آمد: توصیف دقیق شما از هروئین و سقط جنین غیر حرفهای شدیدا افراطی است. انتشار این مورد خاص برای مقصود ما نقض غرض به شمار میآید شاید بعدها. مبارزه بر ضد مادهی 218 باید مدتها ادامه یابد.
برای اوشی غیر قابل درک بود. این حرفهای گری فاقد همدردی برای او خیلی زیاد بود. چند روز بعد از جواب رد ناپدید شد. همهجا را گشتیم. والدیناش و من. تا جایی که کارم اجازه میداد راه میافتادم به تمام دیسکو تکها سر کشیدم. دخترک اب شده بود و در زمین فرو رفته بود و دست آخر وقتی در ایستگاه راهاهن اشتوتگارت او را پیدا کردند در توالت زنانه افتاده بود. همان تزریق بیش از حد معروف. به اصطلاح تزریق طلایی.
طبیعی است که خود را سرزنش میکنم. هنوز هم. آخر او بهترین دوستم بود. کاش دست اوشی را محکم به دست میگرفتم و با به لندن میرفتم. در کراس رود تحویلاش میدادم. هزینهها را پیشپرداخت میکردم. بعد تحویلاش میگرفتم با خود میبردم از لحاظ روحی حمایتاش نمیکردم، مگرنه اوشی؟ در واقع قرار بود اسم دختر کوچولومان را اورزولا بگذاریم. اما شوهرم که با من تفاقهم دارد و از فرزندمان با حوصله نگهداری میکند. چون من هنوز هم در شرکت هواپیمایی بی ای ای پرواز میکنم. عقیده داشت بهتر است دربارهی اوشی بنویسیم.