اولین بار که نام او را که پای پیامک خواندم، شوکه شدم. یک حس بوی ناک ریخت تو وجودم. بویی مثل خون دلمه بسته، حسی شبیه تحقیر شدن، حس تن فروشی سیاسی. شاید نه تن فروشی سیاسی هم کم باشه. کاش می شد کلمه اصلی را به کار ببرد، بهداشتی اش نکرد، در این اوضاع سانسور و خود سانسوری…
پیام و پیامک
“از ساختمون محترمانه بندازش بیرون.“
بی علت عصبانی شدم، بی خود از کوره در رفتم. با صدای نعره مانندم، بیشتر کارمندها از اتاق هاشون بیرون آمدند. توی راهرو ردیف شدند، شروع کردند سرک کشیدن. سر و گردن چند نفر از طبقه بالایی ها هم از میان در چوبی آپارتمان آمد تو. گویا به ترتیب قد ردیفشان کرده بودند. بالا، یک سر سوار بر گردنی دراز، در میان یقه ی گشاد پیراهنی سبز و سفید لق می خورد، یک کله ی کوچک گم شده بود در مقنعه ای سرمه ای کمی بالاتر از دستگیره ی طلایی، جلوتر از پرهیب جمعیتی دورتر از در.
شاید اگر روند اوضاع طور دیگری پیش نمی رفت، الان برایم تنها یک عذاب وجدان، آن هم نه چندان حسابی، باقی مانده بود، و دیگر هیچ. هرچند که تا همین چند ماه پیش هم بفهمی نفهمی گاهی خودش را به رخم می کشید. تا کشف ماموریت جدیدش، ارتقا به پستی ویژه برای افشا کردن “نیمه ی پنهان” چهره های خاص.
واکنش آن روز صبح می توانست اثر شایعات محیط باشد روی ضمیر ناخودآگاهم. شایعاتی که خط و رد آن تا ماجرای اخیر مانده بود، اما اکنون به یقین تبدیل شده است. اما تا کشف پژوهشگر ویژه وضع کاملا فرق می کرد. هی یکی گوشه ی ذهنم دائم غر می زد که “حق نداشتی با یه جوون جویای نام آن طور تند و خشن برخورد کنی”. با گذشت زمان میزان غرغرها کمتر شد و نوع آنها محدودتر. تازه این وقتی بود که واکنش هام تندتر هم شده بود- البته نه فیزیکی، از جنس آن روز. بیشتر حالت افشاگری داشت، دادن هشدار به جوان ترها. برای حفظ احتیاط، یا نیفتادن به ورطه ای خطرناک دام های گسترده شده توسط مامورانی چون او.
کوتاه آمدن آن عقل کل خانه کرده در درونم، کم شدن غرغرهای مداوم، می توانست به اتفاق های بیرون مرتبط باشد. شاید او هم شستش خبردار شده بود که کاسه ی زیر نیم کاسه هست، شاید هم در برابر شلوغ کاری های شیطوونک کوتاه آمده بود.
اما پاورقی چند ماه پیش و بعد کتاب منتشر شده اوضاع را تغییر داد به نفع شیطوونک، به خصوص که مقدمه ی رئیس کل تواب سازها بر تارکش بود. تازه آن زمان به کنه ماجرا پی بردم. اوضاع کلی عوض شد. غرغرهای عقل کل در وجودم کم و کم تر شد و چون فانونسی بی نفت پت پتی کرد و خاموش شد. پیامدش سرعت یافتن عذاب وجدان در حال آب شدن؛ چون توده برف سرد زمستان گذشته مانده بر یال های کوه شمال شهر، زیر آفتاب این روزها.
پاورقی در همان صفحه ی مخصوص و معروف روزنامه چاپ شده بود. نشانه ای بود از برنامه ریزی برای توطئه ی جدید. پیامدش هم، لابد چون قبل دور جدید بازداشت ها و دستگیری ها، یا بی آبرو کردن و ترور شخصیت دگر اندیشان. ماجرا می توانست پیچیده تر از آنی باشد که ابتدا، و آن روز کذایی، فکر می کردم؛ یک تواب جدید درست حسابی متولد شده بود. پس از طی دوره ای خاص، آموزش مراحل پرونده سازی، پاپوش دوزی، بازجویی و لابد کارهای دیگری که هنوز فاش نشده است. و البته، سپردن شدن کار تبلیغاتی خاصی به او.
رقیب عقل کل حالا زبانش باز و دراز شده بود: “پس، آقا هم زمون با ارسال پیامک، داشته کتاب سفارشی هم می نوشته”.
اولین بار که نام او را که پای پیامک خواندم، شوکه شدم. یک حس بوی ناک ریخت تو وجودم. بویی مثل خون دلمه بسته، حسی شبیه تحقیر شدن،. حس تن فروشی سیاسی. شاید نه تن فروشی سیاسی هم کم باشه. کاش می شد کلمه ی اصلی را به کار ببرد، بهداشتی اش نکرد، در این اوضاع سانسور و خودسانسوری.
خیلی وقت است که نمی خواهم در مورد دیگران، کارها، روش ها و منش هایشان، قضاوتی شخصی کنم. نه در علن، نه در میان جمع، نه حتی، درخلوت خودم. اما این پاورقی، این کتاب عرضه شده در نمایشگاه، این پیامک های انباشته شده در ذهنم، و برخی ضبط شده در تلفن همراه، دست بردار نیستند. کاش می شد نام او را هم گذاشت کنار کلی اسم دیگه، آن هایی که مرده اند یا از کشور خارج شده اند. گم می شد زیرغبار زمان. اما آن پیامک ها، این پیام ها، این نوشته ها و برنامه ی سخنرانی های افشاگرانه ای که شروع شده، و موج جدید بازداشت ها و دستگیری های چند ماه پیش یا قرار است شروع شود، این روزها نام او را نشانده است درست وسط سرم، یک گوشه ی فعال مغزم. آن هم در این شرایط که دیگر به ندرت نام ها و حتی شکل و شمایل افراد در مغزم حک می شوند، حتی تطابق نام ها با چهره ها هم روز به روز سخت تر می شود و شناخت افراد دشوارتر.
مغزم شده درست مثل رایانه ی دفترکارم. گویا، ظرفیت دیسک سختش پرشده، شاید هم کشوهای پرونده های اطلاعاتی ش آن قدر به هم ریخته اند که مطالب را جذب نمی کنند، یا اگر قبول هم می کنند، اما می برند می نشانند جایی دیگر. جایی گم و دور از دسترس، جایی پرت، با فاصله ای بعید از کاوش فکر و ذهن.
با گذر زمان، گرد و غبار بیشتری روی شان می نشیند، بی مصرفشان می کند، انگار از اول نبوده اند. باید یادم باشد از داود بپرسم، مطلع شوم از نگاه روانشناسانه اش به ماجرا. نه، شاید نادر بهترباشد، متخصص مغز و اعصاب، و خوره ی رایانه. “آیا نمی شه مغز انسان رو هم مثه دیسک رایانه دیفرگ کرد؟ اطلاعاتش رو یه جور نظم و نسق داد، فضاهای بیهوده رو از بین برد، کشوها را نظم داد و پرونده ها را به ترتیب الفبا یا متدی دیگر، چید درست کنار هم، دم دست؟” شاید هم مشکل اصلا دیفرگ کردن نباشد، دیسک اصلی مغزم خراب شده است، دیگر به راحتی نمی تواند همه چیز را ثبت و ضبط، حتی نگهداری کند. نمی دانم چه کسی، مهم نیست داود باشد یا نادر، هر کسی شد، شد. مهم حل این معما است.
درست یادم نیست، اولین بار کی پیامکش رسید، پس از هشدار صدادار تلفن همراه. نمی دانم با چه فاصله ای بود از آن دعوا مرافعه ی درون دفتر. شاید اگر این نوشته، این پاورقی، این کتاب، این سخنان افشاگرانه نبود، حتی دعوای این دو در مغزم هم اثری نداشت. موضوع زیر غبار حوادث متوالی و گوناگون این روزها گم می شد.
شیطوونک شاخک هایش بعد از مدت ها، با نوشته ی روزنامه ی ویژه روزنامه فعال شد و زبانش دراز. به ورجه وورجه افتاد و متلک پرانی: “دیدی عقل کل! حالا هی برو بالا منبر، شروع کن هی نصحیت کردن، زمین و زمان را به هم بافتن”.
اما خودم هم موضوع را درابتدا جدی نگرفته بودم.
-“شلوغ نکنید، باز دعوا مرافعه راه نیندازین، لابد اشتباه شده، تشابه اسمی ست”.
این بار او خطابش، نه به رقیبش، به خود من بود. در واقعه اشاره ای و جوابی دندان شکن.
- “باز می خواهید خوش بینی روزهای اول پیامک گرفتن را داشته باشید؟”
عقل کل از حرف من، شک و تردیدهایم کلی شیر شد، نطقش باز شد و در آمد در حمایت از من.
- “چیه باز شلووغ بازی راه انداختی، شاید یکی از عناصر پشت پرده ی روزنامه مطلب رو نوشته، مگه نمی دونی چقدر از این آدم ها دارن که با نام های مستعار مطلب می نویسن، یک روز یادداشت روز، یک روز مقاله…
اما شیطوونک اجازه نداد که او حرف هایش را پی بگیرد، پرید وسط.
- “اسمش، مشخصاتش، و اینکه قراره به صورت کتاب با عکس و تفصیلات نویسنده چاپ بشه… ماجرای پیامک ها برای تان عبرت نشده…
درست می گفت، در آن ماجرا هم، ابتدا خوشبینانه به موضوع نگاه می کردم. انگار همین دیروز بود و دعوا و مرافعه ی این دو. و استدلال هایی که عقل کل می کرد.
- “شاید بی هدف فرستاده، یا اشتباهی. پیش می آید. لابد یک آدرس پستی الکترونیکی، یا دفتر تلفن بزرگ رایانه ای درست کرده، الله بختکی پیامک را می فرستد برای همه.”
آن روز من هم اول فکرم رفت پیش تشابه اسمی. مثل کارهای خودشان در فرودگاه، وقتی می خواهند آمد و شدنت را چک کنند. مدتی نگه ات می دارند، معطلت می کنند، به صفحات دیگر سر می کشند، یا تلفن می زنند به دیگران، بعد هم معذرت می خواهند. در چشمانت نگاه می کنند، با لبخند می گویند: “ببخشید، تشابه اسمی بود.” جز این بار آخر.
هنوز از کنار اتاقک بازرسی، پاسپورت به دست، چندان دور نشده بودم که نامم محوطه را پر کرد. در بلندگو اسمم را صدا می کردند. خود را به نشنیدن زدن بیهوده بود. پرهیب شان اندکی کمتر از سرعت صوت پشت سرم هویدا شد، بعد هرم نفس ها بود روی گردن، حس می کردم که یقه ی پیراهنم کثیف شده و احتیاج به شستن دارد. این بار صدای بلندگو نبود، و تن لطیف و ظریف زن گوینده. مجازی نبود، واقعی بود و تا حدی خشن. ماموری در چند قدمی، کمی جلوتر از من ایستاد. دیگری آمد روبرویم، اشاره کرد که از صف خارج شوم. بی کلامی، برگه ای را نشانم داد. پاسپورت را طلب کرد. آن را به بهانه ی چک کردن گرفت، دیگر پس نداد. مثل آدم آهنی عمل می کرد، همه چیز تند و سریع و به ترتیبی خاص، مطابق برنامه. برگه ی دیگری داد دستم، همراه با آدرسی، نشانی ساختمان سنگی، مکانی معروف. چمدان ها را، پیش از آن از داخل هواپیما بیرون کشیده بودند. در دفتر کارشان، دل و جگرشان را دیدم، کتاب ها، جزوات و دست نوشته ها ول شده بود در میان لباس ها و گز و پسته و دیگر سوغاتی ها. درهم و زیر و رو شده.
پیامک دوم که رسید قند توی دل شیطوونک آب شد.
- “تحویل بگیر، هم ما سرکاریم، هم اون. برای یکی دردسره، برای دیگری پول مفت، شاید هم این پول نفتی ایه که قراره سر سفره ها بیاد، اما با یه شرط”.
عقل کل طبق معمول کوتاه نیامد. باز شروع کرد به توجیه کردن و گاهی هم نصیحت.
- “حتما خودش نمی دوونه، کافی که یک عدد جا به جا شده باشه، مگه نمی بینی تو روزچند نفر اشتباهی زنگ می زنن، بعد هم می گن که ببخشید، جای دیگه رو می خواستم بگیرم. گاه هم که خط روی خط می افته. از این چیزها که تو این مملکت فراوونه. این پیامک ها هم می تونن اشتباهی ارسال شده باشن.“
در میانه ی این دعوا و کرکری خواندن های مداوم، نمی توانستم بی طرف بمانم. اما کوتاه آمدم، در دلم گفتم: “خدا کنه.” اما شیطووتک ول کن ماجرا نبود. سوژه ی خوبی دستش آمده بود و جا را برای حمله و از میدان بیرون کردن طرف مناسب می دید.
- “اصلا چه فرقی می کنه، که کی این پیامک ها رو بگیره. این نشد، اون. مهم اینه که کی داره اونا رو می فرسته، با ارسال پیام پول می گیره یا اعتبار. مهم هم نیست که اعتبار مالی باشه یا سیاسی”.
عقل کل ساکت شده بود. میدان را خالی کرده بود. شاید هم از آن نوع سکوت های علامت رضا. اما من تکلیفم روشن شده بود. تصمیم گرفتم فارغ از آن برخورد آخر، اگر جایی تصادفی او را دیدم، داستان این پیامک ها را از او بپرسم. آن روز اصلا فکرم نمی رفت به سمت مسئله ی تواب شدن و تواب سازی. حتی به سوی مسائل بعدی؛ ارتقای مقام، بازجو شدن. حالا هم نویسندگی کتاب با مقدمه ی حاج حسین، گرفتن عنوان پژوهشگری و لابد چند روز بعد استادی و ایستادن جلوی دانشجویان رشته ی روزنامه نگاری، مانند طایفه ای الهام دهنده و الهام گیرنده، یا این و آن.
فارغ از این دعواها، بگو مگوهای شیطوونک و عقل کل، تداوم ارسال پیامک ها روی تلفن همراه، شگفت زده ام می کرد. اگر نخواسته باشم دروغ بگویم، چاشنی اش شده بود کمی احساس بدبوی نگرانی. مثل بوی خردل. نه لای ساندویچ، یا ریخته شده همراه سس گوجه روی سیب زمینی سرخ کرده. مثل بوی گازهای پر شده کنار شط، لای نخل های خسروآباد، نزدیک آبادان. یا نه، توی فاو، وقتی جسد عراقی ها افتاده بود این ور و آن ور توی نخلستان، کنار لاشه ی گرازها. زمین و زمان بوی ناک و توهم آور، تعفن اجساد ورم کرده ی انسان و حیوان. بوی خردل، بوی گند جسد عراقی، بوی گراز، بوی لاشه، بوی چکمه های خیس لای لجن، بوی خردل ماسیده در هوا. بوهایی که از زیر ماسک هم اذیت می کرد. بعد هم، احساس نگرانی از حملات بیشتر. نگرانی ندیدن جلوی پا، مسیر راه. در میان گازهای متراکم، پر شده در هوا. مثل ابر. نه چون مه صبحگاهی بخار آب اروند. نگرانی از رفتن ماشین روی مین، تله های انفجاری کاشته شده کنار جاده، میان نخل ها. کنار شط.
جای نگرانی هم داشت. ارسال پیامک ها درست هم زمان شده بود با انتشار یک لیست معروف، در یک سایت مخصوص. ”وجود یک نام، در دو لیست چه معنایی می دهد؟” عقلم به جایی قد نمی داد. هم در لیست دریافت کنندگان پیامک بودم، هم در لیست دریافت کنندگان هشدار. “شاید یک نام نباشد، چند تا باشد و شاید هم ده ها و صدها”. این هشدارهای آخر چندان جدی گرفته نشده بودند. بدبین ها می گفتند: “هدف خالی کردن دل افراده، باید مدتی ساکت بود و کنار نشست”. اما، بیشتر شده بود مایه ی شوخی و خنده؛ “ فلانی تو هم مهم شدی آ، نکنه می خوان…”.
جالب تر اینکه شکل و شمایل این پیام آخر شده بود کمی شبیه آن هشدارها. حتما فرستنده اش هم، یک جوری شکل هشدار دهنده ها. این یکی را که باز کردم، اول یک عکس ظاهر شد، با چهره ای خشن و چفیه ای به گردن. بعد هم، یک نوشته، با حروفی، برگرفته از فونت های عربی. “ ما در آرزوی آن دولت کریمه هستیم که اهل اسلام در آن عزیز، و اهل نفاق در آن ذلیل شوند”.
کار برعکس شده بود. همیشه، هر چقدر فکر می کردم، کمتر آن چه را که می جستم از گوشه ی ذهنم بیرون می پرید. این بار، هر چه تلاش می کردم، پیامک ها و پیام آور گم نمی شدند در غبار فکرم. دست بردار نبودند، دائم جلوی چشمانم رژه می رفتند. هر چه بیشتر کنکاش می کردم، کمتر نتیجه می گرفتم. “ترکیب اسامی آن لیست، با دریافت کنندگان این پیامک ها نمی تواند معنادار باشد، آن هم در این شرایط؟”
دوستان سیاسی تر، پیش بینی هایشان از تحولات پیش رو خوشبینانه نبود. بیشترشان حدسی می زدند: “با تغییر در ترکیب سیاسی قدرت، اوضاع اجتماعی و فرهنگی آینده هم تیره و تار خواهد شد”. این گونه پیش بینی ها، آن روزها مشتری چندانی نداشت. برعکس، نان کسانی که روند اوضاع را بهتر می دیدند رو به راه تر بود و بازارشان گرم و نانشان توی روغن. “ با یک دست شدن حاکمیت، اوضاع آرام خواهد شد و همه چیز بر وفق مراد، نه مانند دوران اصلاحات پرتنش. دائم، بحران پشت بحران، دائم بازداشت و زندان”!
ذهنم یاری ام نمی نکرد. نمی خواستم نگرانی ام را، حدس و گمان هایم را، با دیگران به شراکت بگذارم. دست به دامن این و آن شوم. اما چاره ای نبود. یک دو نفری که آن پیامک های خاص را دیدند، فکرشان رفت به سمت و سویی که نگرانم کرده بود. اما حرف دلشان، با زبانشان، چندان هم سو نبود. “جای نگرانی دارد”. سعی کردم با آنان همراه شود، ذهنم جای بد نرود. اما نمی شد، دست خودم نبود.
مدتی فاصله ی ارسال ها، و دریافت ها، بیشتر و بیشتر شد. اما نگرانی هنوز سرجایش بود. این بار چیز جدیدی کشف کردم. دریافت پیامک ها برایم یک جور عادت شده بود. تلفن که صدا نمی کرد، این نوشته ها که روی صفحه نمایشگر ظاهر نمی شد نمی آمد، دلشوره می گرفتم. بیشتر نگران می شدم، تا زمان نیامدن آن ها.
چندان طول نکشید که فرستادنشان از سر گرفته شد. این با تندتر و سریع تر با فاصله های کمتر. اما این بار، دیگر تنها هشدار و تهدید نبود. همه چیز بود، و به هر مناسبتی. اما، نگرانی مانده بود سرجایش. راستش کمی هم بیشتر شده بود. ریتمی مانند ارسال پیام ها داشت. کمک های عقل کل هم بی فایده بود. او تلاش می کرد دهان شیطوونک را بندد.
- “چیز مهمی نیست، مناسبت ها بیشتر شده، تعداد پیامک ها هم بیشتر، ندیدی عید قربون چند نفر پیام فرستادند؟”
درست می گفت ارسال پیامک، رد و بدل کردن عکس و مطلب با بلوتووث، داشت حسابی اپیدمی می شد، به خصوص در میان جوان ترها. شب و روز را از انسان می گرفت. تا چشمت روی هم می رفت، می آمدی چرتی بزنی یا بخوابی، ناله ی تلفن همراه بیدارت می کرد. پیامک های روی صفحه ی تلفن همراه، تحمیل می کردند خودشان را به تو- گاه روح و روانت را هم تسخیر می کردند.
آن روزها و ماه ها، برخوردم با پیامک و پیام رسان یک جوری حسی بود. شاید هم ناشیمی شد از نشستن شایعات در ضمیر ناخودآگاهم. البته همه چیز در شایعه خلاصه نمی شد. کمی حس شک و تردید بود، و بیشتر چند خبر تائید شده.
دعوای عقل کل و شیطوونک در مورد او سابقه دار بود. سال ها پیش، در اوج فعالیت دانشجوها، برو و بیای روزنامه ها و روزنامه نگارها، یک روز کلاه شان حسابی رفت توی هم. آن روز، بر عکس حالا بحث جسارت او مایه ی دعوای آنها شده بود. شیطوونک پایش را کرده بود توی یک کفش که : “یه جوون، اون هم با این سابقه، اون هم غیرسیاسی نمی توونه، این قدر از خودش جسارت نشوون بده”. عقل کل کوتاه نمی آمد، به قول خودش جواب های دندان شکن می داد: ”په، چرا که نتونه، مگه خیلی ها نبودند و نیستند که چهره عوض می کنند. یک کاره، مگه تو باید همه رو بشناسی؟ مگه سابقه و پرونده همه پیش تو بازه؟”. بحث و جدل بین شان حسابی بالا می گرفت و گاه کار به اوقات تلخی وعصبانیت یک طرف یا هر دو طرف می کشید: “ولی با عقل جور در نمی آد، نمی شه، هرجور که حساب می کنم نمی شه. الا اینکه پسرک دنبال چیز دیگه ای باشه. غیراز حرفه قبلی اش.”
جواب عقل کل انباشته می شود در فضای مغزم: “ حالا فکر کن، جونه و جویای نام. شاید می خواد سری تو سرا دربیاره، داره با شجاعت و جسارت، پرسیدن سوال های بودار، زدن حرف های تند و رادیکال، کمبود تجربه، نداشتن سابقه رو جبران می کنه.” آن روز، این شیطوونک بود که غرولند کنان به بحث خاتمه داد:” یه جای کار لنگه، یه جای کار. یه جای کار، یه روز تو هم می فهمی”.
تا اینکه خبر رسید که گرفتن و دستگیرش کردند. چند روزی نگذشت که خبر آزادی ش پخش شد. شگفت آور بود، این آزادی زودهنگام و غیرمعمول. و باز هم خبر دستگیری. به فاصله ی چند هفته ای. عقل کل پیش قدم شد و بحث راه انداخت: “دیدی بدبینی و درباره ی جوان های مردم فکرهای ناجور می کنی؟”. حرفش منطقی به نظر می رسید و درست. اما شیطوونک هم منطق خودش را داشت:” تازه خوش بین که باشیم، دنبال خارج رفتنه و گرفتن پناهندگی. داره پرونده شو شکل می ده.” بحث بالا گرفت و با هم دست به یقه شدند و گلاویز. در دعوا هم که حلوا خیرات نمی کنند. این وسط حرف های نامربوط هم به میان آمد، بازار تهمت و افترا گرم شد. “تیپ و قیافه ش، قد و قواره ناجوورش، اون رو عقده ای کرده و از این طریق داره حس خودکم بینی ش رو جبران می کنه”. حرف هایی که بعد ها، پس از انتخابات در مورد دیگری، بالا بالایی ها هم، به نوع دیگر زده شد. شد مایه جوک دیگران، گفتار و کردارش، بازی و سرگرمی جوانترها در پیامک و بلوتووث. یا سن و سال دارترها، توی اینترنت و سایت های خبری، سوژه ی طنز، مایه ی خنده و شوخی. در داخل و خارج.
اوضاع بر وفق مراد شیطوونک می چرخید. عقل کل سیاست صبر و انتظار اختیار کرده بود. آن روز، وقتی خبرها دیگر شایعه نبود، مستندتر شد و تائید شده تر، شیطوونک رفته بود بالای منبر و شده بود معرکه گردان. خبرش را دائم تکرار می کرد: “فلانی رو نگرفته بودند، خودش چو انداخته بود، گرفتنش. با ارسال یه خبر برای یه سایت خارجی. رفته بود خوونه خاله ش قایم شده بود، مثلا مهموونی. وقتی داشته از خونه می اومد بیرون بره نون بخره، یکی از بچه های روزنامه که مرخصی رفته بود شمال، اون رو می شناسه و در می آد جلوش که تو که اینجایی؟ بی خود می گن که گم شدی، گرفتن ت، تو اوینی؟ اول هول می کنه. ولی بعد با پرویی می گه که تازه آزاد شده، چند ساعتی می شه که از راه رسیده اینجا، واسه ی تمدد اعصاب. اوون هم جلوش در می آد که پریروزغروب هم که تو صف، پشت من بودی! اون هم هاج و واج نگاهش می کنه و رنگ ش مث گج سفید می شه.“
این شایعه بر میزان نگرانی هایم افزود. مبنایی شد برای رعایت و احتیاط بیشتر. دادن هشدار به دو سه تا از جوانترها، در محل کار. “بهتر است رفت و آمدتان را با فلانی محدودتر کنید، در خانه کاری برایش انجام ندهید، چیزی به خارج نفرستید.” پیام سربسته بود، بدون هیچ توضیح اضافه ای. فکر می کردم که حرف شنویی خواهند داشت, مثل همیشه. اما این بار فرق می کرد. یک روز اول صبح سر و کله اش در محل کار پیدا شد. در دستش یک دیسکت صورتی بود. سلام کرد، آمد جلو به احوالپرسی. کم محلی کردم، شاید هم کمی ترشرویی. اصلا به روی خودش نیاورد، این پا و آن پا کرد، خیز برداشت که بیاید و بنشیند روی مبل چرمی داخل دفتر، اما کوتاه آمد و نشست روی صندلی چرمی سیاه. منشی با اشاره ی چشم من، گفت” بفرمائید اینجا. تا همکاران بیایند، اینجا یک چایی میل کنید.” به حرف منشی توجه نکرد. با وقاحت تمام و پررویی ماند داخل دفتر. منشی جدی تر، اما کمی با هراس وارد شد. “آقا بفرمائید، آنجا الان می گویم برایتان یک چایی بیاورند، تا دوستانتان بیایند”. معلوم بود که می شناسدش، پیش از این رفت و آمد زیادی داشته است. خونسردی او را که دید کلافه شد و کمی هم عصبانی. “جلسه دارند، آقا بفرمائید آنجا”. اما، گویا او گوشش قدرت شنوایی اش را از دست داده بود و چشمانش زنی با آن قد و هیکل را درون مانتوی سبز تیره نمی دید. خودش را به آرامی کشید جلوتر، تا نزدیک میز کار من. صندلی هم با او سر خورد و آمد جلوتر، مماس با میز. پیش از آنکه جای خود را سفت کند و هیکل کوچکش را ولو کند روی صندلی، گفتم:” خدمتتون نگفته اند، جلسه دارم؟” نه گذاشت و نه برداشت با وقاحت تمام جلوی چشم منشی که چشمانش چهار تا شده بود گفت:” شاید نکات من از حرف های جلسه شما مهمتر باشه!” مانده بودم معطل، نمی دانستم چی بگویم. به روی خودم نیاوردم، با دست اشاره کردم که منشی بیرون برود. با خوشرویی پاسخ دادم: “فکر نکنم، لطفا بفرمائید.” دست راستم را نشانه رفتم به سمت در. ناغافل دست چپش را دراز کرد به سمت پنجه ی دست راستم که هنوز رو به بالا حرکت می کرد، و آن را گرفت میان انگشتان کوچکش. با تندی دستم را عقب کشیدم. اما فوری، سه انگشت پائینی را خم کردم و انگشت نشانه را نشانه رفتم به سوی در، دستم حالت تفنگ بازی دوران کودکی را می داد، اما از لبانم صدای کیو کیو بیرون نمی آمد. دندان هایم را روی هم فشار می دادم، تا حرفی از لای لب ها بیرون نزند.اما اهل کوتاه آمدن نبود، از خیر صندلی گذشت، بلند شد و ایستاد روبروی میز. اختیار دندان های کلید شده را از دست دادم، دهانم ناغافل باز شد: “ انگار حرف حساب حالی اتان نمی شود، گفتم که بفرمائید بیرون”. با ترشروئی بلند شد، غرغر کنان از در بیرون رفت. اما به جای در ورودی، راه افتاد طرف اتاق کار همکاران جوان، دوستانش. غرغر و نجواهای درونی اش یک باره بالا گرفت:” اینا رو باش، چه خودشون رو واسه ی آدم می گیرن. نمی دونن که ما با….“. دیگر اختیار از کفم در رفت. از جایم بلند شدم، دنبالش دویدم درون راهرو. منشی سراسیمه حائلی شد بین ما. با صدای پای من، سرها از لای درها بیرون زدند، و چند بدن. این بار انگشتانم نشانه رفت به سمت در خروجی آپارتمان. “بفرمائید.” چپ چپ نگاهم کرد. صدایم بلند شد: “گفتم بفرمائید بیرون آقا”. زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم. تا آمدم بپرسم “چی؟” صدایش پیچید داخل راهرو :” اومدم دوستام رو ببینم، اصلا به شما…“. بدن ها، سرهای بیشتری را هل دادند داخل راهرو. جمعیت تماشاچی بیشتر شد، صدای پای طبقه بالایی ها هم اضافه شد به همهمه ی و صدای جرو بحث. منشی حیران مانده بود که چکار کند، جلوی من را بگیرد یا او را راهنمایی کند به بیرون. هیچکدام از این کارها را نکرد، رو کرد به سمت همکاران: “بفرمائید به اتاق هایتان، سرکارتان، چیز مهمی نیست.” رفت طرف همکاران، برای فرستادنشان به اتاق ها. دیوار حائل برداشته شده بود، دو قدم به سویش برداشتم. و فریاد کشیدم: “ بفرمائید از ساختمن بیرون آقا.” یک باره به سوی من دوید. ناخودآگاه حالت دفاعی گرفتم. اما او از کنارم گذشت و دوان رفت باز به سمت اتاق من. یه آبدارچی اشاره کردم که سینی چای را روی میز منشی بگذارد و به جای همکاران زندانی شده در اتاق ها، به او برسد. “از ساختمون محترمانه بندازش بیرون”. کوتاه نیامد، مدتی مقاومت کرد. اما از آن هیکل ریزه میزه کار چندانی بر نمی آمد، آن هم در مقابل هیکل قلچماق آقا رحیم. دست از مقاومت کشید، دست آقا رحیم را پس زد، خودش از اتاقم بیرون آمد و راه افتاد به سمت در آپارتمان. بعد صدای پایش پیچید روی پله های سنگی که همراه با غرغرش لحظه به لحظه آهسته و آهسته تر می شد.
آن صبح و آن روز، با فراز و نشیب هایش، با سوژه هایی که برای همکاران ساخت، و با پرسش های متعددی که در برابر آن دو همکار جوان که نیم ساعت بعد رسیدند، گذشت. اما ماجرا تمام نشد. تماس های تلفنی او با آنها برقرار بود، حتی رفت و آمدهای پنهانش، که محدود شده بود تا دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه و گاه تا نزدیکی در خاکستری ساختمان. با گذشت زمان، کم کم پیشروی او هم شروع شد. یک بار، طرف های غروب، زمان تعطیل شدن کارمندان، تا دهانه ی در باز پارکینگ ساختمان پیش آمد. تا مرا دید، پیش از اینکه دستم با اشاره به سمت در بالا برود،. خودش عقب نشینی کرد. رفت تا سر کوچه، تکیه داد به اتاقک زرد رنگ تلفن، خودش را مشغول کرد به تماشای زنان و دخترانی که جمع شده بودند دور اجناس رنگارنگ دستفروشی که روسری هایش را بساط کرده بود کنار خیابان.
هنوز فرصتی پیش نیامده بود برای دادن تذکر جدی به آن جوان های همکار که یکی از آن دو گم شد. روز آخر کار بود، دم رفتن، نزدیک ظهر پنجشنبه. کوچک تره، بعد از یک تلفن رفت بیرون. دیگر خبری از او نشد. یک ساعت، دو ساعت مرخصی یا غیبت طبیعی بود، آمد ماجرا کشید تا پایان وقت اداری. ساعت یک و نیم. کارهای فوری اش مانده بود روی دست بقیه همکاران. من سفارش کارها و اهمیت آن ها را کردم و خارج شدم. تا اواخر شب متوجه ی ماجرا نشدم. نزدیک نه شب مادرش روی تلفن همراه زنگ زد. نگران بود و صدایش بفهمی نفهمی بدجوری می لرزید. یک ریز نگرانی اش را می ریخت داخل گوشی تلفن. “… فرامرز هنوز نیومده خونه، تا این وقت شب بیرون مونده. اون هم بی خبر. ظهر مهموون داشتیم، قرار بود نون و نوشابه بخره بیاره، تلفنش جواب نمی داد. نفهمیدیم چی خوردیم. من که لب به غذا نزدم. تا این وقت شب نیومده. از عصر، همه جا رو گشتیم. کسی نمونده که بهش زنگ نزده باشیم. ببخشید این وقت شب مزاحم شما هم شدم. گفتم شاید خبری داشته باشید…”. دیگر صدایش را نمی شنیدم. حادثه ی دیگری ذهنم را پر کرد؛ ساعت دو چهارشنبه ی هفته ی پیش. باز، رفتن و برنگشتن تا پایان کار. با این سوال که “حالا شما می گوئید من چکار کنم؟”، به خودم آمدم. “انشاالله چیزی نیست، به دلتان بد نیاورید، جوان هستند و بی خیال، همین حالا ها ست که پیدایش می شود…” بعد بهانه آوردم که پشت خط دارم، زود قطع کردم. “فعلا خدانگهدار، بعد زنگ می زنم”.
ماشین های پشت سر بوق می زدند و بعضی به پلیس سر چهار راه اشاره می کردند. اما چاره ای نبود، شماره مجتبی را گرفتم، دوست درشت هیکل تر و چند سالی بزرگتر او. “ مگه عصر فرامرز برنگشت سرکار؟” با وحشتی که سعی می کرد آن را پنهان کند گفت:” نه، از ظهر تا حالا کسی ازش خبر نداره…“. ماشین عقبی ول کن ماجرا نبود، دائم بوق می زد و با دست اشاره که پات رو بذار روی گاز. چراغ راهنما زدم، بر عکس خواسته ی راننده سرعتم را کم کردم. فرمان را چرخاندم سمت راست، کم کم کشیدم کنار و پایم را گذاشتم روی ترمز. گوشی را با خیال راحت برداشتم. مجتبی هنوز داشت توضیح می داد: “…نامزدش هم دنبالش از عصری دنبالش می گرده. باید می رفتند دیدن حلقه و خرید خرت و پرت آی عروسی.” داشتم وقت تلف می کردم. تنها گفتم که اگر خبری از او گرفت فوری زنگ بزند. بعد شروع کردم به شماره گرفتن، زنگ زدن به هرکسی که فکر می کردم با فرامرز کوچکترین ارتباطی دارد. پاسخ همه منفی بود. ماشین را خاموش کردم، سرم را گذاشتم روی فرمان، انگشتان دستانم به میان هم خزیدند و حلقه ای ساختند روی گردن. عقلم به جای بیشتری قد نمی داد. دائم غیبت آن روز ذهنم را مشغول می کرد. باید ساده نمی گرفتم و علتش را می پرسیدم. به خودم لعنت فرستادم. صدای زنگ تلفن پیچید توی ماشین. در کنار غرغر زن و بچه که تا کی می خواهی ما را اینجا نگهداری. انگار آنها مقصر بودند، با عصبانیت گفتم: “خوب اگر صبر ندارید، می تونید یه ماشین بگیرید…”. صدای مژگان با گریه پیچید توی گوشی تلفن: “از عصری صبر کردم. کجا ماشین بگیرم برم؟ همه ی کارهای عروسی مون مونده، هی امروز فردا کرد تا رسید به هفته ی آخر…”. با بی حوصلی گفتم که با او نبودم که گفتم ماشین بگیرید و بروید. ابتدا آرام شد، اما یک باره بغضش ترکید. “گریه نکن، من دنبال ماجرا هستم، به دوستام هم زنگ می زنم، شما تنها یک سر برید پزشکی قانونی”. اشتباه بدی کرده بودم. صدای گریه اش تبدیل شد به هق و هق و شیون. مادرش گوشی را گرفت، معذرت خواست و خداحافظی کرد. باز به این او و آن ور زنگ زدم. باطری تلفن داشت تمام می شد، اما چاره ای نبود. آن را کنار گذاشتم. همسرم تلفنش را تعارف کرد. باز شماره گیری و باز تلفن به این و آن، و همه بی خبر از او.
نوع کارش طوری نبود که جای شکی باقی بگذارد برای امکان بازداشت و دستگیر شدن. کارش به نوشتن و تهیه خبر ربطی نداشت. اما آن روز عصر چی، رفتن و برنگشتن؟. شماره مجتبی را گرفتم. تمایلی به باز کردن ماجرا نداشت. تنها بی اشاره به نام کسی گفت که رفته بود دفتر یکی از دوستان. “رفت کمک کند که چیزی را دوستش ارسال کند”. شستم خبر دار شد که کجا. خداحافظی گفتم و تلفن را قطع کردم. تلفن خودم بود که زنگ می زد. مادر فرامرز بود. چیزی برای گفتن به او نداشتم، جز دلداری دادن. سوال نکرده خودش شروع کرد به توضیح دادن که در فاصله ی دو تماس، دوتا تلفن داشته است. بعد شروع کرد به بلند بلند گریه کردن، از صداهای مبهم توی گوشی یک کلمه که دائم تکرار می شد از همه واضح تر بود: “گرفتنش”. گفتم که اگر گریه را قطع نکند متوجه حرف هایش نمی شوم. “بهتر است اول هر چه می خواهید گریه کنید، بعد توضیح دهید که چه شنیده اید”. چند دقیقه ای طول کشید که به خودش و بغض رها شده اش مسلط شد.
- “ اول، یکی از دوستآش زنگ زد. گفت اصلا نگران نباشید. فرامرز رفته مسافرت، چند روز دیگه می آد. فرصت نداد که اسمش را بپرسم. فوری تلفن رو با یه خداحافظی تند و سریع قطع کرد. هرچی شماره ای رو که روی موبایلم افتاده بود، گرفتم جواب نداد. دائم پیام می داد و می گفت که شماره مورد نظر خاموش است.”
- صدا را تشخیص ندادید، ذهن تان به سمت دوست خاصی نمی رود؟
- “نه، جز یکی که اون هم مطمئن نیستم، والا چی بگم.“
از تلفن دوم پرسیدم. باز شروع کرد به گریه کردن. صدای در ماشین که محکم به هم خورد، متوجه شدم که مسافرها قهر کرده و رفته اند. تنها فرصت کردم که شیشه را پائین بکشم و در هیاهوی ماشین های در حال حرکت و بوق های ناهنجار داد بزنم: “شما نرسیده من هم آمده ام، عذر خواهی کنید از جانب من…”. تا چشم به هم بزنم سوار تاکسی شده و رفته بودند. شیشه را بالا کشیدم. گوشی را برداشتم، هنوز صدای هق هق می آمد. با لحنی تند گفتم: اگر می خواهید گریه کنید، حرف نزنید، هر وقت آرام شدید تماس بگیرید، یا اجازه بدهید من به مقصد که رسیدم خودم زنگ می زنم”. باز گریه فروکش کرد، صدای خش داری پیچید توی گوشی.
- “ببخشید. نیم ساعت بعد آن تلفن. یک نفر دیگر زنگ زد. این یکی، بی شماره بود، تنها یک جمله انگلیسی افتاد روی مونیتور تلفن. صدای بمی داشت. این بار هم خبر دستگیری فرامرز بود. اما گویا از یک جای رسمی. توضیح چندانی نداد. تنها گفت: بعدا با شما تماس می گیریم، خداحافظی نکرده قطع کرد. هرچی می گردم شماره ای نیست که خودم به اونا زنگ بزنم.“
حرفش تمام نشده باز شروع کرد به گریه کردن، اما این بار آرام تر. دل داری اش دادم که جای شکرش باقی است، دست کم خیالمان راحت شده که تصادف نکرده و گم و گور نشده، این طور که باشد مسئله قابل پیگیری است. اندکی آرام شد. اما ناغافل باز زد زیر گریه. هنوز علتش را نپرسیده خودش توضیح داد در خصوص این نگرانی که اگر پدرش متوجه ی ماجرا شود تمام گناه را گردن او می اندازد. “حتما خواهد گفت که تو عرضه ی نگهداری از بچه ها را نداری، بی خود در دادگاه اصرار کردی که حضانت بچه ها را از من بگیری”.
نمی دانم که چرا ناخواسته ذهنم همه چیز را به هم ربط می داد؛ بین این ماجرا، آن غیبت چند ساعته، وآن برخورد در دفتر و تلفن مشکوک این دوست. انگار نخی دانه های تسبیح را به هم وصل می کرد. “کاش پیش از خداحافظی نشانی هایی از آن دوستی که شکش به او رفته بود که تلفن اول را زده را می پرسیدم.” اما گویا لازم به این کار نبود. فکر و ذهنم دائم می رفت به سمت یک نفر. اگر تلفن اول نبود، گمان می کردم که هردو را با هم گرفته اند. “کاش از مجتبی می پرسیدم که آن روز به منزل یا محل کار این جوانک نرفته بوده است، برای فرستادن مطلب”. اگر پای تلفن دوم، آن تماس رسمی، با مادر فرامرز نبود، می شد بدبینانه فکر کرد که همه ی ماجرا یک جور بازیه، بازی جوانانه”. اما مشخصات تلفن دوم، شماره نیفتادن، نوع حرف زدن، همه نشان می داد که بحث دستگیری جدی است.
تلفن قرمزه که داشت به بلای تلفن اول دچار می شد، دائم هشدار می داد که باطری در حال اتمام است. آن را هم گذاشتم کنار تلفن سفید رنگ در حال موت، بدون باطری. کم رمق و بی حال دراز کشیدند کنارهم، روی صندلی خالی بغل. استارت زدم، چراغ راهنمای سمت چپ شروع کرد خاموش روشن شدن، همراه با بوق بلند ماشینی که ویراژ داد و از کنارم گذشت، راه افتادم. باید سریعتر می راندم و زودتر به میهمانی می رسیدم. باید جوری خودم را از دست غرغر و دعوای شب راحت می کردم، یا بحث و مجادله یا دعوا و مرافعه را محدودتر می کردم و خفیف تر. “این زندگی است که برای ما ساخته ای، شده که یک ساعت هم مال خودمان باشد، یا بدون دردسر”.
صدای ضبط ماشین را بلند تر کردم. آهنگ و صدای خواننده محو شد در میان بگو مگو و دعوایی که شروع شده بود. شیطوونک آغازگر جنگ و جدل بود. “اینم هر چی هست زیر سر اوونه، یه بازیه. بازی خطرناک. حالا فرامرز قاطی ش شده.” عقل کل گویا حوصله نداشت، چیزی جز “نه، نه. نمی شه، نمی شه” نمی گفت. اما شیطوونک اهل از خر شیطان پیاده شدن نبود. دائم حرفش را به شکل و شمایل گوناگون تکرار می کرد. عقل کل تنها غرولند می کرد و آهسته می گفت: “نه، نمی شه. نمی شه، به عقل جور در نمی آد.” لابد داشت چپ چپ هم نگاهش می کرد تا شاید آرام بگیرد و سر جای خودش بنیشیند.
گوشی قرمز رنگ را برداشتم. گوشی سفید رنگ تنها شد، اما به روی خودش نیاورد. گویا خواب بود، نه دم مرگ بود. ” مجتبی، از فرامرز خبری نشد؟” پاسخش منفی بود. “ تنها مژگان از عصر بیشتر از ده بار زنگ زده که ازش سراغ بگیره. می گه فک و فامیل هاش حسابی نگرانن. جمع شدن خونه مامان فرامرز، دارن اون رو آروم می کنن.” پرسیدم: ”دیگه خبری نداری، از دوست هایش کسی به تو زنگ نزده؟” با بی حوصلی گفت: “نه”. صدای شوی تلویزیون بلندتر شد، ریخت توی تلفن. “راستی یک چیزی، مژگان گفت که با مادرش داشته می رفته پزشک قانونی، که مامان فرامرز زنگ زده و گفته که شما گفتید موضوع تصادف و مرگ منتفی یه. اون آ هم نرفتن، برگشتن، باید می رفتند؟” نه ای گفتم و خداحافظی کردم. صدای خواننده ای ساهپوستی که رپ می خواند خداحافظ او را خورد و هضم کرد. یادم افتاد که باز فراموش کردم سوال اصلی را بپرسم. باز صدای سیاهپوسته ریخت توی گوشی، بعد کم و گم شد. سلام نکرده پرسیدم: ”راستی از دوست مشترکتون چه خبر؟” انگار خودش می دانست که اشاره ام به کیست. سوال نکرد که کی. بعد از کمی من و من، آهسته گفت: “خبر ندارم، مگه خود شما نگفتید که رابطه مون را باهاش قطع کنیم”. به طعنه گفتم: “ شما هم که چه بچه های حرف گوش کنی بودید و هستید!”. موضوع را به شوخی برگزار کرد. اول صدای خنده اش پیچید توی گوشی. بعد من من کنان گفت: “ من هستم، ولی فرامرز رو نمی دونم. من که یه هفته ای می شه اون رو ندیدم.” دلم شروع کردن مثل سیر و سرکه جوشیدن. “پس هنوز در ارتباطند!”. به روی خودم نیاوردم، من هم موضوع را به شوخی برگزار کردم. “ شما هم گفتید و من باور کردم!” بلندتر خندید” به خدا آقا، حتی بیشتر از یه هفته می شه. ولی یه چیزی…“. تا بیایم و بی اختیار بپرسیدم که چی؟ خودش گفت:” هیچی، هیچی”. بعد، مکث کرد. در سکوت او صدای یک زن خواننده از دور ریخت توی گوشی تلفن. شیطوونک صدایش بلند شد “دیدین گفتم یه چیزآیی هست، موضوع ساده نیست”. عقل کل دمق یک گوشه بی صدا نشسته بود. شیطوونک ورجه وورجه کنان داد زد: “حتما یه چیزهایی می دوونه، یه چیزایی حتما می دوونه.” چاره ای نبود، باید به حرفش می آوردم، یک دستی زدم. “ ببین، چرا موضوع را ساده می گیری، مسئله ی جان فرامرز درمیونه”. با هراس گفت:” راستش آقا، فرامرز با اون هنوز در تماس بود. فکر می کنم پیش از ظهر، پشت تلفن هم اون بود. ولی چیزی به من نگفت. تنها کاپشن ش رو برداشت و راه افتاد. گفت می رم و زود برمی گردم. به هش گفتم: می خوای کارت رو تموم کنم تو هم زودتر بری به مامانت کمک کنی، به مهمووناتون برسی؟ خیلی مطمئن گفت: نه، خودم زود می آم. تا بالای میدون می رم یه چیزی از کسی بگیرم، زود می آم”.
ظاهرا حدسم درست بود، ذهنم داشت درست راهنمایی ام می کرد. شیطوونک قند توی دلش آب شده بود، بالا پائین می پرید و فریاد می کشید، “نگفتم، نگفتم”.با کمی عصبانیت گفتم: “ بعد تو همینطوری نشستی پای ماهواره، شو می بینی، آهنگ گوشی می کنی. با او تماس نگرفتی ببینی چه غلطی می کردن؟ حالا خود او کجاست؟” آهسته و جویده جویده توضیح داد: “ چن.. چن..چند بار به موبایلش زنگ زدم، خاموش بود، از عصری هی تماس می گرفتم، تازه نشستم.” کوتاه نیامدم، با تحکم و کمی خشم گفتم: “ حالا که وقت گذشته، اما نه، اگه تونستی امشب یا زیادش فردا تا ظهر برو خونه شون، سرزده، به روت نیار که می دونی فرامرز گم شده، یا حدس می زنی که اون بوده که آخرین تماس تلفنی رو باهاش داشته.” بین حرف هایم دائم می گفت: چشم، چشم. “… غیرمستقیم ازش چیزایی بپرس، ببین چی می دونه، حرف بازداشت و دستگیری را نزن، ببین خودش چیزی می گه.” حرفی از تلفن اولی که به مادر فرامرز شده بود، به میان نیاوردم. دائم تکرار می کرد: چشم، چشم. دیگر در میان سکوت صدایی از دور نمی آمد، نه آهنگی، نه خواننده ای، نه…
فردا شبش، با مادر فرامرز داشتم صحبت می کردم که مجتبی زنگ زد. نمی شد نیمه کاره، تلفن را قطع کنم، خوبیت نداشت. مادر نگران بود، خیلی بیشتر از پدر و مادر، یا همسران دیگران. یک نوع خواهش در صدایش موج می زد. ”کسی نباید بدونه، هیچکس”. می گفت که دوباره تماس گرفته بودند و تاکید پشت تاکید داشتند که در این مورد با کسی حرفی نزند، به خصوص با روزنامه نگارها و اهالی مطبوعات. با نوعی تهدید می گفتند که به هیچ وجه نگوید که فرامرز گم شده یا بازداشت شده است. “تکیه کلامشون این بود که واسه تون، واسه ی فرامرز بهتره که خبرنگارا چیزی ندونن، خبرگزاری ها و روزنامه ها چیزی نفهمن”. مادر بود و نگران و از دنیای سیاست و سیاست ورزی دور. دلش را خوش کرده بود به قول ها و تکراری این گونه موارد، وعده هایی سر خرمن، برای راحت پیش بردن بازجویی ها، بدون دردسر افشاگری های رسانه ها و اطلاعیه های منتشره در پی آن. “گفتند موضوع اصلا مهم نیست. زود حل می شه. به شرط اینکه چیزی نگید. اگه حرف گوش کن باشید، می تونید از همین حالا به فکر جور کردن سند، گذاشتن وثیقه باشید….” در حالی که خودش از قبل تصمیم ش را گرفته بود، مشورت می کرد که چکار کنم بهتر است؟ نباید شکوفه ی امیدی را که در دلش شکفته بود، پرپر می کردم، هر چند که می دانستم بازی، بازی همیشگی است. بازمجتبی بود که زنگ می زد. پیش از خداحافظی گفتم : “ فعلا، چند روزی، به توصیه هاشون عمل کنید”.
اطلاعات تازه ای نداشت. بیشتر می خواست بداند که مادر فرامرز به من چه گفته، و به او چه گفته اند. یادم افتاد که فراموش کرده ام، سوال خودم را بپرسم، تماس را قطع کردم. مادر فرامرز گوشی را که برداشت تعجب کرد. مانده بود که آن عجله برای خداحافظی چه بود، و این تماس مجدد، چند دقیقه بعد چرا. یک راست رفتم سر اصل موضوع. از دوست فرامرز پرسیدم، و تماس جدید.
- دوبار دیگه زنگ زد. به فاصله دو ساعت. می گفت: خانم ناراحت نباش. مسافرت به ش خوش گذشته، خیلی. گفته که رفته یه جایی که تلفن ش خط نمی ده. تا جمعه دیگه می آد، خوونه. هر چی که تو دهنم بود به هش گفتم. با پرخاش گفتم که همه چیز را، از سیر تا پیاز، می دونم. “دروغگو اون که زندانه، این چرت و پرت ها چیه که سر هم می بافی”. خیلی وقیح بود، از رو نرفت. گفت: راستش جایی که هست، مث شماله. تلفن نداره. اما جاش خیلی خوبه. داد زدم سرش: “دروغگوی بی معرفت، آدم فروش”. وقاحت را از حد گذراند. دلم می خواست که دم دستم بود یک جفت کشیده می خواباندم در گوش های پهن و درازش. از رو نمی رفت. پشت سرهم می گفت: دروغ نمی گم، دروغ نمی گم. حتی مدعی بود که خودش هم مدتی آنجا بوده و اصلا جای بدی نیست، بازجوها هم آدم های خوبی هستن. از وقاحتش گریه ام گرفت، بعض راه گلویم را بست، تلفن را قطع کردم. بعد، پشیمون شدم. هرچی تلاش کردم، نتونستم دوباره بگیرمش. یکی هه تکرار می کرد که تلفن مشترک مورد نظر خاموش است”.
باز زد زیر گریه. مدتی چیزی نگفتم، گذاشتم حسابی خودش را خالی کند. بین هق هق ها که فاصله افتاد، آرام تر شد، از او پرسیدم که امکان تهیه کردن سند را دارند. گفت: “دائی ش، داداشم سند خونه شو آورده داده. قراره فردا اول وقت، با هم بریم دادستانی، پرس و جو…”. باز صدایش گم شد در میان هق هق گریه. چاره ای نبود، نمی توانستم بدون خداحافظی گوشی را قطع کنم، جای دلداری دادن هم نبود. کمی که آرام می گرفت، یک خط در میان می گفت: “نمی دونم جواب باباش رو چی…”. حرفش نیمه تمام می ماند در گلو، هق هق اوج می گرفت و باز “نمی دونم….”. چاره ای جز خداحافظی نبود، باطری تلفن باز داشت ته می کشید، روی خط های آخر بود، زیر لب گفتم خداحافظ.
زنگ تلفن که بلند شد، از کارم پشیمان شدم. فکر کردم که چیزی یادش رفته است که بگوید، و من بی حوصلگی کرده ام. شماره ی تلفن روی صفحه ی تلفن عوض شده بود. ته ی دلم خوشحالی موج زد. باز، مجتبی بود. هنوز سلام روی لبش خشک نشده گفتم: “ دیدیش؟” پاسخش مثبت بود. اجازه ندادم توضیح دهد. گفتم: “الان کار دارم، آخر شب، خونه ام. بعد از کار، یه نوک پا بیا پیشم”. بفهمی نفهمی، خداحافظی نکرده تلفن را قطع کردم، بقیه ی صدا گم شد در فضا.
به موقع آمد. از پشت اف اف گفتم: “بالا نیا، من می آم پائین”. توی کوچه سوارش کردم. رفتیم پارک بغل خانه. روی صندلی که نشست اشاره کردم که چیزی نگوید. صدای رادیو را بلند کردم، فضای ماشین با آگهی رادیو سرخ رنگ شد، بوی سس گوجه فرنگی گرفت، از آن نوع که زن خانه داشت تعریف و تبلیغ می کرد. از اوضاع خانواده اش پرسیدم و حال و احوال برادرش. برنامه ی سفر به کیش. خیابان شمال شرقی پارک خلوت تر بود. ماشین را گوشه ی خلوتی نگاه داشتم. پیاده که شد، گفتم: “ تلفن ت رو خاموش کن، بذار توی ماشین بمونه.” چک کردم، تلفن خودم را هم خانه گذاشته بودم. پرسیدم: “ خوونه بود؟ آره؟” با سر تائید کرد. نجواکنان از آنچه که دیده بود و شنیده بود، گفت.
- “ همون موقعه داشت می رفت بیرون. تو دالون، سرپایی یه حرف هایی زد. بعد زود زد بیرون. تو خیابون یه ماشین ایستاده بود. یه نفر نشسته بود پشت فرمون، یکی هم صندلی عقب. فکر نکنم که راننده آژانس بود.”
حوصله نکردم که خودش با جزئیات ماجرا را شرح دهد، پریدم میان حرف هایش. “ خب، این حرف ها را ول کن، بگو که چی گفت. از فرامز چی می دونست، بی خودی لفتش نده.” من و منی کرد و حرفش را گرداند توی دهنش. با نوعی خجالت و شرمندگی توضیح داد: “ ولی فکر می کنم اون ماشینه، اون راننده از حرف هایی که زد مهمترباشه. خیلی خودمونی بودند با هم. به ش یه چیزهایی گفتند. نشنیدم. ولی صدای خنده شون تا دم در اومد. بعد هم گاز رو گرفتند، تیک آف کردند، د برو که رفتی.” بی حوصله گفتم: “ باشه، ولی اول بگو چی گفت؟”. شروع کرد به تعریف.
- “چیز زیادی نگفت اما معلوم بود که خبرهایی داره. سعی کرد که خودش رو بزرگ و مهم جلوه بده، می شناسیدش که. گفت که گرفتندش. جاش خوبه. پرسید می خوای بدونی موکتی که دیشب روش خوابیده چه رنگیه. شاخ در آوردم. به ش گفتم خالی بندی کافیه، ولی چاره ای نبود، خواهش کردم هرچی می دونه بگه. دستش رو گرفت رو به درختای حیاط گفت: این رنگی، سبز، یک کمی پررنگتر. انگشتم رو گرفتم رو به سقف دالون، اشاره کردم به بالا، گفتم: بدو، بدو داره تیرآهن ها می آد پائین. محلم نذاشت. دستم رو کشید، دوید طرف در، به سمت ماشینی که گفتم. با اعتماد به نفس گفت حاضرم باهات سر هر چی که بخوای شرط ببندم، هفته ی دیگه که اومد از خودش بپرس. یه پیتزا مخصوص هم بده به هردوتامون، چون شرط رو باختی”.
شرط را برده بود. آخرهای هفته، یادم نیست سه شنبه شب بود یا چهارشنبه شب که فرامرز و مادرش زنگ زدند و آمدند بالا. حسابی لاغر شده بود. تکیده و رنگ پریده، خیلی بیشتر از آنچه که هفته ی پیش بود. مادرش عذرخواهی کرد، بابت در جریان قرار ندادن من. گفت: “ همه چیز ناغافل اتفاق افتاد. امروز نزدیک های ظهر بود که زنگ زدند، پرسیدند: وثیقه آماده است؟ آماده بود. بدو بدو رفتیم دادستانی. تا عصر درگیر ارزشیابی و کارهای اداری بودیم. نرسیده به خانه، قبل از اینکه فرصت تلفن زدن به شما باشد. غروب، فرامرز زنگ زد که برویم و او را در یکی از کوچه های سعادت آباد سوار کنیم، ولش کرده بودند وسط خیابان.” پرسیدم که اتهامت چی بود، چه جرمی بستند به تو؟ سرش را انداخت پائین. فنجانش را برداشت، یک شکلات گذاشت توی دهانش، چای را مزمزه کرد و شکلات را با داغی آن آب کرد توی دهانش. زیر چشمی به مادرش نگاه کرد، دست برد به سمت جعبه ی دستمال کاغذی، یک برگ کشید و پیشانی اش را پاک کرد. نگاهش خیره ماند روی گل های قالی زیر پایش. زیر لب گفت: “ داشتن رابطه نامشروع، مشروب خواری.” چپ چپ نگاش کردم. ناخودآگاه از دهانم پرید: “خجالت نمی کشی، مگه نامزد نداری؟” ته مانده ی فنجان را یک باره ریخت در دهانش، چای و شکلات آب شده با هم رفتند پائین. صدایش واضح تر شد: “ من هم همین رو گفتم. گفتم که غروب می خواستیم با مژگان بریم برای دیدن حلقه و اجاره ی لباس عروسی. ولی اون ها هی می گفتند که جرمم این چیزآ ست. هی تاکید می کردند که مدرک کافی هم دارند، فیلم و نوار. بیشتر که انکار کردم، اونی که زمخت و قلدرتر بود و قد کوتاهی داشت، یه کشیده خوابوند توی گوشم. خب، چاره ای نبود، من هم قبول کردم هرچی که اونا گفتند را پیش قاضی پرونده اعتراف کنم. ولی مژگان نباید این چیزا رو بفهمه.”
مادرش با نرمی گوشه ی روسریش، گوشه ی چشم هایش را دائم خشک می کرد. حتما داستان مفصل این چند روز را در خانه، و شاید هم تکرار و خلاصه اش را در راه شنیده بود. بازگویی اش، امانش را بریده بود. کمی آرام که گرفت رو به من گفت: “فرامرز از وقتی که اومده پاش رو کرده توی یه کفش که دیگه نمی خواد پیش شما کار کنه. می خواد کارش رو عوض کنه”. صورتم را برگرداندم به سوی فرامرز. با تعجب پرسیدم: “ عقلت سر جاته؟ کمک خرج مامانت اینا چی می شه؟ زن هم که داری می گیری، با بیکاری که نمی شه؟”. با چشم و ابرو به من فهماند که چیزهای دیگری برای گفتن دارد. رو کرد به مادرش، بلند گفت: “ یه کار دیگه پیدا کرده بودم، هفته ی پیش از دستگیری، فرصت نشد که به تون بگم.” مادرش داشت باز اشک هاش را با باله ی سمت چپ روسری راه راه کرم قهوه ای ش پاک می کرد. از او پرسیدم که شما مخالفتی ندارید؟ با دلخوری گفت: “ راستش چرا، پیش شما خیالم راحت تره”. اما گویی چیزی یادش افتاده بود، مکثی کرد. بعد زیر لب ادامه داد: “البته، نه چندان راحت. هی کارش رو مجبوره عوض کنه. ولی ته دلم قرص بود که هرجا که هست پیش شماست. اما…”. فرامرز اجازه نداد مادرش حرفش را تمام کند و دنباله ی اما را بگوید. پرید وسط حرفش: “ این جای جدید حقوق ش خیلی بیشتر از اینجاست، یه کار دائم، بیمه هم می کنن. مامان، من که به شما توضیح دادم…”.
شاید او هم به کمک دوستان جدید، همان که مجتبی سعی می کرد توضیح بدهد، یک کار نان و آب دار، با حقوق چرب و چیلی گیرش آمده باشد. واسه ش میزان حقوق مهم بوده، نه نوع شغل، و اعتبار و حیثیت کار. شغل های بعدی اش هم این را نشان داد. شاید هم دمبش توی تله گیر افتاده بود. شاید هم آن موکت، رنگ آشنای آن، دفعه ی اولی که گیر افتاده بود، توی بازداشتگاه، وضع را عوض کرده باشد. ولی، هرچی که بود، شرایط سخت هر کاری که کرده بود، به این راحتی نباید او را به این نقطه می رساند. تله گذاشتن، جوان های مردم را به دام انداختن، بعد بازجو شدن، حتی بازجوی دوستان نزدیک دیروز، نمی توانست و نمی تواند کار هر کسی باشد. شاید هم آن نوشته ها، انقلابی بازی در آوردن، مطلب فرستادن به خارج، همه ش جزئی از یک نقشه بوده، نقشه ای برای رسیدن به یک کار و شغل پر آب و نان. شاید هم همان بازداشت اول هم بخشی از بازی بود. نمی دانم.
اما هرچی که بود، شرط را راحت برده بود، رنگ موکت را درست گفته بود. فرامرز وقتی ماجرا را از زبان مجتبی شنید شاخ درآورد. صبح زود فردا، پیش از طلوع آفتاب، باز آمد. این بار ناغافل، تنها. پشت اف اف گفتم: “بالا نیا، می آم پائین، بریم پارک قدم بزنیم”. سلامی کرد و رام دنبالم راه افتاد. توی ماشین، در راه، دائم از پنجره های چپ و راست، به این ور آن ور نگاه می کرد. با خودش چیزهای نامفهومی زمزمه می کرد. نگران بود، نگاهش انگار دنبال کسی می گشت. در چشمانش غم موج می زد و وحشت. بدن تکیده اش لرزی نامحسوس را گواهی می داد. ترجیح دادم که افکارش را، سکوتش را به هم نزنم. نه حالش مناسب بود، نه مکان جای مناسبی بود برای حرف زدن. صدای ضبط ماشین را بلند کردم، نوای سنتور میثاقیان فضا را پر کرد. ماشین را مقداری مانده به جای چند شب پیش پارک کردم، ته یک کوچه ی خلوت. تلفن همراه ش را گرفتم، کنار تلفن خود، جا دادم داخل داشبورد پر از نوار. یه گوشه ی دنج، زیر یک نارون پر از گنجشک روی یک نیمکت سیمانی سبز نشستیم. پشتمان به زمین بازی، روبرو تا چشم کار می کرد چمن کاری، خورشید تازه داشت بالا می آمد. رنگ نارنجی آفتاب کم کم داشت رنگ می باخت و به زردی می زد. جایی که نشسته بودیم، کاملا مشرف بود به ورودی پارک. همه جا را، رفت و آمد همه را راحت می توانستیم زیر نظر داشته باشیم- هر چند که پارک مثل همیشه در آن ساعت خلوت بود. چشمان فرامرز اینجا هم دو دو می زد و قرار نداشت. از چپ می گشت به راست، راست به جلو و گردش می کرد به چپ. دیدم خیال لب باز کردن ندارد. گفتم: “ حالا تعریف کن. مشروب و رابطه ی نامشروع که بهوونه بود، نه؟ واسه ی ترسووندن تو، ته دلت رو خالی کردن. پرونده رو عادی جلوه دادن.” سرش رو آرام آورد بالا، اولین بار بود که دیگر به چپ و راست نگاه نمی کرد. گویا خیالش اندکی راحت شده بود، هیچکس دور و بر ما نبود، چند نفری هم که بودند، یا در حال دویدن بودند، یا در حال بازی با وسائل ورزش، چند زن میانسال هم آهسته در حال آهسته راه رفتن دور استخر که حالا آب فواره اش زیر تابش نور خورشید صبحگاهی، رنگین کمان ساخته بود. همه ی اهالی پارک قبل از ما رسیده بودند. تازه واردی نبود. با انگشت سبابه ش نم چشمانش را گرفت. آهسته وزیر لب گفت: “ آره، آقا.” پرسش هایم را ادامه دادم: “ تلفن دم ظهرهم، کار اون دوسته بود، نه؟ یه تله؟” این بار شمرده تر و بلندتر پاسخ داد: “ فکر کنم. ولی قرارمون جای دیگه بود، نه توی میدون.” بعد، بدون آنکه من سوال جدیدی طرح کنم، خودش شروع کرد به تعریف ماجرا، مثل صدای داخل کاست یک نوارضبط صوت.
” از خیابون که پیچیدم تو میدون. قبل از اینکه حتی فرصت کنم برم اون ور، طرف پائین، به سمت محل قرار، یک جوون کوتاه و ورزیده اومد به طرفم. فکر کردم از ایناست که سی دی و نوار قاچاق می فروشن. قیافه ش خیلی شبیه اونا بود، یه جین آبی رنگ و رو رفته کرده بود پاش، با یه تی شرت سفید که روش عکس مجسمه ی آزادی بود، اما برخلاف بقیه، یه ته ریش کم پشت هم داشت. فکر می کنم اون رو، اون دور و ور، خیلی وقت ها توی همین کارا دیده بودم. گفت برو سوار اون پراید سفیده شو. جدی نگرفتم. دوستش اومد جلو، این یکی لاغر بود و بلند، لباسی رسمی پوشیده بود، کت شلوار سرمه ای با پیراهن سفید. گفت: مگه نشنیدی چی گفت. به قیافه ش و هیکلش نگاه کردم، گفتم: ”برو بابا حال داری. بذار باد بیاد”. یه دفعه دستش رو از جیبش درآورد. یه کلت گذاشت پشت گردنم. اون پسر اولی هم اومد چسبید به من. فکر کنم اون هم توی جیبش اسلحه داشت. یه پراید سفید دنده عقب اومد به سمت پائین. درعقبش که رسید کنارم، راننده زد رو ترمز. لاغره در ماشین رو باز کرد. خپله با تنه اش و دستاش من رو هل داد طرف صندلی عقب ماشین. راستش اسلحه هاشون رو که دیدم حسابی جا خوردم و ترسیدم، نطق ام کور شد. رام شده بودم. با همان تنه ی اول خپله افتادم توی ماشین. روی صندلی عقب. خپله نشست پهلوم. لاغره هم از اون یکی در اومد تو، نشست کیپ من. صندلی عقب پراید که می دونید چقدر کوچیکه، دو نفر به زوری می شنن. یکی شون دستشون رو گذاشت رو شونه م. یکی هم پس سرم. فشار دادند پائین. حالا فشار نده کی بده. شدم مث این آکروبات بازها، نیم دایره. تا بجنبم. دست هام و سرم رو کفی سیاه پراید بود، دماغم سائیده می شد به لاستیک ته ماشین، داشت له می شد. هی پشت سر هم می گفتند که دختر بازی می کنی، هان؟ خجالت نمی کشی، به زن و بچه مردم کار داری، هان؟ تا رسیدیم به اون خوونه هه. زیاد دور نبود. شاید نیم ساعت هم نشد، از اتوبان. بعد که رسیدیم، با چشم بند من رو بردند تو. آخرش هم هلم دادند تو یه اتاقکی، با موکت سبز تیره. بدجوری بوی عرق پا می داد، حسابی هم کثیف. بعد اون بی شرف می گفته که من جام خوبه، مث ویلای شمال. عقم در اومد. یه حاج آقایی اومد، لباس تنش نبود، اما قیافه و رفتارش داد می زد که روحانیه، بیشتر از لحجه و کاراش فهمیدم. نه، نه. من رو بردند پیشش، تو یه اتاق دیگه. یه جایی شبیه دادگاه، یک میز بزرگ شکلاتی، با چند ردیف صندلی چوبی، با روکش پلاستیکی قهوه ای کنار هم، یک میز تحریر کوچیک رنگ چوب هم یه گوشه ی اتاق، با تعدادی پوشه ی سبز و آبی و زرد. اما کسی پشت میز نبود. من را نشاندند روی صندلی وسط ردیف اول، درست روبروی حاج آقا. ننشسته، با تشر گفت: “خوب، چشم ما روشن. پس آقا پسر کارش شده مشروب خوری و با زن آ و دخترای مردم خوابیدن، زنا کردن!” تا اومدم انکار کنم، گفت: “پر رویی کنی، انکار کنی، جرمت سنگین تر می شه. بهتره امشب رو خوب فکر کنی. فردا، خودت بیا و به همه چیز اعتراف کن. جوونی، می بخشمت. یه جریمه ی کم می نویسم، می دی و می ری. همین”. بعد پرسید که چه کاره ای و کجا کار می کنی. منم همه چیز رو گفتم. بعد من رو سپرد دست یه بازجوی قل چماق و بد دهن تر از اون یکی چاقه. از وقتی که رسیده بودم، اولین بار بود که می دیدمش. خیلی ترسیدم. برخوردش خیلی توهین آمیز بود و با خشونت. انگار که من از این لات و لوت آی تو خیابون هستم. شب شام ندادند، هیچی هم واسه ی رو انداز. یه گوشه کز کردم و خوابیدم. خواب که چی بگم. همه ش کابوس دیدم. هی از خواب پریدم. تا چشام رو رو هم می ذاشتم. یه عالمه زنآی خراب، از اونا که این روزا توی خیابونا زیاد شدن به ام حمله می کردند، صد رحمت به اون پیر و پاتال هایی که تو فیلم های آمریکایی نمایش می دن. دائم می خواستند با زور لباس هامو در بیارن. تا چشم هام روی هم می رفت، با وحشت از خواب می پریدم. یه بار هم خواب دیدم که یه عده من رو گرفتند، لختم کردند، با کله انداختندم تو یه بشکه بزرگ آبجو، مث اونی که تو فیلم های وسترن هالیوود نشون می دن، داشتم خفه می شدم. از خواب که پریدم. خیس خیس بودم. انگار که از اون تو کشیدنم بیرون، اما به جای بوی آبجو، بدجوری بوی عرق بدن می دادم. ببخشید، و بوی ادرار. کابوس ها، بعد از زندان هم من رو ول نمی کنن. همین دیشب هم باز اونا اومدن تو خوابم. این دفعه همه با هم. اون زناآ داشتند لختم می کردند که مردآی قلچماق بندازنم توی بشکه. بشکه ها از صدتا هم بیشتر می شد، از این چوبی های خط خطی قهوه ای. فرداش، صبح زود، دونفر اومدند. گفتند که چشم بند دیروزی رو بردارم و بذارم رو چشام. همون که قبل از بیرون اومدن از پراید، محکم بسته بودند به چشام. با فحش و بد و بیراه گفتند بشینم رو به دیوار. شروع کردند از محل کارم پرسیدن و شغلم. بی خیال حرفا ی دیروز، انگار نه انگار که موضوع مشروب خواری بود و جرمم زنا. این بار پرس و جو در رابطه با کار و بار شما و دوستاتون و افرادی که به دفتر رفت و آمد دارند. خیلی چیزا را خودشون می دونستن، انگار دفتر را مدت ها زیر نظر داشتند، یا دوربین کاشته بودند توی دیوار و سقف راهروها و اتاق شما. تا اومدم بگم که این سوالایی که می پرسین به جرمم چه ربط داره، هولم دادند رو به جلو. سرم خورد به دیوار سیمانی روبرو. با فحش و بد و بیراه گفتند: “ مث اینکه دوست داری بدیم شلاغت بزنند و یا به جرم زنا سنگسارت کنند”. از شما چه پنهون، راستش خیلی ترسیدم. هرچی اونا خواستند من هم گفتم و تکرار کردم. سعی کردم راستش رو بگم. ولی اونا دنبال خیلی چیزای دیگه بودند. تا می اومدم راستش رو بگم، اینکه منشی تون خانوم خوبیه، همینطور دخترهای همکار. اینکه زن های روزنامه نگار، خارجی ها، فقط دنبال خبر هستند و مصاحبه، یه کشیده ی محکم می خورد توی گوشم، یه لگد می خورد روی مهره ی کمرم. یا یکی با مشت می زد توی سرم که بی شرف کثافت، راستش رو بگو. خودت و ما رو راحت کن. می دونید من هم راستش رو گفتم، هرچی که اونا خواستند. بعد ازم خواستند که نقشه ی دفتر خودمون و کروکی ساختمون بغلی رو هم بکشم. همه ی طبقه هاش، با نام همه کارکناش. اون یکی جا که بعضی وقت آ می رید جلسه. همون که مدتی هم دفتر کار ما تو طبقه ی پنجمش بود. من هم هرچی بود گفتم، هرچیمی دونستم از نقشه ی ساختمون کشیدم، حتی جای میز صدندلی ها و مبل ها و کتابخونه ی توی اتاق رو هم براشون کشیدم. هر چی که اونا خواستند گفتم، حتی اگه خودم هم می دونستم که دروغه، دروغ دروغ. نه اینکه همه را توی یک روز، نه همون روزای اول یا حتی دوم. بیشتر تو روزای سوم و چهارم بود گفتم و نوشتم- کاشکی فقط کتک بود و توهین. از دست اون کابوس آ بود که هرچی را که می خواستند می نوشتم. می دونید آخه. از شب دوم خواب هیولا می دیدم. خواب کوکلوس کلان. درست همونجوری بود، حمله ی اونا به سیاهپوست ها. آتیش زدن سیاه آ. کاراشون، درست مث اونا بود تو فیلم آی آمریکایی. یه شب هم خواب یه قبیله وحشی رو دیدم. از اون آدم خوارهای قبیله های آفریقا. بیدار که شدم خیس عرق بودم. باز بوی عرق بود و ببخشید، بوی ادرار، و این بار بوی کثافت هم می دادم. تا چشم باز کردم، حالم به هم خورد و بوی استفراغ هم اضافه شد به بقیه. هر چی با مشت به در آهنی زدم، کسی اون رو باز نکرد. تا نزدیک های ظهر که نمی دونم چی شد که اجازه دوش گرفتن دادند، وضعم همینطوری بود. در واقع دلشون به حال من نسوخت، دیدند که از بوی کثافت، بوی گند خودشون نمی تونند بیان تو برای بازجویی. بعد هم اتاق رو عوض کردند. بعد از دوش گرفتن، لباس عوض کردن، نمی دونم چی شد که یاد اون جوکه افتادم. اونی که یارو اسیر قبیله آدم خوارها افتاده بودند، واسه ش شرط گذاشته بودند. اون روز بود که هرچی گفتند بگو من گفتم. هرچی گفتند بنویس؛ نوشتم. تازه می دونید خنده دار چی بود. اون روز غروب، قبل از اینکه آزاد بشم و به اصرار مامان چند ساعت بعد بیایم خونه ی شما. من رو باز بردند توی اون اتاق مخصوص، اون که گفتم شبیه دادگاه بود. حاج آقا، این بار با مهربانی پرسید: “خب پسرم، بگو ببینم، توی این چند روزه متنبه شدی؟ به درگاه خداوند توبه کردی؟ دیگه دنبال زن و دخترای مردم نمی ری؟ زنا نمی کنی؟ مشروب نمی خوری؟” نفهمیدم چرا ناخودآگاه گفتم: “حاج آقا، تو این روزا که این حرف آ نبود، مث اینکه پرونده رو اشتباهی می آرن خدمت شما”. اول چپ چپ نگام کرد، هیچی نگفت. بعد باز بدون اینکه حرفی بزنه، اون بازجو خپل و قلچماقه رو صدا زد. با تحکم به ش گفت: “ این چی داره می گه؟ مثل اینکه متنبه نشده، از کاراش توبه نکرده”. باز من رو با پس گردنی برگردوندند توی اون اتاق با موکت سبز رنگ، که بوی گندش آدم را خفه می کرد. نیم ساعت بعد صدام کردند، بردند توی اتاق دومی. بازجو چاقه یه کشیده گذاشت توی گونه ی سمت راستم، گفت خواهر…. اون مهربون تره، پادرمیونی کرد، بعد هم درس آخر رو یادم داد. به ا م گفت که چی باید بگم، چه جوری جواب بدم. “هرچی که گفت، بگو بله حاج آقا متنبه شدم. هرچی که خواست انجام بده.” تازه اون موقعه بود که دوزاریم افتاد. نه اینکه، نیفتاده بود. به بازجو خوش اخلاقه گفتم: “ آخه تو این چند روزه که این حرف آ نبود، ولی حاج آقا باز داره بحث زنا و مشروبخواری می کنه”. به جای تائید حرف های من، شروع کرد من را - ببخشیدآ- حسابی خرفهم کردن. “خب، جرم اصلی ت اینه. تو، توی این چند روزه خوب متوجه شدی که با زن ها و دخترهای مردم بودن کار بدی یه، گناه داره، جرمه، زندان و سنگسار داره. مشروب خوردن واسه ی بدن آدم بده. جرمه، شلاق و زندان داره. ما که توی این چند روز داشتیم این آموزش ها را به تو می دادیم. مگه تا حالا نفهمیدی این موضوع را، می خواهی بیشتر بمونی تا بهتر یاد بگیری؟”. با ترس و لرز جواب دادم: “نه، نه. آموزش بیشتر لازم نداره. خیلی خوب و کامل فهمیدم، درس هام رو از بر شدم”. با خنده دستی به سرم کشید و گفت: “باریکلا، این که کاری نداره، به حاج آقا هم همین چیزا رو بگو. بعد هم زیر پرونده ت رو امضا کن و برو بیرون. دیگه هم دور و بر این جور کارآ نگرد. می دونی که شلاق داره، حبس داره. زندان داره، از همه بدتر سنگسار داره”. بعد، بلند بلند خندید. دستم رو گرفت، من رو کشید و برد توی اتاق دیگه. بلند بلند گفت: “ حاج آقا، ایشون خوب متوجه سوال های شما نبودند، یه بار دیگه بپرسید تا این بار خوب جواب بدن، بگه که متنبه شده، توبه کرده، دیگه دور و بر این کارای خطا و خلاف نمی گرده. اگر صلاح دیدید و حرف هاش رو پذیرفتید، مدارک رو هم بدید امضا کنه. همیطور، تعهدنامه رو. مادرش سند آورده، دم در منتظره. بچه کوچیک داره، خوب نیست خانوم بیشتر از این منتظر بمونه. خودش هم باید برگرده، بره سرکار و زندگی ش. بیشتر از این مرخصی نداره، از مرخصی ش می خواد، برای سفر به شمال، همراه با نامزدش- نه زن عقدی ش- استفاده کنه”. بعد هم قبل از اینکه از در ساختمون ببرندم بیرون، توی خیابون آی سعادت آباد، یه گوشه ولم کنند، این بار با تحکم و تندی گفت: “ما هر چند وقت یک بار می آئیم سراغت. اگه بچه ی خوبی باشی، می ریم ماشین سواری، قدم زدن تو پارک، همون بیرون پرونده ات رو با اطلاعات جدیدی که می دی تکمیل می کنیم. اما وای به حالت اگه بچه ی بدی باشی و فکر جفتک انداختن بزنه به سرت. باز می آی یا می آریمت همینجا، توی همون اتاق، روی همون موکت سبز، پرونده رو تکمیل می کنیم. تا حالا چیزی زیادی ننوشتی، همه ا ش شده، ه 57 صفحه ی دست نویس”.
یک باره گویا از حالتی میان خواب و بیداری بیرون آمد، بدنش شروع کرد به لرزیدن، چشمانش دور و بر را پائیدن، از چپ به راست رفتن و از راست به جلو و بازگشتن به سمت چپ. پشت درختان را کاویدن، ورزشکاران سرگرم با دستگاه ها را ور انداز کردن، حتی زنان دور استخر را زیر نظر گرفتن. تازه متوجه شدم که دچار تیک هم شده است. دستم را دور بدنش حلقه کردم، به خودم چسباندمش، کاپشنم را از تنم در آوردم و روی شانه اش انداختم. چرخید و سرش را گذاشت روی شانه ام. محکم تر بغلش کردم، شاید حسی از داشتن پدر به او منتقل کنم، گرمش کنم، لرزش بدنش پایان یابد. این بار گریه امانش نداد، لرزش بدنش دو چندان شد. رهایش کردم تا بغض فروخته در گلویش را روی شانه ام حسابی خالی کند، ترس انباشته شده در وجودش تا حدی بیرون بزند. کمی که آرام گرفت. باز شروع کرد به حرف زدن، این بار نه با خودش، خطاب به من.
”این بود همه ی ماجرای این چهار پنج روز. چاره ای نداشتم، بیشتر نمی تانستم مقاومت کنم. شما که وضع ما رو، خانواده ام، مسائل مالی مادرم، رو می دونید. باید زودتر بیرون می اومدم. اما حالا متوجه شدم که با کاری که کردم، با چیزهایی که اونا از من می خوان، جاسوس و خبرچینی که از من می خوان بسازن. باید کارم رو عوض کنم. ترجیح می دم که بیکار باشم، ولی چیزی ندونم که مجبور بشم به اونا بگم. هی برم پرونده ام رو تکمیل کنم، کاری که می دونم پایانی نداره. ولی یه خواهش از تون دارم. شما امروز حکم اخراج من رو بدید دستم. این جوری شاید دست از سرم بردارن و پرونده ام یه جورایی مختومه بشه. اگه شد پیش دوستاتون، یه کار دیگه واسه م پیدا کنید. شما که وضع ما رو می دونید. نمی خوام مامانم مجبور بشه من و داداشم رو بسپره دست بابای به تعهدم که معلوم نیست کجاست، چه کار داره می کنه.“
چی می توانستم بگویم. می دانستم فشاری که کشیده بود، زجری که دیده بود، با کابوس هایی که دست و پنجه نرم کرده بود وجودش را پرکرده و حالا حالاها با او خواهند بود. اصلا معلوم نبود که تا آخرعمر دست از سرش بردارند، یا روح و روانش را در جوانی نابود نکنند. کافی بود که خواب های وحشتناک شبانه، رهایش نکنند، هرچند وقت، شب یا روز، بیایند سراغش. روح و جسم یک جوان24-23ساله مگر چقدر تحمل دارد، چقدر تاب می آورد؟ تنها از او پرسیدم: ” فرد دیگری در میان بازجوها نبود، صدای بازجوها برایت آشنا نبود؟” اول با اطمینان گفت نه. اما گویا یک باره نکته ای را به خاطر آورد. چهره یا صدای شخصی از میان خاطراتش سرک کشیده بود. “چرا، چرا، یکی بود. نه بازجو. یکی که می اومد بیرون باهاشون حرف می زد، یه بار که درمیانه ی بازجویی، گویا برای چک کردن نکته ای، بیرون رفتن، یادشون رفت که در را خوب کیپ کنن، صدای یکی دیگه رو شنیدم. صدای حاج آقا، قاضی دادگاه، نبود. حالا که شما می گید، فکر می کنم کمی صداش به نظرم آشناست. مامان هم ماجرای موکت سبز زیرپام رو گفته. مث اینکه شماها همه تون اشاره تون به یه نفره، صدای اون یارو که بیرون سلول می موند، به اون می خوره. من هم داره شک م می ره به اون. پس با نقشه به من تلفن زد. اگه یه روز ببینمش حتما می کشمش. دیشب چند بار زنگ زد، شماره ش افتاد رو موبایلم، ولی نخواستم جلو مامان چیزی بگم. چند تا زنگ دیگه هم خورد، این دفعه با اونایی که شماره شون نمی افته. شاید باز اون بوده باشه…”.
شیطوونک با این داستان بود که موضعش حسابی قوی شد و آن دیگری را گوشه ی رینگ انداخت، اما هر چه که بود نمی توانست ربطی مستقیمی بدهد بین این ماجرا و ارسال پیام ها، پیامک ها. اما گذر زمان باز هم تقویت کننده ی مواضع او بود، از تشابه تن صدا با مشاور بازجوها گرفته تا ارتقای رتبه و رسیدن به مقام بازجویی تا زمان دستگیری وب لاگ نویس ها و… آنجا دیگر شناخته بودنش، گویا خودش هم ابایی نداشته که نقش خود را مخفی کند. حدس می زدند که خودش تنهایی می رفته توی سلول. روی صندلی می نشسته، با چشم های باز، در برابر یک عده بیگناه چشم بسته.
فرامرز بدشناسی آورد. کار جدید ش را چند ماه از دست داد. گویا یکی برایش زده بود. کار بعدی هم به همین وضع دچار شد. یک روز مژگان آمد پیش من، گریان. “ خبردارید، گذاشته رفته. من هم دارم کارام رو می کنم برم پیشش. بی چاره خاله. بی پولی یه طرف. دوری اون یه طرف.” به شوخی گفتم: “سفر رفتن که گریه نداره. می رید بیرون، بدون دردسر و دغدغه، کنار هم خوشبخت می شوید. درسهاتون را هم توی یک دانشگاه های درست حسابی در خارج تمام می کنید. فکر خاله جانت هم نباش. خدا بزرگه، تازه عدو شده سبب خیر. اگر او چند روز بازداشت نبود، نمی توانست به این راحتی ویزا بگیرد، و بعد فوری اجازه ی اقامت و اجازه کار”. با بغض گفت: “ خارج رو می خوام چی کار؟ درس رو همینجا هم که می تونستیم تموم کنیم. کار هم که بود. پیش خاله جون زندگی می کردیم. خوش یا ناخوش. هرچی که بود از غربت بهتر بود. راستش تقصیر من بود که زندگی مون این جوری شد.” با تعجب به چشمانش نگاه کردم. چشمانش را از من دزدید و سرش را زیر انداخت. انگار گذشته را برای خودش مرور می کند.
”ماجرا از اون سفر شروع شد. حتما می دونید، شاید هم فرامرز واسه تون گفته باشه. من و اون دوستش با هم یه جا کار می کردیم، تو دفتری که اون واسه ی کار مجله های هنری تهیه کرده بود. پیش از آشنایی اونا. این آخر سری ها بدجوری ریخت و پاش می کرد. بعد هم از تابستون پارسال شروع کرد سفرهای گروهی ترتیب دادن. می گفت دوستم یه ویلا داره تو شمال، تو یه منطقه جنگلی دنج و خلوت. آخر هفته ها اگه جمعی بریم اونجا، هم خستگی مون رو در می کنیم، هم بچه ها، تو راه، تو اونجا، بیشتر با هم دوست و رفیق می شن، بازده کارشون با این سفرها بالا می ره. یادم نیست فکرکنم که از سفر سوم، چهارم بود که بساط مشروب رو هم دایر کرد، و بزن و بکوب. بعد هم خودش و دوستش افتادن به فیلمبرداری کردن از این برنامه ها. ما که ترسیدیم، اعتراض کردیم. گفت: “ داریم یک گزارش مصور خبری درست می کنیم، واسه ی فرستادن به خارج. می خواهیم توی دنیا نیمه ی پنهان ایران را نمایش بدیم. بگیم که با همه فشارهای حکومت، جوون آی ایرانی تو خلوت چه جوری زندگی و حال می کنند. نگران نباشید صورت همه رو هم فلو می کنیم، کسی شناخته نمی شه.” وقتی ما در اعتراض، شاید هم از ترس، از هفته ی بعد شمال نرفتیم. یه روز غروب، وقتی دفتر خلوت بود، اومد من رو کشید کنار. تهدیدم کرد که اگه نیای، اگه دوستات رو تشویق نکنی که بیان، بد می بینی، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. بهشون می گم که تو جاسوس حکومت هستی، آبروت رو پیش همه می برم. هدفش این بود که با یه تیر دو نشون بزنه. من یک دوبار دیگه هم رفتم. راستش از اون به بعد، این من بودم که فرامرز رو هم مجبور می کردم که بیاد. هرچند که من کارم رو عوض کردم، از اون محیط کناره گرفتم، ولی تو این مدت، دیگه رابطه ی اون با فرامرز گرم شده بود و با چند تا دیگه از دوستاهاش. بعد از دستگیری دوم دائم ازشون می خواست که تو فرستادن مطالبش به خارج به ش کمک کنند. هی می گفت: “شما که می دونید من کار فنی نمی دونم، به کار با کامپیوتر و این چیزا وارد نیستم، شما به من کمک کنید. همکاری کنید، واسه ی آینده تون خوبه”. حالا چند هفته ای می شه که بچه هایی رو که تو کارای غیرسیاسی، تو نشریه های هنری و فرهنگی بودند بی سروصدا یه جاهایی می خوان. چندتایی هم از همفسرهای شمال. یه جور بازجویی و گرفتن قول همکاری. تو زیرزمین یه کلانتری مرکز شهر. می ترسم نوبت من هم بشه. حالا دیگه من هم ناچارم که برم. یه خواهش دارم، دورا دور حواس تون به خاله جون هم باشه. اگه شد فریبرز رو هم بذارین سرکار. خاله جون خیلی تحت فشاره. هفته ی پیش یه سکته خفیف داشت. دیگه نمی تونه اضافه کاری کنه.“
مژگان راز مهمی را فاش کرده بود. مدتی بود که در جریان رفت و آمد بعضی ها به آن کلانتری قرار گرفته بودم. وقتی جزئیات ماجرا توسط روزنامه نگارهای قدیمی تر لو رفت. حتی نماینده های مجلس پیله کردند، آنها کارشان را به ظاهر تعطیل شد. اما فورا تغییر مکان دادند از مرکز شهر به جای دیگر، نبش شمال غربی یک میدان، توی شمال شهر. ولی از جریان آن سفرها و نقش پسرک در ماجرا، و تله گذاشتن و دام پهن کردن برای جوان ها بی خبر بودم. تا زد و دور جدید دستگیری ها شروع شد. این دفعه نوبت وب لاگ نویس ها بود. اما ماجرا زود فیصله پیدا کرد. با فشار افکار عمومی، و خرابکاری هایی که تعدادی از مامورها کرده بودند در مرحله ی بازجویی و اعمال فشارهای روحی و حتی فیزیکی. خیلی زود مجبور شدند که آن ها را از زندان آزادشان کنند. اتهام ها پیچیده شده بود، و در کنارش مسائل اخلاقی. هومن می گفت که مطمئنه که او، خودش بازجو بوده است. “ صدایش رو خوب شناختم. از زیر چشم بند هم اون پاهای کوتاه ش را دیدم”. مرتضی هم بدون اطلاع از حرف های هومن تائید می کرد که او، با توجه با دوستی و آشنایی ش با خیلی از بچه ها، نقش مشاور را برای بازجوهای اصلی بازی می کرده است. حتی قسم می خورد که مطمئن است که او بعضی روزها خودش روی صندلی بازجوها می نشسته و سوال می پرسیده و تلاش داشته مچ بچه ها را بگیرد.
حالا شیطوونک و عقل کل سرشان به حرف های دیگر گرم است. پاورقی چند ماه پیش و بعد کتاب منتشر شده اوضاع را کلی به نفع شیطوونک تغییر داده است. دیگر خبر چندانی هم از غرغرهای عقل کل نیست. رد چندانی هم از عذاب وجدان نمانده است.تا چند وقت پیش من حیران مانده بودم که چرا باید در چند ماه گذشته که بفهمی نفهمی در حوزه رسانه ها که همه چیز راکد بوده، فعالیت خیلی ها تعطیل شده، وقتی بازداشت ها کمتر و حساب شده تر شده و رانده شده است به حاشیه ها و شهرستان ها، وقتی بازجوهای اصلی سرشان خلوت تر شده، چه اصراری بوده است برای به کار گیری این افراد. آن هم در حد پیام، و ارسال پیامک. اما این پاورقی، این کتاب در مورد انقلاب مخملی و عاملان پشت پرده ی برنامه ی براندازی نرم می تواند پاسخی باشد به آن سرگشیتی و حیرانی. نشان می دهد که برنامه ریزی بلند مدت است و مهره سازی ها حساب شده، حتی تا مرحله ی پرورش پژوهشگر ویژه.