فیلم

نویسنده
اندیشه مهرجویی

نگاهی به فیلم تکنواز

وفاداری به اعتقادات فردی

“استیو لوپز ” خبرنگار روزنامه ی لس آنجلس تایمز است. او فردی در کار خود حرفه ای ست و در این راستا با یک خیابانگرد که در نواختن ویولن سل استعداد خیره کننده ای دارد آشنا می شود و گرداگرد این آشنایی حوادث داستان رقم می خورد.

ناتائیل با بازی “ جیمی فاکس”، از کودکی رویای بتهوون شدن را در سر می پرورانده و به زعم خودش اطرافیان او نیز بر این باور بودند که او به زودی یکی از چهره های شاخص موسیقی جهان خواهد شد.

 او عاشق بتهوون و موتسارت است و پیامد این شیدایی، آینده ای همچون موتسارت - پر مرارت و اندوهگین – برای اوست.

او در تیرگی روابط اجتماعی از آن گونه ای دیگر ازچهره ی زیبای امریکا قرار می گیرد و راه خانه به دوشی را همچون هزاران نفر دیگر بر می گزیند. تصویری که شاید ااشتیاق بسیاری از آرزومندان زندگی رویایی در امریکا را مورد حمله قرار می دهد و رخساره ی پلشتی را از آنچه کمتر شاهدش بودیم را می نمایاند.


ناتائیل بزرگ شده است. درونگرا و آسیب پذیر است. تنها زندگی می کند و خانواده ای که روزی دوستشان داشت را در کنار خود ندارد. او بیماری  سخت و برای دیگران آزاردهنده ای چون “ شیزوفرنی ” را با روح خسته ی خود به دوش می کشد. آدم های اطرافش به صورت مضاعف در ذهن بیمار او به آدم هایی که در گذشته اش وجود داشتند مبدل می شوند و او تنها روش رویارویی با این کابوس دردناک را فرارمی داند.

 آنچه که لوپز، دوست روزنامه نگار او را دیوانه کرده است. از این سوی لوپز سعی در برقراری ارتباطی تنگاتنگ با اورا می کند.

سعی در اسکان او دارد و برای او چندین بارجاهایی را برای ماندن دست و پا می کند اما ناتائیل هرگز به آنچه دیگران به او تحمیل می کنند تن نمی دهد. لوپز برای او یک ویولن سل از خانمی که دیگر به آن نیاز ندارد می گیرد و این اتفاق دنیای سخت و کشنده ی ناتائیل را دستخوش آرامشی می کند که این آسودگی در سکانسی به یاد ماندنی در زیر پل، هنگامی که او شروع به نواختن قطعه ای موسیقی می کند، در ذهنن حک می شود.  

صحنه ای که صدای بوق بی امان اتوموبیل ها از میان می رود و تنها صدای اعجاب انگیز ویولن سل فضای سخت مظطرب را می شکند و با حرکت زیبای دوربین به سمت بالا پرنده هایی بر فراز آسمان شهر نیویورک، ورای تمامی آسمان خراش ها به رقص در می آیند و آنقدر بالا می روند که آسمان آبی پدیدار می شود.


اما این هرگز شروعی برای تسلیم شدن نیست. روحیه ی تهاجمی ناتائیل از تلاش های لوپز جلو ترحرکت می کند. ناتائیل به زندگی بدون چهار چوب خود خو کرده است. او اگرچه می تواند بهترین نوازنده ی یک ارکستر باشد اما در بطن شخصیت وجودی خود یک تک نواز است. عنوان فیلم به خوبی در بردارنده ی روحیه ی فرد گرایانه ی اوست. لوپز با تلاشی وصف ناپذیر و تعجب آور سعی در نشان دادن استعداد بی نظیر او به دیگران دارد. او حتا برای نشان دادن آنچه کشف خود می داند برای ناتائیل یک برنامه ی اجرای فردی نیز ردیف می کند اما او هرگز کسی نیست که دیگری از او بخواهد و برای همن است که وقتی لوپز پای خود را از تصمیم گیری های او کنار می کشد، آرامش به زندگی و روند ناتائیل بر می گردد.

زمانی که او خواهرش را برای دیدار پس از سال ها نزد ناتائیل می آورد او گویی آرام می شود و از این به خود واگذاشتن احساس رضامندی می کند و به تدریج در تلاش درمان بیماری که درابتدا انکارش می کرد می پردازد.

سکانس پایانی فیلم نیزدربردارنده ی همین مفهوم است.

 جایی که انتظار می رود ناتائیل بر روی صحنه در حال نوازندگی باشد، او، لوپز و خواهرش را می بینیم که بسیار آراسته و بر خلاف آنچه تاکنون از او در فیلم دیده ایم در حال شنیدن و لذت بردن از نوای موسیقی هستند.

” جو رایت “ کارگردان جوان انگلیسی تبار، برای نخستین بار فیلمی را متفاوت از دیگر فیلم هایش در یک فضای کاملا سیاه ساخته است.

پرداختن به موضوعی همچون بی خانمانی درجامعه ای چندین ملیتی چون امریکا محوریت تامل پذیری را ایجاد کرده است.

اما نگاه کارگردان به این پدیده نگاهی منتقدانه آنگونه که ذهن آن را برمی تابد نیست.

 او این پدیده ی اجتماعی را کمتر به اوضاع سیاسی و یا سیاست گذاری های دولتی نسبت می دهد. بسیاری از این افراد این شیوه را نه از روی جبر بلکه با آزادی انتخاب کرده اند. این را از گفتگوهای دیوانه وار شخصیت های فیلم به خوبی می توان پی برد. افرادی که درگیر بیماری های روانی هستند و این شیوه انتخاب را دوست داشته و گاهی از آن لذت هم می برند. او از این افراد به عنوان بیماران اجتماعی نام می برد که نیازمند درمان هستند و اگر انتقادی هم وجود داشته باشد در کوتاهی از انجام این وظیفه نمایان می شود.

فیلم اگرچه تمامی ابزارهایی را که لازم است فیلمی به یادماندنی را در اذهان بسازد در بر دارد اما در ساختار چنین اتفاقی نمی افتد.

حتا بازی به نسبت قابل قبول” رابرت داونی جونیور “ کمکی به این موضوع نمیکند و ” جیمی فاکس “ نیز توقعات را در حد خود بر آورده نمی سازد. ضرباهنگ کند و عدم توجه به نوع روابط ملموس آدم های فیلم و باور ناپذیری آنها تا حدود بسیار زیادی دلیل عمده ی این ضعف می باشد. اما ساخت فیلمی با موضوعی متفاوت از آنچه این روزها شاهدش هستیم خود نشان از نبوغ نویسنده و کارگردان فیلم دارد.