در حاشیه نمایشگاه کتاب
خداحافظ کتاب…
خبرهای این هفته، بیشتر باب سیاست بود. حواشی انتخابات و سخنرانی این و آن. یکی از “ایران” می گفت و یکی از “اسلام”، یکی از “قدرت” و دیگری از “مصلحت ” و الی آخر… هر چه بودند؛ با همه ی تلخی هاشان؛ بارها و بارها در صفحات سیاسی روزنامه ها نوشته شدند و خوانده. در این میان شاید تنها “ رویداد ” فرهنگی؛ آغاز دور بیست و ششم نمایشگاه کتاب بوده باشد؛ این بار هم در مصلی.
نمایشگاهی که از ماه ها پیش، خبر فقدان بخش بین الملل اش نقل محافل شده بود و احتمال بسیار ناکارآمد بودنش. از جانبی همین “ نبود” ناشران خارجی و از جانبی دیگر هم؛ “ ورشکستگی ” بازار نشر و ادب در داخل؛ باعث شده بود که از ماه ها پیش، سترون بود این دوره ی نمایشگاه معلوم همه باشد.
همین طور هم شد؛ ساکت و بی سر و صدا. باز هم خبر از سانسور و کم شدن عناوین کتاب بود و شلختگی در اجرا. این طور که پیداست، علاوه بر بی نظمی های همیشگی و خطرهای ناشی از ایمنی نامناسب غرفه ها، این بار قصه ی انتقال بخشی از نمایشگاه به پادگان آن سوی مصلی هم به حکایات شیرین پیشین اضافه شده.
راستش؛ خبر نمایشگاه و حال و هوایش، آنقدر لوث و بی مقدار و حقیر بود، که نوشتن از آن و اختصاص دادن مطلبی سوا به این حادثه؛ آنقدرها شایسته به نظر نمی آمد. حیف لااقل همان نمایشگاه هایی که تا همین چند سال پیش برگزار می شد.
کمی دورتر از دنیای ادب اما، حوادث دنیای ورزش؛ حسابی داغ بود. ورزشی که در جوامع سالم زیر مجموعه ای از فرهنگ به حساب می آید و معمولا هم از جانب وزارتخانه ی یگانه ای، به موازات فرهنگ و رسانه، مدیریت می شود. اما در ایران، سیستم مدیریت ورزش با فاصله ای شگرف از مفهوم بنیادین “ فرهنگ سازی ” سازمان یافته ی مدرن فعالیت می کند. همین است که حدیث رفتارها و رویدادهای ورزشی هیچگاه سر از مجله های ادبی و فرهنگی در نمی آورد.
خبر خداحافظی “علی کریمی” از دنیای فوتبال و قهرمانی؛( آن هم در بازی ای که بیشتر از فینال بودنش و سودای قهرمانی اش، به بازی “خداحافظی” مهدی مهدوی کیا شهره شده بود) اما، آنقدر به فرهنگ و اوضاع و احوال جامعه و قصه ی زندگی ما مانند بود که پرداختن بدان؛ هم ممکن می آمد و هم لازم.
باب مفهوم “پهلوان” در اندیشه ی ایرانی بسیار گفته اند؛ باب “ بی اخلاقی ” های رایج در جمهوری اسلامی هم؛ این بار هم قصه ی خداحافظی دو تن از گرانقدر ترین چهره های ورزشی کشور، باعث شده بود تا مفاهیم اسطوره ای “پهلوان” و “اخلاق” و “غرور ملی” بار دیگر در حادثه ای ( شاید ساده و روزمره) جلوه گر شوند و هر یک نمودی عینی پیدا کنند.
این هر دو چهره ی ورزشی، در دوره ای که تاریخ ایران از داشتن قهرمان در هر زمینه ای ( از هنر و فرهنگ بگیر تا سیاست و علم ) محروم بود و در شرایطی که دنیا سفیری عاقل و معقول از ایران نمی دید؛ از جمله کورسوهای امیدی بودند که گه گاه، نام ایران را در محافل بین المللی زنده می کردند و با بازی های خوب شان اسباب ارضای غرور ملی را برای شهروندان ایرانی فراهم می آوردند. به این ها البته می توانید قصه ی آن دست بندهای سبز، در بحبوحه ی خیابان های سرخ کشور را هم علاوه کنید. حمایت فوتبالیست ها از جنبش آزادی خواهی ایران در شرایطی صورت می گرفت که بسیاری از چهره های بین المللی هنری و فرهنگی از این همراهی مستقیم سرباز زده بودند؛ و اینها همه البته در شرایطی پر رنگ تر می شود که به یاد بیاوریم ارتباط مستقیم فوتبالیست ها با سیستم حکومت و دولت و ارتباط با واسطه ی ( برخی از) هنرمندان با اهل قدرت را.
علی کریمی در سالهای اخیر با گفته ها و مصاحبه ها و رفتار های اجتماعی اش، نشان داده که علاوه بر درک درست از مختصات اجتماعی اش، سراغ درستی هم از معنا و مفهوم “ پهلوانی” در اندیشه دارد.
او در گفت و گو با ارباب مطبوعات، اعلام کرده که از فوتبال می رود تا “دایه های مهربان تر از مادر” جای او را بگیرند.
گفته های او علاوه بر حدیث تلخ و واقعی ورزش کشور، بیشتر از همه از جامعه ی بیماری نشان دارد که در آن جایگاه صنف و اعتبار حرفه ای و قیمت راستین اهل فن؛ به کلی در هم آمیخته.
این چهره ی ورزشی در حالی از دایه های مهربان تر از مادر صحبت می کند که شوربختانه رواج این کارنابلد(ی)ها در چهارسوی جامعه تا آنجا پیش رفته که دیگر انگار هیچ سخن سنجی را یارای شکستن درست زراندود نمانده.
جالب تر از همه در این میان حدیث اعتبار ملی ست و ارضای غرور ملی که همه قربانی این بی نظمی ها شده اند. نا گفته پیداست که در پی رواج همین جو فاسد؛ تیم ملی فوتبال ایران بسیار دورتر از دروازه های جهانی ایستاده؛ چونان چون دیگر حوزه های فرهنگی و سیاسی و اجتماعی.
در این میان شاید، ضرر دورماندن ورزش از مقام های قهرمانی، (از ضرر های اقتصادی اش که بگذریم) همان لگدمال شدن غرور ملی باشد و نقصان هیجانی سالم و کم دردسر؛ قصه ی رواج این فساد در عالم هنر و سیاست اما؛ بسیار بیشتر از اینها بها دارد. از گرانی و زندگی بی کیفیت بگیر تا تعلیم و تربیت ناقص؛ از اعدام و مجازات تا زندان و تبعید و… حقارت مفهوم “انسان ” بودن حتی.
سرآخر؛ صد افسوس که این دایه های مهربان تر از مادر؛ با “کتاب” که از هر حی و حاضری حاضرتر است و هر زنده ای زنده تر و از هر مهمی مهم تر؛ چنین کرده اند که نشستن و نوشتن از نمایشگاه کتاب آنقدر سخت می شود که قلم در دست برای ذکر یک خداحافظی تلخ راحت تر می گردد تا لااقل یادآوری خاطرات گذشته و شیرینی قدم زدن در غرفه هایی که این بار نمایشگاه را به رسمیت نشناخته اند و مراسم تخفیف و عرضه ی سالیانه را دورتر از دفتر و دستک دولتی و در مغازه هاشان به پا کرده اند.