نگاه

علی اصغر رمضانپور
علی اصغر رمضانپور

نگاهی به نمایش”زیر آوار عشق” نوشته قاضی ربیحاوی

مویه هایی در تنگنای عشق و اسارت انسانی

 

بازی سودابه فرخ نیا در نمایش زیر آوار عشق فرصتی بود برای آشکارکردن پیچیدگی ها و دشواری های وضعیت بشری، که در سرنوشت زنی گمنام خود را بازمی نمایاند. زنی که بر سر چاهی مویه می کند که شوهرش در آن گیر افتاده است. مویه هایی که می تواند هم برای در مخاطره افتادن مرد زندگی اش باشد و هم برسرنوشت خویشتن.

قاضی ربیحاوی آرام آرام و کلمه به کلمه در یک تک گویی درخشان، رازهایی را برما می گشاید که شاید تنها رازهای زن و مردی پناه آورده به یک کلیسای متروک در دهی دورافتاده نباشد. رازهایی که رازهای پنهان در مناسبات درهم تنیده مردان و زنانی ست که ماهیتِ بودنشان را تقدیری تاریخی در مکان و زمان به دنیا آمدنشان پیش رویشان نهاده است. مویه های این زنِ بی نام، که با یک شکنجه گر فراری زیسته است، ادعا نامه بلند و تلخی ست علیه زندگی که بر زمین جریان دارد. زندگی ای که می پنداریم به سلامت و عافیت می گذرد تا هنگامی که زلزله ای نظم آن را از هم می پاشد. اما هنگامی که در زیر آوار ویرانی زلزله تارو پود این زندگی را از هم می گشاییم در می یابیم که شاید خود این زندگی آوار ویرانی باشد و زلزله تنها لحظه ای است برای آشکار کردن رنج بی پایانی که در زیر آوار روزمرگی جریان دارد.

زن بی نامِ نمایش، دختری که به خواست پدر به خانه ای می رود و مردی را دوست دارد که زندانبان اوست، تنها هنگامی زبان می گشاید که مرد به دام افتاده و توانِ بستن زبان زن به ضرب شلاق را از دست داده است. این مواجهه با مرگ است که زبان زندگی را باز می کند. زن تا آنجا در شرح ادعانامه خود پیش می رود که در پایان رازناک نمایش دانسته نیست که از نبودن امدادی برای رهاندن مرد می گرید یا از این که در نهان خویش مرگ مرد را انتظار می کشد تا رها شود. افق رهایی زن محدود تر از آن است که به رفتن به دنبال آرزو ها و تمنا هایی بیندیشد که روح و تنش در خود پیچیده است. او هنوز به ترس از مجازات به خاطر زبان گشودن می اندیشد، در جامعه ای که هر زبان گشودنی را مجازاتی در پیش است.

داستان را پیش از این ربیحاوی با نام “ صدای زنگ محبوب” منتشر کرده بود. نامی که شاید بهتر از نام کنونی نمایش وجه دیگری از ماجرا را اشکار می سازد؛ عشقی که در هیبتی دردناک تن و روح سپردن به محبوبی را انتظار می کشد که اکنون در نواختن یک زنگ جان می گیرد. عشقی که در ناگزیریِ تنها انتخاب به بار می نشیند و به یاد می آورد، عشقی که در زمین جریان دارد، فرسنگ ها دور از خیالبافی های افلاطونی، چگونه چون خزه ای بر سنگ می روید تا به خشونت زندگی رنگی از تحمل ببخشد. عشقی که آخرین پناه زنی تنها و به دام افتاده است. عشقی که تا اخرین روزهای زندگی به رسمیت شناخته نمی شود و در زیر آوارِ عادت به زیستِ هرروز در کنار یکدیگر، در حصاری از تنهایی محکوم به سکوت است. صدای زنگ محبوب، شاید داستانِ زبان بازکردن عشق هایی ست که محکوم به پنهان ماندن هستند.

موقعیتی که ربیحاوی در نمایشنامه اش می آفریند تنها بسته به روایتی که زن گمنام بازگو می کند نیست. زلزله ای که همه چیز را در هم می ریزد، انتظار تقریبا بیهوده برای امدادگرانی که همیشه وعدۀ بودن می دهند و نیستند، دوندگی برای پیدا کردن نانی برای سیر شدن در قعر چاه حقایق فراموش شده، عشق های پنهانی که فراتر از جزم اندیشیِ اخلاقی نمایانگر نیاز های انسانی به لحظه های شیرین و زیباست و روز و شبی که به مویه هایی پرآرزو می گذرد و صدای گاه گاه هلیکوپتری که معلوم نیست نوید امداد است یا رعب ماشین بی رحم نظارت، همه بیانی نمادین و اسطوره ای از وضعیت عمومی تری است که به تعبیر” سامرست موام “ بیانگر وضعیت اسارت انسانی است.

قاضی ربیحاوی در نمایشنامه ای که در نمایشخانه ای کوچک و با امکاناتی محدود به صحنه رفت، مخاطبانش را با حقایقی روبه رو می سازد که شاید تنها در یک تنگنا شنیدن آن را تاب بیاوریم. در تنگنای عشق و وضعیت اسارت بار انسانی.