از اینجا

نویسنده
غلامرضا امامی

سلام به سیمین دانشور، در بهار 90 سالگی‌اش

چاپ دوم این هفته را به سیمین دانشور اختصاص داده ایم. یک یادداشت و یک گزارش از جشن تولد نود سالگی او، و به قلم غلامرضا امامی در صفحات از اینجا و از آنجا آورده شده اند. مطالبی که توسط نویسنده در اختیار هنر روز قرار داده شده و پیشتر نیز در ضمیمه ی روزنامه شرق به چاپ رسیده. مطالب این ویژه نامه را در ادامه صفحات چاپ دوم دنبال کنید…

 

توی این شهر شلوغ، پای آن کوه بلند، توی خیابان عشق، در کوی هنر، میانه بن‌بست «ارض» و «سما» خانه زیبایی است.

سال‌هاست که با این خانم آشنا هستم. یک خانه نقلی که مردی با دست‌های مهر برای او ساخته. آن سوتر خانه «نیما»ست… از دور، دودکش‌های آجری سر به آسمان ساییده‌اند… خانه آجری است و به دیده و دل می‌نشیند.

بر دیوارها گل‌های اقاقیا آویزان شده‌اند.

وسط حیاط، حوضکی آبی است و در کنارش درختانی که نهالش را «جلال» کاشته. حالا بر کشیده… سر کشیده.

آجرهای این خانه چه چهره‌ها به یاد دارد؟ چه خاطره‌ها، چه روزها… چه شب‌ها…

روزی را به یاد می‌آورم که دکتر شریعتی می‌خواست به دیدار «جلال» برویم و رفتیم. سر کوچه فردوسی از اتوبوس پیاده شدیم، صدا پای آرام او را می‌شنوم. روزی را به خاطر دارم که با ماشین مهندس بازرگان به بازدید جلال رفتیم… و شبی را در آن خانه… آن شب که جلال نبود… و خانه از نفس گرم او خالی بود…

هنوز شومینه‌ای که جلال خود ساخته و پرداخته، پرجاست. «آتشی خاموش». اما خاکسترها نشان از شب‌هایی است که نیما و شهریار در کنارش می‌نشستند.

این خانه چه یادگارها بر سینه دارد… بر این جاده چه گام‌ها که زده شده… نزدیک زادروز سرو شیراز به دیدارش می‌روم. سیمین به سرو می‌ماند، آزاده و سبز و همیشه سرسبز… سایه مهربانش همیشه گسترده است. در خانه همچون همه روزها خواهر مهربانش ویکتوریا و همسرگرانمایه‌اش جناب فرجام حضور دارند. آنان هر روز این راه دراز را می‌پیمایند و به دیدارش می‌آیند. از سهروردی تا تجریش، هرگز نمی‌گذارند که به سیمین بد بگذرد…

این خانه پناه ما بوده است… در روزهای تلخ… در شب‌های سرد…

نفس‌اش همچنان گرم است، عطر گل سرخ و بوی بهار نارنج بهار کوچه‌های شیراز همراه سخن‌اش فضا را پر می‌کند.

یک سینه سخن دارد… صد سینه سخن دارد…

سیمین دریایی است از یادها…. بالای سرش کارت‌تبریکی است مزین به دو چهره که او سخت دوست‌شان دارد… امیرکبیر و دکتر مصدق… می‌گوید در آن سال‌های سیاه ستم، برای سال نو، او و جلال هر شب می‌نشستند و این کارت‌ها را برای دوستان می‌فرستادند… بر این کارت‌ها این شعر نقش بسته است. به آرامی، شعر را زمزمه می‌کند:

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه / برون آید آن آفتاب عالم‌تاب

چندی پیش برایش نامه‌ای نوشتم… در زاد روز بهارانش، به رخصت او نشرش می‌دهم، 90 بهار بر او گذشته… بر بانوی بهار. امروز با گل یوسف به دیدارش می‌روم، گلی که سخت دوست دارد، قول داده‌ام که برایش ببرم…

سلام دوستانش را به او می‌رسانم… راضی نشد که در هشتم اردیبهشت زاد روز 90 سالگی‌اش در خانه هنرمندان گرد هم آییم و شمعی برافروزیم.

به دلایلی که می‌دانید و می‌دانیم…

گزارش این دیدار را برای دوستدارانش روایت خواهم کرد.

سرو سبز ما سایه‌اش گسترده و عمرش دراز باد…

 

 

سیمین عزیز:

به دیدارت آمدم. سرو سبز شیراز بر بستر دراز کشیده بود. چشمانت می‌درخشید، لبانت می‌جنبید و گاه به آرامی سخن می‌گفتی… همیشه آرام بودی و من می‌دیدم که در پس این آرامی، در پشت این خاکستر چه شعله‌هاست، چه آتش‌ها که بر دل و جان داری، تو هرگز «آتش خاموش» نبوده‌ای، لهیبی شعله‌ور بوده‌ای که مردم ما، ادب ما و تاریخ ما را گرم ساختی، نور بخشیدی، به حرکت آوردی…

چه کوله‌باری گران در این سال‌ها بر دوش کشیدی، با ما بگو که چه‌ها دیدی؟ چه سفرها رفتی، در سیر آفاق و انفست چه گذشت؟

ای آینه‌دار تاریخ و ادب ما، آینه را فراروی ما قرار ده تا تو را ببینم، خود را و تاریخ‌مان را بنگریم. سیمین عزیز: تو خیمه‌ای بودی، خیمه‌ای هستی که مادرانه بسیاری را پناه دادی، مأمن و ماوای بسیاری بودی، دلتنگی‌هایمان را با تو قسمت می‌کردیم، دلگیری‌هایمان را با تو بخش می‌کردیم و تو چون مادری مهربان، مهربانانه تسلایمان می‌دادی. پیام تو دوستی بود، صلح و صفا بود. برایمان بگو از قله‌هایی که ره سپردی، از قصه‌هایی که در سینه داری. با صدای گرمت، با ته‌لهجه شیرازیت ما را به شهر حافظ و سعدی ببر، گوش‌ها شنوا کن، چشمان‌مان را بینا، چه خورشیدی در دل داری که روان‌های سرد را گرم می‌سازی؟ ای ابر پر طراوت بهاران، بر زمین خشک جان ما ببار.

ترانه‌های شیرازیت را بخوان تا همراهت سفر کنیم و به دور دست‌ها برویم… ما را با خود ببر؛ افق‌های زیبا را به ما نشان ده؛ رازهای ناگشوده را به سحر کلامت بگشا. کلید باغ ادب به دست توانای توست. بگشای باغ را، سروهای سبز شیراز، گل‌های سرخ‌ فارس را به ما بنما.

دلم گرفت که به سختی سخن می‌گفتی اما چشمانت حرف می‌زد، گرمایی در سیمای مهربانت بود. حالت را پرسیدم، گفتی: «خوبم، خوب خوب»

هرگز ندیده‌ام که بنالی در این 40 سالی که می‌شناسمت، هرگز لب به شکوه و شکایت نگشودی، در سخت‌ترین شب‌ها روز بودی. در غم‌انگیزترین روزها، ندای امید و نوید زندگی سر دادی.

همیشه تسلابخش ما بود. پس از جلال، نبود او را به بود تو امید داریم.

تو برای ما بوی خوش کوچه‌های شیرازی… کوچه‌هایی که در بهاران بوی بهار نارنجش مست‌مان می‌سازد. راز گل سرخ را نمادی، رمز نرگس شیراز را نمودی، قفل صندوق ادب را گشودی.

تو برای ما خاطره سرو همیشه ایستاده باغ ارمی. بردامان این سرو، گرد غم و خزان درد مباد. بر قامت ادب ما چه زیبا لباس‌هایی که دوختی، چه الماس‌های درخشانی که با کلامت نشاندی، برخیز ای سرو شیراز؛  بوی گل جلال را در تو می‌جوییم. ای گلاب معطر، هوای ادب به وجود تو عطرآگین است، مشام جان به یاد سیمین نفس می‌کشد.

سیمین عزیز، برخیز و با سرانگشت سخن به سرزلف ادب شانه بزن. نغمه‌ای بخوان، سازی بزن، خستگان را امید بخش، با کمند کلامت پرندگان بی‌پر و بال را آب و دانه ده.

بخوان، هرگز صدای گرم تو خاموش مباد

ای مادر مهربان ادب ما، فرزندانت، بچه‌ها، نام سیمین را زمزمه روزان و شبان می‌سازند، خانه تو، خانه ادب ماست، خانه تو خانه هنر و دل ماست.

تو بیا دست‌مان را بگیر. تو بمان باز هم برای ما سرود مهر سر ده، صلای عشق برخوان، صفای جان بنما… تو بمان… تو بمان…