بوف کور

نویسنده

یادی از دیوید فاستر والس

ترجمه اسدالله امرایی

دیوید فاستر والاس نویسنده جوان و خوش قلم امریکایی در سال 1962 در نیویورک دیده به جهان گشود و در سپتامبر 2008  خود را حلق‌آویز کرد و با مرگ اختیاری دیده از جهان اسرار بر بست. «دیوید فاستر والاس» به خاطر رمان هزار و هفتاد و نه صفحه‌ای «شوخی نامتناهی» که سال 1996 نوشت، در رسانه‌های ادبی جهان معروف شد. مجله تایم نیز، این رمان را در لیست صد رمان برتر زبان انگلیسی انتخاب کرد… قصه ی کوتاه “ همه چیز سبز است ” وی را برای این شماره ی بوف کور انتخاب کرده ایم که می خوایید…

 

‌‌همه‌ چیز سبز است‌…

می‌گوید اهمیتی‌ نمی‌دهم‌ که‌ باور کنی‌ یا نه، حقیقت‌ دارد می‌توانی‌ باور کنی‌ یا نه. قطعاً‌ دروغ‌ می‌گفت‌ چون‌ اگر بنای‌ راست‌ گفتن‌ داشت‌ خودش‌ را جر می‌داد که‌ حرفش‌ را باور کنی.

 

سیگاری‌ آتش‌ می‌زند و روبرمی‌گرداند و سیگار در دست‌ موذیانه‌ از پنجره‌ باران‌ خورده‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌کند. مانده‌ام‌ چه‌ بگویم.

می‌گویم‌ می‌فلای‌ مانده‌ام‌ چکار کنم، چه‌ بگویم‌ یا اصلاً‌ حرف‌ تو را بپذیرم. اما چیزهایی‌ هست‌ که‌ می‌دانم. می‌دانم‌ که‌ بزرگتر هستم‌ و تو نیستی. همه‌ چیزهایی‌ که‌ باید به‌ تو بدهم‌ می‌دهم. هم‌ با دستم‌ هم‌ با دلم. هر چیزی‌ که‌ درون‌ من‌ است‌ داده‌ام. تمام‌ مدت‌ نگهش‌ داشته‌ام‌ و هر روز مرتب‌ کار کرده‌ام. من‌ همیشه‌ برای‌ آنچه‌ انجام‌ می‌دهم‌ دلیل‌ داشته‌ام. سعی‌ کرده‌ام‌ خانه‌ای‌ برایت‌ دست‌ و پا کنم‌ که‌ توی‌ آن‌ راحت‌ باشی‌ و خانه‌ قشنگ‌ باشد.

سیگاری‌ روشن‌ می‌کنم‌ بعد کبریت‌ را می‌اندازم‌ توی‌ لگن‌ ظرف‌شویی‌ کنار چوب‌ کبریت‌های‌ دیگر و ظرفهای‌ دیگر و سیم‌ و اسفنج.

می‌گویم‌ می‌فلای‌ دلم‌ برایت‌ می‌تپد اما راستش‌ چهل‌ و هشت‌ سال‌ سن‌ دارم. الان‌ وقتی‌ است‌ که‌ نباید بگذارم‌ هر چیزی‌ مرا جاکن‌ کند. باید از فرصت‌ بهره‌ بگیرم‌ و سعی‌ کنم‌ از هر چیزی‌ به‌ جای‌ خود استفاده‌ شود. باید نیازهای‌ خودم‌ را هم‌ در نظر بگیرم. من‌ نیازهایی‌ دارم‌ که‌ حتی‌ نمی‌توانی‌ تصور کنی. آخر خود تو هم‌ نیازهای‌ زیادی‌ داری.

او چیزی‌ نمی‌گوید و من‌ به‌ پنجره‌اش‌ نگاه‌ می‌کنم‌ و حس‌ می‌کنم‌ که‌ می‌داند. می‌دانم‌ و خودش‌ را روی‌ کاناپه‌ من‌ جا به‌ جا می‌کند. پاهایش‌ را جمع‌ کرده‌ و زیر دامن‌ کوتاهش‌ گذاشته.

می‌گویم‌ واقعاً‌ مهم‌ نیست‌ چه‌ دیده‌ام‌ یا تصور می‌کنم‌ که‌ دیده‌ام. اهمیتی‌ ندارد. می‌دانم‌ که‌ من‌ پیرترم‌ و تو نیستی. اما حالا حس‌ می‌کنم‌ تمام‌ وجود من‌ از تنم‌ خارج‌ می‌شود و به‌ سوی‌ تو می‌آید و چیزی‌ از تو برنمی‌گردد.

موهایش‌ را با سنجاق‌ و کش‌ بسته‌ است‌ و دست‌ زیر چانه‌ است‌ توی‌ رؤ‌یا و روی‌ کاناپه‌ من‌ از پنجره‌ خیس‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌کند.

می‌گوید همه‌ چیز سبز است. میچ‌ نگاه‌ کن‌ که‌ همه‌ چیز چقدر سبز است. چطور می‌توانی‌ این‌ حرف‌ها را بزنی‌ وقتی‌ همه‌ چیز بیرون‌ از اینجا اینقدر سبز است.

پنجره‌ بالای‌ ظرفشویی‌ آشپزخانه‌ با باران‌ تند دیشب‌ تمیز شده‌ و حالا صبح‌ آفتابی‌ دمیده، صبح‌ زود است. بیرون‌ همه‌ چیز سبز و به‌ هم‌ ریخته‌ است. درخت‌ها سبز و علف‌‌های‌ کنار سرعت‌گیر سبز است‌ و بعضی‌ جا‌ها ریخته. اما همه‌ چیز سبز نیست. تریلی‌‌های‌ دیگر و میز من‌ با قوطی‌‌های‌ آبجو و ته‌ سیگار‌های‌ توی‌ زیرسیگاری‌ سبز نیست. کامیون‌ من‌ و زمین‌ شن‌ریزی‌ شده‌ با اسباب‌ بازی‌ که‌ زیر بند رخت‌ بی‌رخت‌ یک‌ بری‌ افتاده‌ هم‌ سبز نیست. بند رخت‌ کنار تریلی‌ است‌ طرف‌ چند تایی‌ بچه‌ جور کرده.

می‌گوید همه‌ چیز سبز است. زیر لب‌ می‌گوید و تا جایی‌ که‌ می‌دانم‌ با من‌ نیست.

دودم‌ را سرفه‌ می‌کنم. و صبح‌ را با طعمی‌ که‌ د‌هانم‌ را باردار کرده‌ آغاز می‌کنم. توی‌ نور سحرگاهی‌ به‌ اکراه‌ روی‌ کاناپه‌ به‌ طرف‌ او می‌چرخم.

از جایی‌ که‌ نشسته‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌کند و من‌ به‌ او نگاه‌ می‌کنم. در من‌ چیزی‌ هست‌ که‌ نمی‌توان‌ در آن‌ نگاه‌ ندیده‌ گرفت. می‌فلای‌ جسم‌ دارد. او صبح‌ من‌ است‌ صدایش‌ کن.