قصه ♦ هزار و یک شب

نویسنده
مسیح مظلومی

اولین بار که نام او را که پای پیامک خواندم، شوکه شدم. یک حس بوی ناک ریخت تو وجودم. بویی مثل خون دلمه بسته، ‏حسی شبیه تحقیر شدن، حس تن فروشی سیاسی. شاید نه تن فروشی سیاسی هم کم باشه. کاش می شد کلمه اصلی را به ‏کار ببرد، بهداشتی اش نکرد، در این اوضاع سانسور و خود سانسوری…‏

‎ ‎پیام و پیامک‎ ‎

‏ “از ساختمون محترمانه بندازش بیرون.“‏

بی علت عصبانی شدم، بی خود از کوره در رفتم. با صدای نعره مانندم، بیشتر کارمندها از اتاق هاشون بیرون آمدند. ‏توی راهرو ردیف شدند، شروع کردند سرک کشیدن. سر و گردن چند نفر از طبقه بالایی ها هم از میان در چوبی ‏آپارتمان آمد تو. گویا به ترتیب قد ردیفشان کرده بودند. بالا، یک سر سوار بر گردنی دراز، در میان یقه ی گشاد پیراهنی ‏سبز و سفید لق می خورد، یک کله ی کوچک گم شده بود در مقنعه ای سرمه ای کمی بالاتر از دستگیره ی طلایی، جلوتر ‏از پرهیب جمعیتی دورتر از در.‏

شاید اگر روند اوضاع طور دیگری پیش نمی رفت، الان برایم تنها یک عذاب وجدان، آن هم نه چندان حسابی، باقی مانده ‏بود، و دیگر هیچ. هرچند که تا همین چند ماه پیش هم بفهمی نفهمی گاهی خودش را به رخم می کشید. تا کشف ماموریت ‏جدیدش، ارتقا به پستی ویژه برای افشا کردن “نیمه ی پنهان” چهره های خاص.‏

واکنش آن روز صبح می توانست اثر شایعات محیط باشد روی ضمیر ناخودآگاهم. شایعاتی که خط و رد آن تا ماجرای ‏اخیر مانده بود، اما اکنون به یقین تبدیل شده است. اما تا کشف پژوهشگر ویژه وضع کاملا فرق می کرد. هی یکی گوشه ‏ی ذهنم دائم غر می زد که “حق نداشتی با یه جوون جویای نام آن طور تند و خشن برخورد کنی”. با گذشت زمان میزان ‏غرغرها کمتر شد و نوع آنها محدودتر. تازه این وقتی بود که واکنش هام تندتر هم شده بود- البته نه فیزیکی، از جنس آن ‏روز. بیشتر حالت افشاگری داشت، دادن هشدار به جوان ترها. برای حفظ احتیاط، یا نیفتادن به ورطه ای خطرناک دام ‏های گسترده شده توسط مامورانی چون او.‏

کوتاه آمدن آن عقل کل خانه کرده در درونم، کم شدن غرغرهای مداوم، می توانست به اتفاق های بیرون مرتبط باشد. ‏شاید او هم شستش خبردار شده بود که کاسه ی زیر نیم کاسه هست، شاید هم در برابر شلوغ کاری های شیطوونک کوتاه ‏آمده بود. ‏

اما پاورقی چند ماه پیش و بعد کتاب منتشر شده اوضاع را تغییر داد به نفع شیطوونک، به خصوص که مقدمه ی رئیس ‏کل تواب سازها بر تارکش بود. تازه آن زمان به کنه ماجرا پی بردم. اوضاع کلی عوض شد. غرغرهای عقل کل در ‏وجودم کم و کم تر شد و چون فانونسی بی نفت پت پتی کرد و خاموش شد. پیامدش سرعت یافتن عذاب وجدان در حال ‏آب شدن؛ چون توده برف سرد زمستان گذشته مانده بر یال های کوه شمال شهر، زیر آفتاب این روزها.‏

پاورقی در همان صفحه ی مخصوص و معروف روزنامه چاپ شده بود. نشانه ای بود از برنامه ریزی برای توطئه ی ‏جدید. پیامدش هم، لابد چون قبل دور جدید بازداشت ها و دستگیری ها، یا بی آبرو کردن و ترور شخصیت دگر ‏اندیشان. ماجرا می توانست پیچیده تر از آنی باشد که ابتدا، و آن روز کذایی، فکر می کردم؛ یک تواب جدید درست ‏حسابی متولد شده بود. پس از طی دوره ای خاص، آموزش مراحل پرونده سازی، پاپوش دوزی، بازجویی و لابد ‏کارهای دیگری که هنوز فاش نشده است. و البته، سپردن شدن کار تبلیغاتی خاصی به او.‏

رقیب عقل کل حالا زبانش باز و دراز شده بود: “پس، آقا هم زمون با ارسال پیامک، داشته کتاب سفارشی هم می ‏نوشته”.‏

اولین بار که نام او را که پای پیامک خواندم، شوکه شدم. یک حس بوی ناک ریخت تو وجودم. بویی مثل خون دلمه بسته، ‏حسی شبیه تحقیر شدن،. حس تن فروشی سیاسی. شاید نه تن فروشی سیاسی هم کم باشه. کاش می شد کلمه ی اصلی را ‏به کار ببرد، بهداشتی اش نکرد، در این اوضاع سانسور و خودسانسوری.‏

خیلی وقت است که نمی خواهم در مورد دیگران، کارها، روش ها و منش هایشان، قضاوتی شخصی کنم. نه در علن، نه ‏در میان جمع، نه حتی، درخلوت خودم. اما این پاورقی، این کتاب عرضه شده در نمایشگاه، این پیامک های انباشته شده ‏در ذهنم، و برخی ضبط شده در تلفن همراه، دست بردار نیستند. کاش می شد نام او را هم گذاشت کنار کلی اسم دیگه، ‏آن هایی که مرده اند یا از کشور خارج شده اند. گم می شد زیرغبار زمان. اما آن پیامک ها، این پیام ها، این نوشته ها و ‏برنامه ی سخنرانی های افشاگرانه ای که شروع شده، و موج جدید بازداشت ها و دستگیری های چند ماه پیش یا قرار ‏است شروع شود، این روزها نام او را نشانده است درست وسط سرم، یک گوشه ی فعال مغزم. آن هم در این شرایط که ‏دیگر به ندرت نام ها و حتی شکل و شمایل افراد در مغزم حک می شوند، حتی تطابق نام ها با چهره ها هم روز به روز ‏سخت تر می شود و شناخت افراد دشوارتر. ‏

مغزم شده درست مثل رایانه ی دفترکارم. گویا، ظرفیت دیسک سختش پرشده، شاید هم کشوهای پرونده های اطلاعاتی ‏ش آن قدر به هم ریخته اند که مطالب را جذب نمی کنند، یا اگر قبول هم می کنند، اما می برند می نشانند جایی دیگر. ‏جایی گم و دور از دسترس، جایی پرت، با فاصله ای بعید از کاوش فکر و ذهن. ‏

با گذر زمان، گرد و غبار بیشتری روی شان می نشیند، بی مصرفشان می کند، انگار از اول نبوده اند. باید یادم باشد از ‏داود بپرسم، مطلع شوم از نگاه روانشناسانه اش به ماجرا. نه، شاید نادر بهترباشد، متخصص مغز و اعصاب، و خوره ‏ی رایانه. “آیا نمی شه مغز انسان رو هم مثه دیسک رایانه دیفرگ کرد؟ اطلاعاتش رو یه جور نظم و نسق داد، ‏فضاهای بیهوده رو از بین برد، کشوها را نظم داد و پرونده ها را به ترتیب الفبا یا متدی دیگر، چید درست کنار هم، دم ‏دست؟” شاید هم مشکل اصلا دیفرگ کردن نباشد، دیسک اصلی مغزم خراب شده است، دیگر به راحتی نمی تواند همه ‏چیز را ثبت و ضبط، حتی نگهداری کند. نمی دانم چه کسی، مهم نیست داود باشد یا نادر، هر کسی شد، شد. مهم حل این ‏معما است. ‏

درست یادم نیست، اولین بار کی پیامکش رسید، پس از هشدار صدادار تلفن همراه. نمی دانم با چه فاصله ای بود از آن ‏دعوا مرافعه ی درون دفتر. شاید اگر این نوشته، این پاورقی، این کتاب، این سخنان افشاگرانه نبود، حتی دعوای این دو ‏در مغزم هم اثری نداشت. موضوع زیر غبار حوادث متوالی و گوناگون این روزها گم می شد.‏

شیطوونک شاخک هایش بعد از مدت ها، با نوشته ی روزنامه ی ویژه روزنامه فعال شد و زبانش دراز. به ورجه ‏وورجه افتاد و متلک پرانی: “دیدی عقل کل! حالا هی برو بالا منبر، شروع کن هی نصحیت کردن، زمین و زمان را به ‏هم بافتن”. ‏

اما خودم هم موضوع را درابتدا جدی نگرفته بودم. ‏

‏-“شلوغ نکنید، باز دعوا مرافعه راه نیندازین، لابد اشتباه شده، تشابه اسمی ست”.‏

‏ این بار او خطابش، نه به رقیبش، به خود من بود. در واقعه اشاره ای و جوابی دندان شکن.‏

‏- “باز می خواهید خوش بینی روزهای اول پیامک گرفتن را داشته باشید؟”‏

عقل کل از حرف من، شک و تردیدهایم کلی شیر شد، نطقش باز شد و در آمد در حمایت از من.‏

‏- “چیه باز شلووغ بازی راه انداختی، شاید یکی از عناصر پشت پرده ی روزنامه مطلب رو نوشته، مگه نمی دونی ‏چقدر از این آدم ها دارن که با نام های مستعار مطلب می نویسن، یک روز یادداشت روز، یک روز مقاله…‏

‏ اما شیطوونک اجازه نداد که او حرف هایش را پی بگیرد، پرید وسط.‏

‏- “اسمش، مشخصاتش، و اینکه قراره به صورت کتاب با عکس و تفصیلات نویسنده چاپ بشه… ماجرای پیامک ها برای ‏تان عبرت نشده…‏

درست می گفت، در آن ماجرا هم، ابتدا خوشبینانه به موضوع نگاه می کردم. انگار همین دیروز بود و دعوا و مرافعه ‏ی این دو. و استدلال هایی که عقل کل می کرد.‏

‏- “شاید بی هدف فرستاده، یا اشتباهی. پیش می آید. لابد یک آدرس پستی الکترونیکی، یا دفتر تلفن بزرگ رایانه ای ‏درست کرده، الله بختکی پیامک را می فرستد برای همه.” ‏

آن روز من هم اول فکرم رفت پیش تشابه اسمی. مثل کارهای خودشان در فرودگاه، وقتی می خواهند آمد و شدنت را ‏چک کنند. مدتی نگه ات می دارند، معطلت می کنند، به صفحات دیگر سر می کشند، یا تلفن می زنند به دیگران، بعد هم ‏معذرت می خواهند. در چشمانت نگاه می کنند، با لبخند می گویند: “ببخشید، تشابه اسمی بود.” جز این بار آخر.‏

هنوز از کنار اتاقک بازرسی، پاسپورت به دست، چندان دور نشده بودم که نامم محوطه را پر کرد. در بلندگو اسمم را ‏صدا می کردند. خود را به نشنیدن زدن بیهوده بود. پرهیب شان اندکی کمتر از سرعت صوت پشت سرم هویدا شد، بعد ‏هرم نفس ها بود روی گردن، حس می کردم که یقه ی پیراهنم کثیف شده و احتیاج به شستن دارد. این بار صدای بلندگو ‏نبود، و تن لطیف و ظریف زن گوینده. مجازی نبود، واقعی بود و تا حدی خشن. ماموری در چند قدمی، کمی جلوتر از ‏من ایستاد. دیگری آمد روبرویم، اشاره کرد که از صف خارج شوم. بی کلامی، برگه ای را نشانم داد. پاسپورت را طلب ‏کرد. آن را به بهانه ی چک کردن گرفت، دیگر پس نداد. مثل آدم آهنی عمل می کرد، همه چیز تند و سریع و به ترتیبی ‏خاص، مطابق برنامه. برگه ی دیگری داد دستم، همراه با آدرسی، نشانی ساختمان سنگی، مکانی معروف. چمدان ها ‏را، پیش از آن از داخل هواپیما بیرون کشیده بودند. در دفتر کارشان، دل و جگرشان را دیدم، کتاب ها، جزوات و دست ‏نوشته ها ول شده بود در میان لباس ها و گز و پسته و دیگر سوغاتی ها. درهم و زیر و رو شده.‏

پیامک دوم که رسید قند توی دل شیطوونک آب شد. ‏

‏- “تحویل بگیر، هم ما سرکاریم، هم اون. برای یکی دردسره، برای دیگری پول مفت، شاید هم این پول نفتی ایه که ‏قراره سر سفره ها بیاد، اما با یه شرط”. ‏

عقل کل طبق معمول کوتاه نیامد. باز شروع کرد به توجیه کردن و گاهی هم نصیحت.‏

‏- “حتما خودش نمی دوونه، کافی که یک عدد جا به جا شده باشه، مگه نمی بینی تو روزچند نفر اشتباهی زنگ می زنن، ‏بعد هم می گن که ببخشید، جای دیگه رو می خواستم بگیرم. گاه هم که خط روی خط می افته. از این چیزها که تو این ‏مملکت فراوونه. این پیامک ها هم می تونن اشتباهی ارسال شده باشن.“‏

در میانه ی این دعوا و کرکری خواندن های مداوم، نمی توانستم بی طرف بمانم. اما کوتاه آمدم، در دلم گفتم: “خدا کنه.” ‏اما شیطووتک ول کن ماجرا نبود. سوژه ی خوبی دستش آمده بود و جا را برای حمله و از میدان بیرون کردن طرف ‏مناسب می دید.‏

‏- “اصلا چه فرقی می کنه، که کی این پیامک ها رو بگیره. این نشد، اون. مهم اینه که کی داره اونا رو می فرسته، با ‏ارسال پیام پول می گیره یا اعتبار. مهم هم نیست که اعتبار مالی باشه یا سیاسی”. ‏

‏ عقل کل ساکت شده بود. میدان را خالی کرده بود. شاید هم از آن نوع سکوت های علامت رضا. اما من تکلیفم روشن ‏شده بود. تصمیم گرفتم فارغ از آن برخورد آخر، اگر جایی تصادفی او را دیدم، داستان این پیامک ها را از او بپرسم. آن ‏روز اصلا فکرم نمی رفت به سمت مسئله ی تواب شدن و تواب سازی. حتی به سوی مسائل بعدی؛ ارتقای مقام، بازجو ‏شدن. حالا هم نویسندگی کتاب با مقدمه ی حاج حسین، گرفتن عنوان پژوهشگری و لابد چند روز بعد استادی و ‏ایستادن جلوی دانشجویان رشته ی روزنامه نگاری، مانند طایفه ای الهام دهنده و الهام گیرنده، یا این و آن.‏

فارغ از این دعواها، بگو مگوهای شیطوونک و عقل کل، تداوم ارسال پیامک ها روی تلفن همراه، شگفت زده ام می کرد. ‏اگر نخواسته باشم دروغ بگویم، چاشنی اش شده بود کمی احساس بدبوی نگرانی. مثل بوی خردل. نه لای ساندویچ، یا ‏ریخته شده همراه سس گوجه روی سیب زمینی سرخ کرده. مثل بوی گازهای پر شده کنار شط، لای نخل های ‏خسروآباد، نزدیک آبادان. یا نه، توی فاو، وقتی جسد عراقی ها افتاده بود این ور و آن ور توی نخلستان، کنار لاشه ی ‏گرازها. زمین و زمان بوی ناک و توهم آور، تعفن اجساد ورم کرده ی انسان و حیوان. بوی خردل، بوی گند جسد ‏عراقی، بوی گراز، بوی لاشه، بوی چکمه های خیس لای لجن، بوی خردل ماسیده در هوا. بوهایی که از زیر ماسک هم ‏اذیت می کرد. بعد هم، احساس نگرانی از حملات بیشتر. نگرانی ندیدن جلوی پا، مسیر راه. در میان گازهای متراکم، ‏پر شده در هوا. مثل ابر. نه چون مه صبحگاهی بخار آب اروند. نگرانی از رفتن ماشین روی مین، تله های انفجاری ‏کاشته شده کنار جاده، میان نخل ها. کنار شط.‏

جای نگرانی هم داشت. ارسال پیامک ها درست هم زمان شده بود با انتشار یک لیست معروف، در یک سایت مخصوص. ‏‏”وجود یک نام، در دو لیست چه معنایی می دهد؟” عقلم به جایی قد نمی داد. هم در لیست دریافت کنندگان پیامک بودم، ‏هم در لیست دریافت کنندگان هشدار. “شاید یک نام نباشد، چند تا باشد و شاید هم ده ها و صدها”. این هشدارهای آخر ‏چندان جدی گرفته نشده بودند. بدبین ها می گفتند: “هدف خالی کردن دل افراده، باید مدتی ساکت بود و کنار نشست”. ‏اما، بیشتر شده بود مایه ی شوخی و خنده؛ “ فلانی تو هم مهم شدی آ، نکنه می خوان…”. ‏

جالب تر اینکه شکل و شمایل این پیام آخر شده بود کمی شبیه آن هشدارها. حتما فرستنده اش هم، یک جوری شکل هشدار ‏دهنده ها. این یکی را که باز کردم، اول یک عکس ظاهر شد، با چهره ای خشن و چفیه ای به گردن. بعد هم، یک نوشته، ‏با حروفی، برگرفته از فونت های عربی. “ ما در آرزوی آن دولت کریمه هستیم که اهل اسلام در آن عزیز، و اهل نفاق ‏در آن ذلیل شوند”.‏

کار برعکس شده بود. همیشه، هر چقدر فکر می کردم، کمتر آن چه را که می جستم از گوشه ی ذهنم بیرون می پرید. ‏این بار، هر چه تلاش می کردم، پیامک ها و پیام آور گم نمی شدند در غبار فکرم. دست بردار نبودند، دائم جلوی ‏چشمانم رژه می رفتند. هر چه بیشتر کنکاش می کردم، کمتر نتیجه می گرفتم. “ترکیب اسامی آن لیست، با دریافت ‏کنندگان این پیامک ها نمی تواند معنادار باشد، آن هم در این شرایط؟” ‏

دوستان سیاسی تر، پیش بینی هایشان از تحولات پیش رو خوشبینانه نبود. بیشترشان حدسی می زدند: “با تغییر در ‏ترکیب سیاسی قدرت، اوضاع اجتماعی و فرهنگی آینده هم تیره و تار خواهد شد”. این گونه پیش بینی ها، آن روزها ‏مشتری چندانی نداشت. برعکس، نان کسانی که روند اوضاع را بهتر می دیدند رو به راه تر بود و بازارشان گرم و ‏نانشان توی روغن. “ با یک دست شدن حاکمیت، اوضاع آرام خواهد شد و همه چیز بر وفق مراد، نه مانند دوران ‏اصلاحات پرتنش. دائم، بحران پشت بحران، دائم بازداشت و زندان”! ‏

ذهنم یاری ام نمی نکرد. نمی خواستم نگرانی ام را، حدس و گمان هایم را، با دیگران به شراکت بگذارم. دست به دامن ‏این و آن شوم. اما چاره ای نبود. یک دو نفری که آن پیامک های خاص را دیدند، فکرشان رفت به سمت و سویی که ‏نگرانم کرده بود. اما حرف دلشان، با زبانشان، چندان هم سو نبود. “جای نگرانی دارد”. سعی کردم با آنان همراه شود، ‏ذهنم جای بد نرود. اما نمی شد، دست خودم نبود. ‏

مدتی فاصله ی ارسال ها، و دریافت ها، بیشتر و بیشتر شد. اما نگرانی هنوز سرجایش بود. این بار چیز جدیدی کشف ‏کردم. دریافت پیامک ها برایم یک جور عادت شده بود. تلفن که صدا نمی کرد، این نوشته ها که روی صفحه نمایشگر ‏ظاهر نمی شد نمی آمد، دلشوره می گرفتم. بیشتر نگران می شدم، تا زمان نیامدن آن ها. ‏

چندان طول نکشید که فرستادنشان از سر گرفته شد. این با تندتر و سریع تر با فاصله های کمتر. اما این بار، دیگر تنها ‏هشدار و تهدید نبود. همه چیز بود، و به هر مناسبتی. اما، نگرانی مانده بود سرجایش. راستش کمی هم بیشتر شده بود. ‏ریتمی مانند ارسال پیام ها داشت. کمک های عقل کل هم بی فایده بود. او تلاش می کرد دهان شیطوونک را بندد.‏

‏- “چیز مهمی نیست، مناسبت ها بیشتر شده، تعداد پیامک ها هم بیشتر، ندیدی عید قربون چند نفر پیام فرستادند؟”‏

درست می گفت ارسال پیامک، رد و بدل کردن عکس و مطلب با بلوتووث، داشت حسابی اپیدمی می شد، به خصوص در ‏میان جوان ترها. شب و روز را از انسان می گرفت. تا چشمت روی هم می رفت، می آمدی چرتی بزنی یا بخوابی، ناله ‏ی تلفن همراه بیدارت می کرد. پیامک های روی صفحه ی تلفن همراه، تحمیل می کردند خودشان را به تو- گاه روح و ‏روانت را هم تسخیر می کردند.‏

آن روزها و ماه ها، برخوردم با پیامک و پیام رسان یک جوری حسی بود. شاید هم ناشیمی شد از نشستن شایعات در ‏ضمیر ناخودآگاهم. البته همه چیز در شایعه خلاصه نمی شد. کمی حس شک و تردید بود، و بیشتر چند خبر تائید شده. ‏

دعوای عقل کل و شیطوونک در مورد او سابقه دار بود. سال ها پیش، در اوج فعالیت دانشجوها، برو و بیای روزنامه ها ‏و روزنامه نگارها، یک روز کلاه شان حسابی رفت توی هم. آن روز، بر عکس حالا بحث جسارت او مایه ی دعوای آنها ‏شده بود. شیطوونک پایش را کرده بود توی یک کفش که : “یه جوون، اون هم با این سابقه، اون هم غیرسیاسی نمی ‏توونه، این قدر از خودش جسارت نشوون بده”. عقل کل کوتاه نمی آمد، به قول خودش جواب های دندان شکن می داد: ‏‏”په، چرا که نتونه، مگه خیلی ها نبودند و نیستند که چهره عوض می کنند. یک کاره، مگه تو باید همه رو بشناسی؟ مگه ‏سابقه و پرونده همه پیش تو بازه؟”. بحث و جدل بین شان حسابی بالا می گرفت و گاه کار به اوقات تلخی وعصبانیت یک ‏طرف یا هر دو طرف می کشید: “ولی با عقل جور در نمی آد، نمی شه، هرجور که حساب می کنم نمی شه. الا اینکه ‏پسرک دنبال چیز دیگه ای باشه. غیراز حرفه قبلی اش.” ‏

جواب عقل کل انباشته می شود در فضای مغزم: “ حالا فکر کن، جونه و جویای نام. شاید می خواد سری تو سرا ‏دربیاره، داره با شجاعت و جسارت، پرسیدن سوال های بودار، زدن حرف های تند و رادیکال، کمبود تجربه، نداشتن ‏سابقه رو جبران می کنه.” آن روز، این شیطوونک بود که غرولند کنان به بحث خاتمه داد:” یه جای کار لنگه، یه جای ‏کار. یه جای کار، یه روز تو هم می فهمی”.‏

تا اینکه خبر رسید که گرفتن و دستگیرش کردند. چند روزی نگذشت که خبر آزادی ش پخش شد. شگفت آور بود، این ‏آزادی زودهنگام و غیرمعمول. و باز هم خبر دستگیری. به فاصله ی چند هفته ای. عقل کل پیش قدم شد و بحث راه ‏انداخت: “دیدی بدبینی و درباره ی جوان های مردم فکرهای ناجور می کنی؟”. حرفش منطقی به نظر می رسید و ‏درست. اما شیطوونک هم منطق خودش را داشت:” تازه خوش بین که باشیم، دنبال خارج رفتنه و گرفتن پناهندگی. داره ‏پرونده شو شکل می ده.” بحث بالا گرفت و با هم دست به یقه شدند و گلاویز. در دعوا هم که حلوا خیرات نمی کنند. این ‏وسط حرف های نامربوط هم به میان آمد، بازار تهمت و افترا گرم شد. “تیپ و قیافه ش، قد و قواره ناجوورش، اون رو ‏عقده ای کرده و از این طریق داره حس خودکم بینی ش رو جبران می کنه”. حرف هایی که بعد ها، پس از انتخابات در ‏مورد دیگری، بالا بالایی ها هم، به نوع دیگر زده شد. شد مایه جوک دیگران، گفتار و کردارش، بازی و سرگرمی ‏جوانترها در پیامک و بلوتووث. یا سن و سال دارترها، توی اینترنت و سایت های خبری، سوژه ی طنز، مایه ی خنده و ‏شوخی. در داخل و خارج.‏

اوضاع بر وفق مراد شیطوونک می چرخید. عقل کل سیاست صبر و انتظار اختیار کرده بود. آن روز، وقتی خبرها ‏دیگر شایعه نبود، مستندتر شد و تائید شده تر، شیطوونک رفته بود بالای منبر و شده بود معرکه گردان. خبرش را دائم ‏تکرار می کرد: “فلانی رو نگرفته بودند، خودش چو انداخته بود، گرفتنش. با ارسال یه خبر برای یه سایت خارجی. ‏رفته بود خوونه خاله ش قایم شده بود، مثلا مهموونی. وقتی داشته از خونه می اومد بیرون بره نون بخره، یکی از بچه ‏های روزنامه که مرخصی رفته بود شمال، اون رو می شناسه و در می آد جلوش که تو که اینجایی؟ بی خود می گن که ‏گم شدی، گرفتن ت، تو اوینی؟ اول هول می کنه. ولی بعد با پرویی می گه که تازه آزاد شده، چند ساعتی می شه که از ‏راه رسیده اینجا، واسه ی تمدد اعصاب. اوون هم جلوش در می آد که پریروزغروب هم که تو صف، پشت من بودی! ‏اون هم هاج و واج نگاهش می کنه و رنگ ش مث گج سفید می شه.“‏

این شایعه بر میزان نگرانی هایم افزود. مبنایی شد برای رعایت و احتیاط بیشتر. دادن هشدار به دو سه تا از جوانترها، ‏در محل کار. “بهتر است رفت و آمدتان را با فلانی محدودتر کنید، در خانه کاری برایش انجام ندهید، چیزی به خارج ‏نفرستید.” پیام سربسته بود، بدون هیچ توضیح اضافه ای. فکر می کردم که حرف شنویی خواهند داشت, مثل همیشه. اما ‏این بار فرق می کرد. یک روز اول صبح سر و کله اش در محل کار پیدا شد. در دستش یک دیسکت صورتی بود. سلام ‏کرد، آمد جلو به احوالپرسی. کم محلی کردم، شاید هم کمی ترشرویی. اصلا به روی خودش نیاورد، این پا و آن پا کرد، ‏خیز برداشت که بیاید و بنشیند روی مبل چرمی داخل دفتر، اما کوتاه آمد و نشست روی صندلی چرمی سیاه. منشی با ‏اشاره ی چشم من، گفت” بفرمائید اینجا. تا همکاران بیایند، اینجا یک چایی میل کنید.” به حرف منشی توجه نکرد. با ‏وقاحت تمام و پررویی ماند داخل دفتر. منشی جدی تر، اما کمی با هراس وارد شد. “آقا بفرمائید، آنجا الان می گویم ‏برایتان یک چایی بیاورند، تا دوستانتان بیایند”. معلوم بود که می شناسدش، پیش از این رفت و آمد زیادی داشته است. ‏خونسردی او را که دید کلافه شد و کمی هم عصبانی. “جلسه دارند، آقا بفرمائید آنجا”. اما، گویا او گوشش قدرت ‏شنوایی اش را از دست داده بود و چشمانش زنی با آن قد و هیکل را درون مانتوی سبز تیره نمی دید. خودش را به ‏آرامی کشید جلوتر، تا نزدیک میز کار من. صندلی هم با او سر خورد و آمد جلوتر، مماس با میز. پیش از آنکه جای خود ‏را سفت کند و هیکل کوچکش را ولو کند روی صندلی، گفتم:” خدمتتون نگفته اند، جلسه دارم؟” نه گذاشت و نه برداشت ‏با وقاحت تمام جلوی چشم منشی که چشمانش چهار تا شده بود گفت:” شاید نکات من از حرف های جلسه شما مهمتر ‏باشه!” مانده بودم معطل، نمی دانستم چی بگویم. به روی خودم نیاوردم، با دست اشاره کردم که منشی بیرون برود. با ‏خوشرویی پاسخ دادم: “فکر نکنم، لطفا بفرمائید.” دست راستم را نشانه رفتم به سمت در. ناغافل دست چپش را دراز ‏کرد به سمت پنجه ی دست راستم که هنوز رو به بالا حرکت می کرد، و آن را گرفت میان انگشتان کوچکش. با تندی ‏دستم را عقب کشیدم. اما فوری، سه انگشت پائینی را خم کردم و انگشت نشانه را نشانه رفتم به سوی در، دستم حالت ‏تفنگ بازی دوران کودکی را می داد، اما از لبانم صدای کیو کیو بیرون نمی آمد. دندان هایم را روی هم فشار می دادم، ‏تا حرفی از لای لب ها بیرون نزند.اما اهل کوتاه آمدن نبود، از خیر صندلی گذشت، بلند شد و ایستاد روبروی میز. ‏اختیار دندان های کلید شده را از دست دادم، دهانم ناغافل باز شد: “ انگار حرف حساب حالی اتان نمی شود، گفتم که ‏بفرمائید بیرون”. با ترشروئی بلند شد، غرغر کنان از در بیرون رفت. اما به جای در ورودی، راه افتاد طرف اتاق کار ‏همکاران جوان، دوستانش. غرغر و نجواهای درونی اش یک باره بالا گرفت:” اینا رو باش، چه خودشون رو واسه ی ‏آدم می گیرن. نمی دونن که ما با….“. دیگر اختیار از کفم در رفت. از جایم بلند شدم، دنبالش دویدم درون راهرو. منشی ‏سراسیمه حائلی شد بین ما. با صدای پای من، سرها از لای درها بیرون زدند، و چند بدن. این بار انگشتانم نشانه رفت ‏به سمت در خروجی آپارتمان. “بفرمائید.” چپ چپ نگاهم کرد. صدایم بلند شد: “گفتم بفرمائید بیرون آقا”. زیر لب یه ‏چیزی گفت که نفهمیدم. تا آمدم بپرسم “چی؟” صدایش پیچید داخل راهرو :” اومدم دوستام رو ببینم، اصلا به شما…“. ‏بدن ها، سرهای بیشتری را هل دادند داخل راهرو. جمعیت تماشاچی بیشتر شد، صدای پای طبقه بالایی ها هم اضافه شد ‏به همهمه ی و صدای جرو بحث. منشی حیران مانده بود که چکار کند، جلوی من را بگیرد یا او را راهنمایی کند به ‏بیرون. هیچکدام از این کارها را نکرد، رو کرد به سمت همکاران: “بفرمائید به اتاق هایتان، سرکارتان، چیز مهمی ‏نیست.” رفت طرف همکاران، برای فرستادنشان به اتاق ها. دیوار حائل برداشته شده بود، دو قدم به سویش برداشتم. و ‏فریاد کشیدم: “ بفرمائید از ساختمن بیرون آقا.” یک باره به سوی من دوید. ناخودآگاه حالت دفاعی گرفتم. اما او از کنارم ‏گذشت و دوان رفت باز به سمت اتاق من. یه آبدارچی اشاره کردم که سینی چای را روی میز منشی بگذارد و به جای ‏همکاران زندانی شده در اتاق ها، به او برسد. “از ساختمون محترمانه بندازش بیرون”. کوتاه نیامد، مدتی مقاومت کرد. ‏اما از آن هیکل ریزه میزه کار چندانی بر نمی آمد، آن هم در مقابل هیکل قلچماق آقا رحیم. دست از مقاومت کشید، دست ‏آقا رحیم را پس زد، خودش از اتاقم بیرون آمد و راه افتاد به سمت در آپارتمان. بعد صدای پایش پیچید روی پله های ‏سنگی که همراه با غرغرش لحظه به لحظه آهسته و آهسته تر می شد.‏

آن صبح و آن روز، با فراز و نشیب هایش، با سوژه هایی که برای همکاران ساخت، و با پرسش های متعددی که در ‏برابر آن دو همکار جوان که نیم ساعت بعد رسیدند، گذشت. اما ماجرا تمام نشد. تماس های تلفنی او با آنها برقرار بود، ‏حتی رفت و آمدهای پنهانش، که محدود شده بود تا دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه و گاه تا نزدیکی در خاکستری ‏ساختمان. با گذشت زمان، کم کم پیشروی او هم شروع شد. یک بار، طرف های غروب، زمان تعطیل شدن کارمندان، ‏تا دهانه ی در باز پارکینگ ساختمان پیش آمد. تا مرا دید، پیش از اینکه دستم با اشاره به سمت در بالا برود،. خودش ‏عقب نشینی کرد. رفت تا سر کوچه، تکیه داد به اتاقک زرد رنگ تلفن، خودش را مشغول کرد به تماشای زنان و ‏دخترانی که جمع شده بودند دور اجناس رنگارنگ دستفروشی که روسری هایش را بساط کرده بود کنار خیابان.‏

هنوز فرصتی پیش نیامده بود برای دادن تذکر جدی به آن جوان های همکار که یکی از آن دو گم شد. روز آخر کار ‏بود، دم رفتن، نزدیک ظهر پنجشنبه. کوچک تره، بعد از یک تلفن رفت بیرون. دیگر خبری از او نشد. یک ساعت، دو ‏ساعت مرخصی یا غیبت طبیعی بود، آمد ماجرا کشید تا پایان وقت اداری. ساعت یک و نیم. کارهای فوری اش مانده بود ‏روی دست بقیه همکاران. من سفارش کارها و اهمیت آن ها را کردم و خارج شدم. تا اواخر شب متوجه ی ماجرا نشدم. ‏نزدیک نه شب مادرش روی تلفن همراه زنگ زد. نگران بود و صدایش بفهمی نفهمی بدجوری می لرزید. یک ریز ‏نگرانی اش را می ریخت داخل گوشی تلفن. “… فرامرز هنوز نیومده خونه، تا این وقت شب بیرون مونده. اون هم بی ‏خبر. ظهر مهموون داشتیم، قرار بود نون و نوشابه بخره بیاره، تلفنش جواب نمی داد. نفهمیدیم چی خوردیم. من که لب ‏به غذا نزدم. تا این وقت شب نیومده. از عصر، همه جا رو گشتیم. کسی نمونده که بهش زنگ نزده باشیم. ببخشید این ‏وقت شب مزاحم شما هم شدم. گفتم شاید خبری داشته باشید…”. دیگر صدایش را نمی شنیدم. حادثه ی دیگری ذهنم را پر ‏کرد؛ ساعت دو چهارشنبه ی هفته ی پیش. باز، رفتن و برنگشتن تا پایان کار. با این سوال که “حالا شما می گوئید من ‏چکار کنم؟”، به خودم آمدم. “انشاالله چیزی نیست، به دلتان بد نیاورید، جوان هستند و بی خیال، همین حالا ها ست که ‏پیدایش می شود…” بعد بهانه آوردم که پشت خط دارم، زود قطع کردم. “فعلا خدانگهدار، بعد زنگ می زنم”. ‏

ماشین های پشت سر بوق می زدند و بعضی به پلیس سر چهار راه اشاره می کردند. اما چاره ای نبود، شماره مجتبی ‏را گرفتم، دوست درشت هیکل تر و چند سالی بزرگتر او. “ مگه عصر فرامرز برنگشت سرکار؟” با وحشتی که سعی ‏می کرد آن را پنهان کند گفت:” نه، از ظهر تا حالا کسی ازش خبر نداره…“. ماشین عقبی ول کن ماجرا نبود، دائم بوق ‏می زد و با دست اشاره که پات رو بذار روی گاز. چراغ راهنما زدم، بر عکس خواسته ی راننده سرعتم را کم کردم. ‏فرمان را چرخاندم سمت راست، کم کم کشیدم کنار و پایم را گذاشتم روی ترمز. گوشی را با خیال راحت برداشتم. ‏مجتبی هنوز داشت توضیح می داد: “…نامزدش هم دنبالش از عصری دنبالش می گرده. باید می رفتند دیدن حلقه و ‏خرید خرت و پرت آی عروسی.” داشتم وقت تلف می کردم. تنها گفتم که اگر خبری از او گرفت فوری زنگ بزند. بعد ‏شروع کردم به شماره گرفتن، زنگ زدن به هرکسی که فکر می کردم با فرامرز کوچکترین ارتباطی دارد. پاسخ همه ‏منفی بود. ماشین را خاموش کردم، سرم را گذاشتم روی فرمان، انگشتان دستانم به میان هم خزیدند و حلقه ای ساختند ‏روی گردن. عقلم به جای بیشتری قد نمی داد. دائم غیبت آن روز ذهنم را مشغول می کرد. باید ساده نمی گرفتم و علتش ‏را می پرسیدم. به خودم لعنت فرستادم. صدای زنگ تلفن پیچید توی ماشین. در کنار غرغر زن و بچه که تا کی می ‏خواهی ما را اینجا نگهداری. انگار آنها مقصر بودند، با عصبانیت گفتم: “خوب اگر صبر ندارید، می تونید یه ماشین ‏بگیرید…”. صدای مژگان با گریه پیچید توی گوشی تلفن: “از عصری صبر کردم. کجا ماشین بگیرم برم؟ همه ی ‏کارهای عروسی مون مونده، هی امروز فردا کرد تا رسید به هفته ی آخر…”. با بی حوصلی گفتم که با او نبودم که گفتم ‏ماشین بگیرید و بروید. ابتدا آرام شد، اما یک باره بغضش ترکید. “گریه نکن، من دنبال ماجرا هستم، به دوستام هم زنگ ‏می زنم، شما تنها یک سر برید پزشکی قانونی”. اشتباه بدی کرده بودم. صدای گریه اش تبدیل شد به هق و هق و شیون. ‏مادرش گوشی را گرفت، معذرت خواست و خداحافظی کرد. باز به این او و آن ور زنگ زدم. باطری تلفن داشت تمام ‏می شد، اما چاره ای نبود.‌ آن را کنار گذاشتم. همسرم تلفنش را تعارف کرد. باز شماره گیری و باز تلفن به این و آن، و ‏همه بی خبر از او.‏

نوع کارش طوری نبود که جای شکی باقی بگذارد برای امکان بازداشت و دستگیر شدن. کارش به نوشتن و تهیه خبر ‏ربطی نداشت. اما آن روز عصر چی، رفتن و برنگشتن؟. شماره مجتبی را گرفتم. تمایلی به باز کردن ماجرا نداشت. ‏تنها بی اشاره به نام کسی گفت که رفته بود دفتر یکی از دوستان. “رفت کمک کند که چیزی را دوستش ارسال کند”. ‏شستم خبر دار شد که کجا. خداحافظی گفتم و تلفن را قطع کردم. تلفن خودم بود که زنگ می زد. مادر فرامرز بود. ‏چیزی برای گفتن به او نداشتم، جز دلداری دادن. سوال نکرده خودش شروع کرد به توضیح دادن که در فاصله ی دو ‏تماس، دوتا تلفن داشته است. بعد شروع کرد به بلند بلند گریه کردن، از صداهای مبهم توی گوشی یک کلمه که دائم تکرار ‏می شد از همه واضح تر بود: “گرفتنش”. گفتم که اگر گریه را قطع نکند متوجه حرف هایش نمی شوم. “بهتر است اول ‏هر چه می خواهید گریه کنید، بعد توضیح دهید که چه شنیده اید”. چند دقیقه ای طول کشید که به خودش و بغض رها ‏شده اش مسلط شد. ‏

‏- “ اول، یکی از دوستآش زنگ زد. گفت اصلا نگران نباشید. فرامرز رفته مسافرت، چند روز دیگه می آد. فرصت نداد ‏که اسمش را بپرسم. فوری تلفن رو با یه خداحافظی تند و سریع قطع کرد. هرچی شماره ای رو که روی موبایلم افتاده ‏بود، گرفتم جواب نداد. دائم پیام می داد و می گفت که شماره مورد نظر خاموش است.” ‏

‏- صدا را تشخیص ندادید، ذهن تان به سمت دوست خاصی نمی رود؟‏

‏- “نه، جز یکی که اون هم مطمئن نیستم، والا چی بگم.“‏

‏ از تلفن دوم پرسیدم. باز شروع کرد به گریه کردن. صدای در ماشین که محکم به هم خورد، متوجه شدم که مسافرها ‏قهر کرده و رفته اند. تنها فرصت کردم که شیشه را پائین بکشم و در هیاهوی ماشین های در حال حرکت و بوق های ‏ناهنجار داد بزنم: “شما نرسیده من هم آمده ام، عذر خواهی کنید از جانب من…”. تا چشم به هم بزنم سوار تاکسی شده و ‏رفته بودند. شیشه را بالا کشیدم. گوشی را برداشتم، هنوز صدای هق هق می آمد. با لحنی تند گفتم: اگر می خواهید ‏گریه کنید، حرف نزنید، هر وقت آرام شدید تماس بگیرید، یا اجازه بدهید من به مقصد که رسیدم خودم زنگ می زنم”. ‏باز گریه فروکش کرد، صدای خش داری پیچید توی گوشی. ‏

‏- “ببخشید. نیم ساعت بعد آن تلفن. یک نفر دیگر زنگ زد. این یکی، بی شماره بود، تنها یک جمله انگلیسی افتاد روی ‏مونیتور تلفن. صدای بمی داشت. این بار هم خبر دستگیری فرامرز بود. اما گویا از یک جای رسمی. توضیح چندانی ‏نداد. تنها گفت: بعدا با شما تماس می گیریم، خداحافظی نکرده قطع کرد. هرچی می گردم شماره ای نیست که خودم به ‏اونا زنگ بزنم.“‏

حرفش تمام نشده باز شروع کرد به گریه کردن، اما این بار آرام تر. دل داری اش دادم که جای شکرش باقی است، دست ‏کم خیالمان راحت شده که تصادف نکرده و گم و گور نشده، این طور که باشد مسئله قابل پیگیری است. اندکی آرام شد. ‏اما ناغافل باز زد زیر گریه. هنوز علتش را نپرسیده خودش توضیح داد در خصوص این نگرانی که اگر پدرش متوجه ‏ی ماجرا شود تمام گناه را گردن او می اندازد. “حتما خواهد گفت که تو عرضه ی نگهداری از بچه ها را نداری، بی ‏خود در دادگاه اصرار کردی که حضانت بچه ها را از من بگیری”.‏

نمی دانم که چرا ناخواسته ذهنم همه چیز را به هم ربط می داد؛ بین این ماجرا، آن غیبت چند ساعته، وآن برخورد در ‏دفتر و تلفن مشکوک این دوست. انگار نخی دانه های تسبیح را به هم وصل می کرد. “کاش پیش از خداحافظی نشانی ‏هایی از آن دوستی که شکش به او رفته بود که تلفن اول را زده را می پرسیدم.” اما گویا لازم به این کار نبود. فکر و ‏ذهنم دائم می رفت به سمت یک نفر. اگر تلفن اول نبود، گمان می کردم که هردو را با هم گرفته اند. “کاش از مجتبی می ‏پرسیدم که آن روز به منزل یا محل کار این جوانک نرفته بوده است، برای فرستادن مطلب”. اگر پای تلفن دوم، آن تماس ‏رسمی، با مادر فرامرز نبود، می شد بدبینانه فکر کرد که همه ی ماجرا یک جور بازیه، بازی جوانانه”. اما مشخصات ‏تلفن دوم، شماره نیفتادن، نوع حرف زدن، همه نشان می داد که بحث دستگیری جدی است. ‏

تلفن قرمزه که داشت به بلای تلفن اول دچار می شد، دائم هشدار می داد که باطری در حال اتمام است. آن را هم گذاشتم ‏کنار تلفن سفید رنگ در حال موت، بدون باطری. کم رمق و بی حال دراز کشیدند کنارهم، روی صندلی خالی بغل. ‏استارت زدم، چراغ راهنمای سمت چپ شروع کرد خاموش روشن شدن، همراه با بوق بلند ماشینی که ویراژ داد و از ‏کنارم گذشت، راه افتادم. باید سریعتر می راندم و زودتر به میهمانی می رسیدم. باید جوری خودم را از دست غرغر و ‏دعوای شب راحت می کردم، یا بحث و مجادله یا دعوا و مرافعه را محدودتر می کردم و خفیف تر. “این زندگی است ‏که برای ما ساخته ای، شده که یک ساعت هم مال خودمان باشد، یا بدون دردسر”. ‏

صدای ضبط ماشین را بلند تر کردم. آهنگ و صدای خواننده محو شد در میان بگو مگو و دعوایی که شروع شده بود. ‏شیطوونک آغازگر جنگ و جدل بود. “اینم هر چی هست زیر سر اوونه، یه بازیه. بازی خطرناک. حالا فرامرز قاطی ش ‏شده.” عقل کل گویا حوصله نداشت، چیزی جز “نه، نه. نمی شه، نمی شه” نمی گفت. اما شیطوونک اهل از خر شیطان ‏پیاده شدن نبود. دائم حرفش را به شکل و شمایل گوناگون تکرار می کرد. عقل کل تنها غرولند می کرد و آهسته می ‏گفت: “نه، نمی شه. نمی شه، به عقل جور در نمی آد.” لابد داشت چپ چپ هم نگاهش می کرد تا شاید آرام بگیرد و سر ‏جای خودش بنیشیند. ‏

گوشی قرمز رنگ را برداشتم. گوشی سفید رنگ تنها شد، اما به روی خودش نیاورد. گویا خواب بود، نه دم مرگ بود. ‏‏” مجتبی، از فرامرز خبری نشد؟” پاسخش منفی بود. “ تنها مژگان از عصر بیشتر از ده بار زنگ زده که ازش سراغ ‏بگیره. می گه فک و فامیل هاش حسابی نگرانن. جمع شدن خونه مامان فرامرز، دارن اون رو آروم می کنن.” پرسیدم: ‏‏”دیگه خبری نداری، از دوست هایش کسی به تو زنگ نزده؟” با بی حوصلی گفت: “نه”. صدای شوی تلویزیون بلندتر ‏شد، ریخت توی تلفن. “راستی یک چیزی، مژگان گفت که با مادرش داشته می رفته پزشک قانونی، که مامان فرامرز ‏زنگ زده و گفته که شما گفتید موضوع تصادف و مرگ منتفی یه. اون آ هم نرفتن، برگشتن، باید می رفتند؟” نه ای گفتم ‏و خداحافظی کردم. صدای خواننده ای ساهپوستی که رپ می خواند خداحافظ او را خورد و هضم کرد. یادم افتاد که باز ‏فراموش کردم سوال اصلی را بپرسم. باز صدای سیاهپوسته ریخت توی گوشی، بعد کم و گم شد. سلام نکرده پرسیدم: ‏‏”راستی از دوست مشترکتون چه خبر؟” انگار خودش می دانست که اشاره ام به کیست. سوال نکرد که کی. بعد از کمی ‏من و من، آهسته گفت: “خبر ندارم، مگه خود شما نگفتید که رابطه مون را باهاش قطع کنیم”. به طعنه گفتم: “ شما هم ‏که چه بچه های حرف گوش کنی بودید و هستید!”. موضوع را به شوخی برگزار کرد. اول صدای خنده اش پیچید توی ‏گوشی. بعد من من کنان گفت: “ من هستم، ولی فرامرز رو نمی دونم. من که یه هفته ای می شه اون رو ندیدم.” دلم ‏شروع کردن مثل سیر و سرکه جوشیدن. “پس هنوز در ارتباطند!”. به روی خودم نیاوردم، من هم موضوع را به ‏شوخی برگزار کردم. “ شما هم گفتید و من باور کردم!” بلندتر خندید” به خدا آقا، حتی بیشتر از یه هفته می شه. ولی یه ‏چیزی…“. تا بیایم و بی اختیار بپرسیدم که چی؟ خودش گفت:” هیچی، هیچی”. بعد، مکث کرد. در سکوت او صدای یک ‏زن خواننده از دور ریخت توی گوشی تلفن. شیطوونک صدایش بلند شد “دیدین گفتم یه چیزآیی هست، موضوع ساده ‏نیست”. عقل کل دمق یک گوشه بی صدا نشسته بود. شیطوونک ورجه وورجه کنان داد زد: “حتما یه چیزهایی می دوونه، ‏یه چیزایی حتما می دوونه.” چاره ای نبود، باید به حرفش می آوردم، یک دستی زدم. “ ببین، چرا موضوع را ساده می ‏گیری، مسئله ی جان فرامرز درمیونه”. با هراس گفت:” راستش آقا، فرامرز با اون هنوز در تماس بود. فکر می کنم ‏پیش از ظهر، پشت تلفن هم اون بود. ولی چیزی به من نگفت. تنها کاپشن ش رو برداشت و راه افتاد. گفت می رم و ‏زود برمی گردم. به هش گفتم: می خوای کارت رو تموم کنم تو هم زودتر بری به مامانت کمک کنی، به مهمووناتون ‏برسی؟ خیلی مطمئن گفت: نه، خودم زود می آم. تا بالای میدون می رم یه چیزی از کسی بگیرم، زود می آم”.‏

ظاهرا حدسم درست بود، ذهنم داشت درست راهنمایی ام می کرد. شیطوونک قند توی دلش آب شده بود، بالا پائین می ‏پرید و فریاد می کشید، “نگفتم، نگفتم”.با کمی عصبانیت گفتم: “ بعد تو همینطوری نشستی پای ماهواره، شو می بینی، ‏آهنگ گوشی می کنی. با او تماس نگرفتی ببینی چه غلطی می کردن؟ حالا خود او کجاست؟” آهسته و جویده جویده ‏توضیح داد: “ چن.. چن..چند بار به موبایلش زنگ زدم، خاموش بود، از عصری هی تماس می گرفتم، تازه نشستم.” ‏کوتاه نیامدم، با تحکم و کمی خشم گفتم: “ حالا که وقت گذشته، اما نه، اگه تونستی امشب یا زیادش فردا تا ظهر برو ‏خونه شون، سرزده، به روت نیار که می دونی فرامرز گم شده، یا حدس می زنی که اون بوده که آخرین تماس تلفنی رو ‏باهاش داشته.” بین حرف هایم دائم می گفت: چشم، چشم. “… غیرمستقیم ازش چیزایی بپرس، ببین چی می دونه، حرف ‏بازداشت و دستگیری را نزن، ببین خودش چیزی می گه.” حرفی از تلفن اولی که به مادر فرامرز شده بود، به میان ‏نیاوردم. دائم تکرار می کرد: چشم، چشم. دیگر در میان سکوت صدایی از دور نمی آمد، نه آهنگی، نه خواننده ای، نه…‏

فردا شبش، با مادر فرامرز داشتم صحبت می کردم که مجتبی زنگ زد. نمی شد نیمه کاره، تلفن را قطع کنم، خوبیت ‏نداشت. مادر نگران بود، خیلی بیشتر از پدر و مادر، یا همسران دیگران. یک نوع خواهش در صدایش موج می زد. ‏‏”کسی نباید بدونه، هیچکس”. می گفت که دوباره تماس گرفته بودند و تاکید پشت تاکید داشتند که در این مورد با کسی ‏حرفی نزند، به خصوص با روزنامه نگارها و اهالی مطبوعات. با نوعی تهدید می گفتند که به هیچ وجه نگوید که ‏فرامرز گم شده یا بازداشت شده است. “تکیه کلامشون این بود که واسه تون، واسه ی فرامرز بهتره که خبرنگارا چیزی ‏ندونن، خبرگزاری ها و روزنامه ها چیزی نفهمن”. مادر بود و نگران و از دنیای سیاست و سیاست ورزی دور. دلش ‏را خوش کرده بود به قول ها و تکراری این گونه موارد، وعده هایی سر خرمن، برای راحت پیش بردن بازجویی ها، ‏بدون دردسر افشاگری های رسانه ها و اطلاعیه های منتشره در پی آن. “گفتند موضوع اصلا مهم نیست. زود حل می ‏شه. به شرط اینکه چیزی نگید. اگه حرف گوش کن باشید، می تونید از همین حالا به فکر جور کردن سند، گذاشتن وثیقه ‏باشید….” در حالی که خودش از قبل تصمیم ش را گرفته بود، مشورت می کرد که چکار کنم بهتر است؟ نباید شکوفه ی ‏امیدی را که در دلش شکفته بود، پرپر می کردم، هر چند که می دانستم بازی، بازی همیشگی است. بازمجتبی بود که ‏زنگ می زد. پیش از خداحافظی گفتم : “ فعلا، چند روزی، به توصیه هاشون عمل کنید”. ‏

اطلاعات تازه ای نداشت. بیشتر می خواست بداند که مادر فرامرز به من چه گفته، و به او چه گفته اند. یادم افتاد که ‏فراموش کرده ام، سوال خودم را بپرسم، تماس را قطع کردم. مادر فرامرز گوشی را که برداشت تعجب کرد. مانده بود ‏که آن عجله برای خداحافظی چه بود، و این تماس مجدد، چند دقیقه بعد چرا. یک راست رفتم سر اصل موضوع. از ‏دوست فرامرز پرسیدم، و تماس جدید. ‏

‏-‏ دوبار دیگه زنگ زد. به فاصله دو ساعت. می گفت: خانم ناراحت نباش. مسافرت به ش خوش گذشته، خیلی. گفته ‏که رفته یه جایی که تلفن ش خط نمی ده. تا جمعه دیگه می آد، خوونه. هر چی که تو دهنم بود به هش گفتم. با پرخاش ‏گفتم که همه چیز را، از سیر تا پیاز، می دونم. “دروغگو اون که زندانه، این چرت و پرت ها چیه که سر هم می بافی”. ‏خیلی وقیح بود، از رو نرفت. گفت: راستش جایی که هست، مث شماله. تلفن نداره. اما جاش خیلی خوبه. داد زدم ‏سرش: “دروغگوی بی معرفت، آدم فروش”. وقاحت را از حد گذراند. دلم می خواست که دم دستم بود یک جفت کشیده ‏می خواباندم در گوش های پهن و درازش. از رو نمی رفت. پشت سرهم می گفت: دروغ نمی گم، دروغ نمی گم. حتی ‏مدعی بود که خودش هم مدتی آنجا بوده و اصلا جای بدی نیست، بازجوها هم آدم های خوبی هستن. از وقاحتش گریه ام ‏گرفت، بعض راه گلویم را بست، تلفن را قطع کردم. بعد، پشیمون شدم. هرچی تلاش کردم، نتونستم دوباره بگیرمش. ‏یکی هه تکرار می کرد که تلفن مشترک مورد نظر خاموش است”.‏

باز زد زیر گریه. مدتی چیزی نگفتم، گذاشتم حسابی خودش را خالی کند. بین هق هق ها که فاصله افتاد، آرام تر شد، از ‏او پرسیدم که امکان تهیه کردن سند را دارند. گفت: “دائی ش، داداشم سند خونه شو آورده داده. قراره فردا اول وقت، با ‏هم بریم دادستانی، پرس و جو…”. باز صدایش گم شد در میان هق هق گریه. چاره ای نبود، نمی توانستم بدون ‏خداحافظی گوشی را قطع کنم، جای دلداری دادن هم نبود. کمی که آرام می گرفت، یک خط در میان می گفت: “نمی دونم ‏جواب باباش رو چی…”. حرفش نیمه تمام می ماند در گلو، هق هق اوج می گرفت و باز “نمی دونم….”. چاره ای جز ‏خداحافظی نبود، باطری تلفن باز داشت ته می کشید، روی خط های آخر بود، زیر لب گفتم خداحافظ. ‏

زنگ تلفن که بلند شد، از کارم پشیمان شدم. فکر کردم که چیزی یادش رفته است که بگوید، و من بی حوصلگی کرده ‏ام. شماره ی تلفن روی صفحه ی تلفن عوض شده بود. ته ی دلم خوشحالی موج زد. باز، مجتبی بود. هنوز سلام روی ‏لبش خشک نشده گفتم: “ دیدیش؟” پاسخش مثبت بود. اجازه ندادم توضیح دهد. گفتم: “الان کار دارم، آخر شب، خونه ام. ‏بعد از کار، یه نوک پا بیا پیشم”. بفهمی نفهمی، خداحافظی نکرده تلفن را قطع کردم، بقیه ی صدا گم شد در فضا.‏

‏ به موقع آمد. از پشت اف اف گفتم: “بالا نیا، من می آم پائین”. توی کوچه سوارش کردم. رفتیم پارک بغل خانه. روی ‏صندلی که نشست اشاره کردم که چیزی نگوید. صدای رادیو را بلند کردم، فضای ماشین با آگهی رادیو سرخ رنگ شد، ‏بوی سس گوجه فرنگی گرفت، از آن نوع که زن خانه داشت تعریف و تبلیغ می کرد. از اوضاع خانواده اش پرسیدم و ‏حال و احوال برادرش. برنامه ی سفر به کیش. خیابان شمال شرقی پارک خلوت تر بود. ماشین را گوشه ی خلوتی نگاه ‏داشتم. پیاده که شد، گفتم: “ تلفن ت رو خاموش کن، بذار توی ماشین بمونه.” چک کردم، تلفن خودم را هم خانه گذاشته ‏بودم. پرسیدم: “ خوونه بود؟ آره؟” با سر تائید کرد. نجواکنان از آنچه که دیده بود و شنیده بود، گفت.‏

‏- “ همون موقعه داشت می رفت بیرون. تو دالون، سرپایی یه حرف هایی زد. بعد زود زد بیرون. تو خیابون یه ماشین ‏ایستاده بود. یه نفر نشسته بود پشت فرمون، یکی هم صندلی عقب. فکر نکنم که راننده آژانس بود.” ‏

حوصله نکردم که خودش با جزئیات ماجرا را شرح دهد، پریدم میان حرف هایش. “ خب، این حرف ها را ول کن، بگو ‏که چی گفت. از فرامز چی می دونست، بی خودی لفتش نده.” من و منی کرد و حرفش را گرداند توی دهنش. با نوعی ‏خجالت و شرمندگی توضیح داد: “ ولی فکر می کنم اون ماشینه، اون راننده از حرف هایی که زد مهمترباشه. خیلی ‏خودمونی بودند با هم. به ش یه چیزهایی گفتند. نشنیدم. ولی صدای خنده شون تا دم در اومد. بعد هم گاز رو گرفتند، ‏تیک آف کردند، د برو که رفتی.” بی حوصله گفتم: “ باشه، ولی اول بگو چی گفت؟”. شروع کرد به تعریف.‏

‏- “چیز زیادی نگفت اما معلوم بود که خبرهایی داره. سعی کرد که خودش رو بزرگ و مهم جلوه بده، می شناسیدش که. ‏گفت که گرفتندش. جاش خوبه. پرسید می خوای بدونی موکتی که دیشب روش خوابیده چه رنگیه. شاخ در آوردم. به ش ‏گفتم خالی بندی کافیه، ولی چاره ای نبود، خواهش کردم هرچی می دونه بگه. دستش رو گرفت رو به درختای حیاط ‏گفت: این رنگی، سبز، یک کمی پررنگتر. انگشتم رو گرفتم رو به سقف دالون، اشاره کردم به بالا، گفتم: بدو، بدو داره ‏تیرآهن ها می آد پائین. محلم نذاشت. دستم رو کشید، دوید طرف در، به سمت ماشینی که گفتم. با اعتماد به نفس گفت ‏حاضرم باهات سر هر چی که بخوای شرط ببندم، هفته ی دیگه که اومد از خودش بپرس. یه پیتزا مخصوص هم بده به ‏هردوتامون، چون شرط رو باختی”.‏

شرط را برده بود. آخرهای هفته، یادم نیست سه شنبه شب بود یا چهارشنبه شب که فرامرز و مادرش زنگ زدند و آمدند ‏بالا. حسابی لاغر شده بود. تکیده و رنگ پریده، خیلی بیشتر از آنچه که هفته ی پیش بود. مادرش عذرخواهی کرد، بابت ‏در جریان قرار ندادن من. گفت: “ همه چیز ناغافل اتفاق افتاد. امروز نزدیک های ظهر بود که زنگ زدند، پرسیدند: ‏وثیقه آماده است؟ آماده بود. بدو بدو رفتیم دادستانی. تا عصر درگیر ارزشیابی و کارهای اداری بودیم. نرسیده به خانه، ‏قبل از اینکه فرصت تلفن زدن به شما باشد. غروب، فرامرز زنگ زد که برویم و او را در یکی از کوچه های سعادت ‏آباد سوار کنیم، ولش کرده بودند وسط خیابان.” پرسیدم که اتهامت چی بود، چه جرمی بستند به تو؟ سرش را انداخت ‏پائین. فنجانش را برداشت، یک شکلات گذاشت توی دهانش، چای را مزمزه کرد و شکلات را با داغی آن آب کرد توی ‏دهانش. زیر چشمی به مادرش نگاه کرد، دست برد به سمت جعبه ی دستمال کاغذی، یک برگ کشید و پیشانی اش را پاک ‏کرد. نگاهش خیره ماند روی گل های قالی زیر پایش. زیر لب گفت: “ داشتن رابطه نامشروع، مشروب خواری.” چپ ‏چپ نگاش کردم. ناخودآگاه از دهانم پرید: “خجالت نمی کشی، مگه نامزد نداری؟” ته مانده ی فنجان را یک باره ریخت ‏در دهانش، چای و شکلات آب شده با هم رفتند پائین. صدایش واضح تر شد: “ من هم همین رو گفتم. گفتم که غروب می ‏خواستیم با مژگان بریم برای دیدن حلقه و اجاره ی لباس عروسی. ولی اون ها هی می گفتند که جرمم این چیزآ ست. هی ‏تاکید می کردند که مدرک کافی هم دارند، فیلم و نوار. بیشتر که انکار کردم، اونی که زمخت و قلدرتر بود و قد کوتاهی ‏داشت، یه کشیده خوابوند توی گوشم. خب، چاره ای نبود، من هم قبول کردم هرچی که اونا گفتند را پیش قاضی پرونده ‏اعتراف کنم. ولی مژگان نباید این چیزا رو بفهمه.” ‏

مادرش با نرمی گوشه ی روسریش، گوشه ی چشم هایش را دائم خشک می کرد. حتما داستان مفصل این چند روز را در ‏خانه، و شاید هم تکرار و خلاصه اش را در راه شنیده بود. بازگویی اش، امانش را بریده بود. کمی آرام که گرفت رو به ‏من گفت: “فرامرز از وقتی که اومده پاش رو کرده توی یه کفش که دیگه نمی خواد پیش شما کار کنه. می خواد کارش ‏رو عوض کنه”. صورتم را برگرداندم به سوی فرامرز. با تعجب پرسیدم: “ عقلت سر جاته؟ کمک خرج مامانت اینا چی ‏می شه؟ زن هم که داری می گیری، با بیکاری که نمی شه؟”. با چشم و ابرو به من فهماند که چیزهای دیگری برای ‏گفتن دارد. رو کرد به مادرش، بلند گفت: “ یه کار دیگه پیدا کرده بودم، هفته ی پیش از دستگیری، فرصت نشد که به ‏تون بگم.” مادرش داشت باز اشک هاش را با باله ی سمت چپ روسری راه راه کرم قهوه ای ش پاک می کرد. از او ‏پرسیدم که شما مخالفتی ندارید؟ با دلخوری گفت: “ راستش چرا، پیش شما خیالم راحت تره”. اما گویی چیزی یادش ‏افتاده بود، مکثی کرد. بعد زیر لب ادامه داد: “البته، نه چندان راحت. هی کارش رو مجبوره عوض کنه. ولی ته دلم ‏قرص بود که هرجا که هست پیش شماست. اما…”. فرامرز اجازه نداد مادرش حرفش را تمام کند و دنباله ی اما را ‏بگوید. پرید وسط حرفش: “ این جای جدید حقوق ش خیلی بیشتر از اینجاست، یه کار دائم، بیمه هم می کنن. مامان، من ‏که به شما توضیح دادم…”.‏

شاید او هم به کمک دوستان جدید، همان که مجتبی سعی می کرد توضیح بدهد، یک کار نان و آب دار، با حقوق چرب و ‏چیلی گیرش آمده باشد. واسه ش میزان حقوق مهم بوده، نه نوع شغل، و اعتبار و حیثیت کار. شغل های بعدی اش هم ‏این را نشان داد. شاید هم دمبش توی تله گیر افتاده بود. شاید هم آن موکت، رنگ آشنای آن، دفعه ی اولی که گیر افتاده ‏بود، توی بازداشتگاه، وضع را عوض کرده باشد. ولی، هرچی که بود، شرایط سخت هر کاری که کرده بود، به این ‏راحتی نباید او را به این نقطه می رساند. تله گذاشتن، جوان های مردم را به دام انداختن، بعد بازجو شدن، حتی ‏بازجوی دوستان نزدیک دیروز، نمی توانست و نمی تواند کار هر کسی باشد. شاید هم آن نوشته ها، انقلابی بازی در ‏آوردن، مطلب فرستادن به خارج، همه ش جزئی از یک نقشه بوده، نقشه ای برای رسیدن به یک کار و شغل پر آب و نان. ‏شاید هم همان بازداشت اول هم بخشی از بازی بود. نمی دانم. ‏

‏ اما هرچی که بود، شرط را راحت برده بود، رنگ موکت را درست گفته بود. فرامرز وقتی ماجرا را از زبان مجتبی ‏شنید شاخ درآورد. صبح زود فردا، پیش از طلوع آفتاب، باز آمد. این بار ناغافل، تنها. پشت اف اف گفتم: “بالا نیا، می ‏آم پائین، بریم پارک قدم بزنیم”. سلامی کرد و رام دنبالم راه افتاد. توی ماشین، در راه، دائم از پنجره های چپ و ‏راست، به این ور آن ور نگاه می کرد. با خودش چیزهای نامفهومی زمزمه می کرد. نگران بود، نگاهش انگار دنبال ‏کسی می گشت. در چشمانش غم موج می زد و وحشت. بدن تکیده اش لرزی نامحسوس را گواهی می داد. ترجیح دادم ‏که افکارش را، سکوتش را به هم نزنم. نه حالش مناسب بود، نه مکان جای مناسبی بود برای حرف زدن. صدای ضبط ‏ماشین را بلند کردم، نوای سنتور میثاقیان فضا را پر کرد. ماشین را مقداری مانده به جای چند شب پیش پارک کردم، ته ‏یک کوچه ی خلوت. تلفن همراه ش را گرفتم، کنار تلفن خود، جا دادم داخل داشبورد پر از نوار. یه گوشه ی دنج، زیر ‏یک نارون پر از گنجشک روی یک نیمکت سیمانی سبز نشستیم. پشتمان به زمین بازی، روبرو تا چشم کار می کرد چمن ‏کاری، خورشید تازه داشت بالا می آمد. رنگ نارنجی آفتاب کم کم داشت رنگ می باخت و به زردی می زد. جایی که ‏نشسته بودیم، کاملا مشرف بود به ورودی پارک. همه جا را، رفت و آمد همه را راحت می توانستیم زیر نظر داشته ‏باشیم- هر چند که پارک مثل همیشه در آن ساعت خلوت بود. چشمان فرامرز اینجا هم دو دو می زد و قرار نداشت. از ‏چپ می گشت به راست، راست به جلو و گردش می کرد به چپ. دیدم خیال لب باز کردن ندارد. گفتم: “ حالا تعریف ‏کن. مشروب و رابطه ی نامشروع که بهوونه بود، نه؟ واسه ی ترسووندن تو، ته دلت رو خالی کردن. پرونده رو عادی ‏جلوه دادن.” سرش رو آرام آورد بالا، اولین بار بود که دیگر به چپ و راست نگاه نمی کرد. گویا خیالش اندکی راحت ‏شده بود، هیچکس دور و بر ما نبود، چند نفری هم که بودند، یا در حال دویدن بودند، یا در حال بازی با وسائل ورزش، ‏چند زن میانسال هم آهسته در حال آهسته راه رفتن دور استخر که حالا آب فواره اش زیر تابش نور خورشید ‏صبحگاهی، رنگین کمان ساخته بود. همه ی اهالی پارک قبل از ما رسیده بودند. تازه واردی نبود. با انگشت سبابه ش نم ‏چشمانش را گرفت. آهسته وزیر لب گفت: “ آره، آقا.” پرسش هایم را ادامه دادم: “ تلفن دم ظهرهم، کار اون دوسته بود، ‏نه؟ یه تله؟” این بار شمرده تر و بلندتر پاسخ داد: “ فکر کنم. ولی قرارمون جای دیگه بود، نه توی میدون.” بعد، بدون ‏آنکه من سوال جدیدی طرح کنم، خودش شروع کرد به تعریف ماجرا، مثل صدای داخل کاست یک نوارضبط صوت.‏

‏” از خیابون که پیچیدم تو میدون. قبل از اینکه حتی فرصت کنم برم اون ور، طرف پائین، به سمت محل قرار، یک ‏جوون کوتاه و ورزیده اومد به طرفم. فکر کردم از ایناست که سی دی و نوار قاچاق می فروشن. قیافه ش خیلی شبیه ‏اونا بود، یه جین آبی رنگ و رو رفته کرده بود پاش، با یه تی شرت سفید که روش عکس مجسمه ی آزادی بود، اما ‏برخلاف بقیه، یه ته ریش کم پشت هم داشت. فکر می کنم اون رو، اون دور و ور، خیلی وقت ها توی همین کارا دیده ‏بودم. گفت برو سوار اون پراید سفیده شو. جدی نگرفتم. دوستش اومد جلو، این یکی لاغر بود و بلند، لباسی رسمی ‏پوشیده بود، کت شلوار سرمه ای با پیراهن سفید. گفت: مگه نشنیدی چی گفت. به قیافه ش و هیکلش نگاه کردم، گفتم: ‏‏”برو بابا حال داری. بذار باد بیاد”. یه دفعه دستش رو از جیبش درآورد. یه کلت گذاشت پشت گردنم. اون پسر اولی هم ‏اومد چسبید به من. فکر کنم اون هم توی جیبش اسلحه داشت. یه پراید سفید دنده عقب اومد به سمت پائین. درعقبش که ‏رسید کنارم، راننده زد رو ترمز. لاغره در ماشین رو باز کرد. خپله با تنه اش و دستاش من رو هل داد طرف صندلی ‏عقب ماشین. راستش اسلحه هاشون رو که دیدم حسابی جا خوردم و ترسیدم، نطق ام کور شد. رام شده بودم. با همان تنه ‏ی اول خپله افتادم توی ماشین. روی صندلی عقب. خپله نشست پهلوم. لاغره هم از اون یکی در اومد تو، نشست کیپ ‏من. صندلی عقب پراید که می دونید چقدر کوچیکه، دو نفر به زوری می شنن. یکی شون دستشون رو گذاشت رو شونه ‏م. یکی هم پس سرم. فشار دادند پائین. حالا فشار نده کی بده. شدم مث این آکروبات بازها، نیم دایره. تا بجنبم. دست هام ‏و سرم رو کفی سیاه پراید بود، دماغم سائیده می شد به لاستیک ته ماشین، داشت له می شد. هی پشت سر هم می گفتند که ‏دختر بازی می کنی، هان؟ خجالت نمی کشی، به زن و بچه مردم کار داری، هان؟ تا رسیدیم به اون خوونه هه. زیاد ‏دور نبود. شاید نیم ساعت هم نشد، از اتوبان. بعد که رسیدیم، با چشم بند من رو بردند تو. آخرش هم هلم دادند تو یه ‏اتاقکی، با موکت سبز تیره. بدجوری بوی عرق پا می داد، حسابی هم کثیف. بعد اون بی شرف می گفته که من جام ‏خوبه، مث ویلای شمال. عقم در اومد. یه حاج آقایی اومد، لباس تنش نبود، اما قیافه و رفتارش داد می زد که روحانیه، ‏بیشتر از لحجه و کاراش فهمیدم. نه، نه. من رو بردند پیشش، تو یه اتاق دیگه. یه جایی شبیه دادگاه، یک میز بزرگ ‏شکلاتی، با چند ردیف صندلی چوبی، با روکش پلاستیکی قهوه ای کنار هم، یک میز تحریر کوچیک رنگ چوب هم یه ‏گوشه ی اتاق، با تعدادی پوشه ی سبز و آبی و زرد. اما کسی پشت میز نبود. من را نشاندند روی صندلی وسط ردیف ‏اول، درست روبروی حاج آقا. ننشسته، با تشر گفت: “خوب، چشم ما روشن. پس آقا پسر کارش شده مشروب خوری و ‏با زن آ و دخترای مردم خوابیدن، زنا کردن!” تا اومدم انکار کنم، گفت: “پر رویی کنی، انکار کنی، جرمت سنگین تر ‏می شه. بهتره امشب رو خوب فکر کنی. فردا، خودت بیا و به همه چیز اعتراف کن. جوونی، می بخشمت. یه جریمه ی ‏کم می نویسم، می دی و می ری. همین”. بعد پرسید که چه کاره ای و کجا کار می کنی. منم همه چیز رو گفتم. بعد من ‏رو سپرد دست یه بازجوی قل چماق و بد دهن تر از اون یکی چاقه. از وقتی که رسیده بودم، اولین بار بود که می ‏دیدمش. خیلی ترسیدم. برخوردش خیلی توهین آمیز بود و با خشونت. انگار که من از این لات و لوت آی تو خیابون ‏هستم. شب شام ندادند، هیچی هم واسه ی رو انداز. یه گوشه کز کردم و خوابیدم. خواب که چی بگم. همه ش کابوس ‏دیدم. هی از خواب پریدم. تا چشام رو رو هم می ذاشتم. یه عالمه زنآی خراب، از اونا که این روزا توی خیابونا زیاد ‏شدن به ام حمله می کردند، صد رحمت به اون پیر و پاتال هایی که تو فیلم های آمریکایی نمایش می دن. دائم می ‏خواستند با زور لباس هامو در بیارن. تا چشم هام روی هم می رفت، با وحشت از خواب می پریدم. یه بار هم خواب ‏دیدم که یه عده من رو گرفتند، لختم کردند، با کله انداختندم تو یه بشکه بزرگ آبجو، مث اونی که تو فیلم های وسترن ‏هالیوود نشون می دن، داشتم خفه می شدم. از خواب که پریدم. خیس خیس بودم. انگار که از اون تو کشیدنم بیرون، اما ‏به جای بوی آبجو، بدجوری بوی عرق بدن می دادم. ببخشید، و بوی ادرار. کابوس ها، بعد از زندان هم من رو ول نمی ‏کنن. همین دیشب هم باز اونا اومدن تو خوابم. این دفعه همه با هم. اون زناآ داشتند لختم می کردند که مردآی قلچماق ‏بندازنم توی بشکه. بشکه ها از صدتا هم بیشتر می شد، از این چوبی های خط خطی قهوه ای. فرداش، صبح زود، ‏دونفر اومدند. گفتند که چشم بند دیروزی رو بردارم و بذارم رو چشام. همون که قبل از بیرون اومدن از پراید، محکم ‏بسته بودند به چشام. با فحش و بد و بیراه گفتند بشینم رو به دیوار. شروع کردند از محل کارم پرسیدن و شغلم. بی خیال ‏حرفا ی دیروز، انگار نه انگار که موضوع مشروب خواری بود و جرمم زنا. این بار پرس و جو در رابطه با کار و بار ‏شما و دوستاتون و افرادی که به دفتر رفت و آمد دارند. خیلی چیزا را خودشون می دونستن، انگار دفتر را مدت ها زیر ‏نظر داشتند، یا دوربین کاشته بودند توی دیوار و سقف راهروها و اتاق شما. تا اومدم بگم که این سوالایی که می پرسین ‏به جرمم چه ربط داره، هولم دادند رو به جلو. سرم خورد به دیوار سیمانی روبرو. با فحش و بد و بیراه گفتند: “ مث ‏اینکه دوست داری بدیم شلاغت بزنند و یا به جرم زنا سنگسارت کنند”. از شما چه پنهون، راستش خیلی ترسیدم. ‏هرچی اونا خواستند من هم گفتم و تکرار کردم. سعی کردم راستش رو بگم. ولی اونا دنبال خیلی چیزای دیگه بودند. تا ‏می اومدم راستش رو بگم، اینکه منشی تون خانوم خوبیه، همینطور دخترهای همکار. اینکه زن های روزنامه نگار، ‏خارجی ها، فقط دنبال خبر هستند و مصاحبه، یه کشیده ی محکم می خورد توی گوشم، یه لگد می خورد روی مهره ی ‏کمرم. یا یکی با مشت می زد توی سرم که بی شرف کثافت، راستش رو بگو. خودت و ما رو راحت کن. می دونید من ‏هم راستش رو گفتم، هرچی که اونا خواستند. بعد ازم خواستند که نقشه ی دفتر خودمون و کروکی ساختمون بغلی رو ‏هم بکشم. همه ی طبقه هاش، با نام همه کارکناش. اون یکی جا که بعضی وقت آ می رید جلسه. همون که مدتی هم دفتر ‏کار ما تو طبقه ی پنجمش بود. من هم هرچی بود گفتم، هرچیمی دونستم از نقشه ی ساختمون کشیدم، حتی جای میز ‏صدندلی ها و مبل ها و کتابخونه ی توی اتاق رو هم براشون کشیدم. هر چی که اونا خواستند گفتم، حتی اگه خودم هم ‏می دونستم که دروغه، دروغ دروغ. نه اینکه همه را توی یک روز، نه همون روزای اول یا حتی دوم. بیشتر تو ‏روزای سوم و چهارم بود گفتم و نوشتم- کاشکی فقط کتک بود و توهین. از دست اون کابوس آ بود که هرچی را که می ‏خواستند می نوشتم. می دونید آخه. از شب دوم خواب هیولا می دیدم. خواب کوکلوس کلان. درست همونجوری بود، ‏حمله ی اونا به سیاهپوست ها. آتیش زدن سیاه آ. کاراشون، درست مث اونا بود تو فیلم آی آمریکایی. یه شب هم خواب ‏یه قبیله وحشی رو دیدم. از اون آدم خوارهای قبیله های آفریقا. بیدار که شدم خیس عرق بودم. باز بوی عرق بود و ‏ببخشید، بوی ادرار، و این بار بوی کثافت هم می دادم. تا چشم باز کردم، حالم به هم خورد و بوی استفراغ هم اضافه ‏شد به بقیه. هر چی با مشت به در آهنی زدم، کسی اون رو باز نکرد. تا نزدیک های ظهر که نمی دونم چی شد که اجازه ‏دوش گرفتن دادند، وضعم همینطوری بود. در واقع دلشون به حال من نسوخت، دیدند که از بوی کثافت، بوی گند ‏خودشون نمی تونند بیان تو برای بازجویی. بعد هم اتاق رو عوض کردند. بعد از دوش گرفتن، لباس عوض کردن، نمی ‏دونم چی شد که یاد اون جوکه افتادم. اونی که یارو اسیر قبیله آدم خوارها افتاده بودند، واسه ش شرط گذاشته بودند. اون ‏روز بود که هرچی گفتند بگو من گفتم. هرچی گفتند بنویس؛ نوشتم. تازه می دونید خنده دار چی بود. اون روز غروب، ‏قبل از اینکه آزاد بشم و به اصرار مامان چند ساعت بعد بیایم خونه ی شما. من رو باز بردند توی اون اتاق مخصوص، ‏اون که گفتم شبیه دادگاه بود. حاج آقا، این بار با مهربانی پرسید: “خب پسرم، بگو ببینم، توی این چند روزه متنبه شدی؟ ‏به درگاه خداوند توبه کردی؟ دیگه دنبال زن و دخترای مردم نمی ری؟ زنا نمی کنی؟ مشروب نمی خوری؟” نفهمیدم ‏چرا ناخودآگاه گفتم: “حاج آقا، تو این روزا که این حرف آ نبود، مث اینکه پرونده رو اشتباهی می آرن خدمت شما”. اول ‏چپ چپ نگام کرد، هیچی نگفت. بعد باز بدون اینکه حرفی بزنه، اون بازجو خپل و قلچماقه رو صدا زد. با تحکم به ‏ش گفت: “ این چی داره می گه؟ مثل اینکه متنبه نشده، از کاراش توبه نکرده”. باز من رو با پس گردنی برگردوندند توی ‏اون اتاق با موکت سبز رنگ، که بوی گندش آدم را خفه می کرد. نیم ساعت بعد صدام کردند، بردند توی اتاق دومی. ‏بازجو چاقه یه کشیده گذاشت توی گونه ی سمت راستم، گفت خواهر…. اون مهربون تره، پادرمیونی کرد، بعد هم درس ‏آخر رو یادم داد. به ا م گفت که چی باید بگم، چه جوری جواب بدم. “هرچی که گفت، بگو بله حاج آقا متنبه شدم. هرچی ‏که خواست انجام بده.” تازه اون موقعه بود که دوزاریم افتاد. نه اینکه، نیفتاده بود. به بازجو خوش اخلاقه گفتم: “ آخه ‏تو این چند روزه که این حرف آ نبود، ولی حاج آقا باز داره بحث زنا و مشروبخواری می کنه”. به جای تائید حرف های ‏من، شروع کرد من را - ببخشیدآ- حسابی خرفهم کردن. “خب، جرم اصلی ت اینه. تو، توی این چند روزه خوب متوجه ‏شدی که با زن ها و دخترهای مردم بودن کار بدی یه، گناه داره، جرمه، زندان و سنگسار داره. مشروب خوردن واسه ‏ی بدن آدم بده. جرمه، شلاق و زندان داره. ما که توی این چند روز داشتیم این آموزش ها را به تو می دادیم. مگه تا حالا ‏نفهمیدی این موضوع را، می خواهی بیشتر بمونی تا بهتر یاد بگیری؟”. با ترس و لرز جواب دادم: “نه، نه. آموزش ‏بیشتر لازم نداره. خیلی خوب و کامل فهمیدم، درس هام رو از بر شدم”. با خنده دستی به سرم کشید و گفت: “باریکلا، ‏این که کاری نداره، به حاج آقا هم همین چیزا رو بگو. بعد هم زیر پرونده ت رو امضا کن و برو بیرون. دیگه هم دور ‏و بر این جور کارآ نگرد. می دونی که شلاق داره، حبس داره. زندان داره، از همه بدتر سنگسار داره”. بعد، بلند بلند ‏خندید. دستم رو گرفت، من رو کشید و برد توی اتاق دیگه. بلند بلند گفت: “ حاج آقا، ایشون خوب متوجه سوال های ‏شما نبودند، یه بار دیگه بپرسید تا این بار خوب جواب بدن، بگه که متنبه شده، توبه کرده، دیگه دور و بر این کارای ‏خطا و خلاف نمی گرده. اگر صلاح دیدید و حرف هاش رو پذیرفتید، مدارک رو هم بدید امضا کنه. همیطور، تعهدنامه ‏رو. مادرش سند آورده، دم در منتظره. بچه کوچیک داره، خوب نیست خانوم بیشتر از این منتظر بمونه. خودش هم باید ‏برگرده، بره سرکار و زندگی ش. بیشتر از این مرخصی نداره، از مرخصی ش می خواد، برای سفر به شمال، همراه با ‏نامزدش- نه زن عقدی ش- استفاده کنه”. بعد هم قبل از اینکه از در ساختمون ببرندم بیرون، توی خیابون آی سعادت ‏آباد، یه گوشه ولم کنند، این بار با تحکم و تندی گفت: “ما هر چند وقت یک بار می آئیم سراغت. اگه بچه ی خوبی باشی، ‏می ریم ماشین سواری، قدم زدن تو پارک، همون بیرون پرونده ات رو با اطلاعات جدیدی که می دی تکمیل می کنیم. ‏اما وای به حالت اگه بچه ی بدی باشی و فکر جفتک انداختن بزنه به سرت. باز می آی یا می آریمت همینجا، توی ‏همون اتاق، روی همون موکت سبز، پرونده رو تکمیل می کنیم. تا حالا چیزی زیادی ننوشتی، همه ا ش شده، ه 57 ‏صفحه ی دست نویس”.‏

یک باره گویا از حالتی میان خواب و بیداری بیرون آمد، بدنش شروع کرد به لرزیدن، چشمانش دور و بر را پائیدن، از ‏چپ به راست رفتن و از راست به جلو و بازگشتن به سمت چپ. پشت درختان را کاویدن، ورزشکاران سرگرم با ‏دستگاه ها را ور انداز کردن، حتی زنان دور استخر را زیر نظر گرفتن. تازه متوجه شدم که دچار تیک هم شده است. ‏دستم را دور بدنش حلقه کردم، به خودم چسباندمش، کاپشنم را از تنم در آوردم و روی شانه اش انداختم. چرخید و سرش ‏را گذاشت روی شانه ام. محکم تر بغلش کردم، شاید حسی از داشتن پدر به او منتقل کنم، گرمش کنم، لرزش بدنش پایان ‏یابد. این بار گریه امانش نداد، لرزش بدنش دو چندان شد. رهایش کردم تا بغض فروخته در گلویش را روی شانه ام ‏حسابی خالی کند، ترس انباشته شده در وجودش تا حدی بیرون بزند. کمی که آرام گرفت. باز شروع کرد به حرف زدن، ‏این بار نه با خودش، خطاب به من. ‏

‏”این بود همه ی ماجرای این چهار پنج روز. چاره ای نداشتم، بیشتر نمی تانستم مقاومت کنم. شما که وضع ما رو، ‏خانواده ام، مسائل مالی مادرم، رو می دونید. باید زودتر بیرون می اومدم. اما حالا متوجه شدم که با کاری که کردم، با ‏چیزهایی که اونا از من می خوان، جاسوس و خبرچینی که از من می خوان بسازن. باید کارم رو عوض کنم. ترجیح می ‏دم که بیکار باشم، ولی چیزی ندونم که مجبور بشم به اونا بگم. هی برم پرونده ام رو تکمیل کنم، کاری که می دونم ‏پایانی نداره. ولی یه خواهش از تون دارم. شما امروز حکم اخراج من رو بدید دستم. این جوری شاید دست از سرم ‏بردارن و پرونده ام یه جورایی مختومه بشه. اگه شد پیش دوستاتون، یه کار دیگه واسه م پیدا کنید. شما که وضع ما رو ‏می دونید. نمی خوام مامانم مجبور بشه من و داداشم رو بسپره دست بابای به تعهدم که معلوم نیست کجاست، چه کار ‏داره می کنه.“‏

چی می توانستم بگویم. می دانستم فشاری که کشیده بود، زجری که دیده بود، با کابوس هایی که دست و پنجه نرم کرده ‏بود وجودش را پرکرده و حالا حالاها با او خواهند بود. اصلا معلوم نبود که تا آخرعمر دست از سرش بردارند، یا ‏روح و روانش را در جوانی نابود نکنند. کافی بود که خواب های وحشتناک شبانه، رهایش نکنند، هرچند وقت، شب یا ‏روز، بیایند سراغش. روح و جسم یک جوان24-23ساله مگر چقدر تحمل دارد، چقدر تاب می آورد؟ تنها از او پرسیدم: ‏‏” فرد دیگری در میان بازجوها نبود، صدای بازجوها برایت آشنا نبود؟” اول با اطمینان گفت نه. اما گویا یک باره نکته ‏ای را به خاطر آورد. چهره یا صدای شخصی از میان خاطراتش سرک کشیده بود. “چرا، چرا، یکی بود. نه بازجو. یکی ‏که می اومد بیرون باهاشون حرف می زد، یه بار که درمیانه ی بازجویی، گویا برای چک کردن نکته ای، بیرون رفتن، ‏یادشون رفت که در را خوب کیپ کنن، صدای یکی دیگه رو شنیدم. صدای حاج آقا، قاضی دادگاه، نبود. حالا که شما می ‏گید، فکر می کنم کمی صداش به نظرم آشناست. مامان هم ماجرای موکت سبز زیرپام رو گفته. مث اینکه شماها همه تون ‏اشاره تون به یه نفره، صدای اون یارو که بیرون سلول می موند، به اون می خوره. من هم داره شک م می ره به ‏اون. پس با نقشه به من تلفن زد. اگه یه روز ببینمش حتما می کشمش. دیشب چند بار زنگ زد، شماره ش افتاد رو ‏موبایلم، ولی نخواستم جلو مامان چیزی بگم. چند تا زنگ دیگه هم خورد، این دفعه با اونایی که شماره شون نمی افته. ‏شاید باز اون بوده باشه…”.‏

شیطوونک با این داستان بود که موضعش حسابی قوی شد و آن دیگری را گوشه ی رینگ انداخت، اما هر چه که بود ‏نمی توانست ربطی مستقیمی بدهد بین این ماجرا و ارسال پیام ها، پیامک ها. اما گذر زمان باز هم تقویت کننده ی مواضع ‏او بود، از تشابه تن صدا با مشاور بازجوها گرفته تا ارتقای رتبه و رسیدن به مقام بازجویی تا زمان دستگیری وب لاگ ‏نویس ها و… آنجا دیگر شناخته بودنش، گویا خودش هم ابایی نداشته که نقش خود را مخفی کند. حدس می زدند که ‏خودش تنهایی می رفته توی سلول. روی صندلی می نشسته، با چشم های باز، در برابر یک عده بیگناه چشم بسته. ‏

فرامرز بدشناسی آورد. کار جدید ش را چند ماه از دست داد. گویا یکی برایش زده بود. کار بعدی هم به همین وضع ‏دچار شد. یک روز مژگان آمد پیش من، گریان. “ خبردارید، گذاشته رفته. من هم دارم کارام رو می کنم برم پیشش. بی ‏چاره خاله. بی پولی یه طرف. دوری اون یه طرف.” به شوخی گفتم: “سفر رفتن که گریه نداره. می رید بیرون، بدون ‏دردسر و دغدغه، کنار هم خوشبخت می شوید. درسهاتون را هم توی یک دانشگاه های درست حسابی در خارج تمام می ‏کنید. فکر خاله جانت هم نباش. خدا بزرگه، تازه عدو شده سبب خیر. اگر او چند روز بازداشت نبود، نمی توانست به ‏این راحتی ویزا بگیرد، و بعد فوری اجازه ی اقامت و اجازه کار”. با بغض گفت: “ خارج رو می خوام چی کار؟ درس ‏رو همینجا هم که می تونستیم تموم کنیم. کار هم که بود. پیش خاله جون زندگی می کردیم. خوش یا ناخوش. هرچی که ‏بود از غربت بهتر بود. راستش تقصیر من بود که زندگی مون این جوری شد.” با تعجب به چشمانش نگاه کردم. ‏چشمانش را از من دزدید و سرش را زیر انداخت. انگار گذشته را برای خودش مرور می کند.‏

‏”ماجرا از اون سفر شروع شد. حتما می دونید، شاید هم فرامرز واسه تون گفته باشه. من و اون دوستش با هم یه جا ‏کار می کردیم، تو دفتری که اون واسه ی کار مجله های هنری تهیه کرده بود. پیش از آشنایی اونا. این آخر سری ها ‏بدجوری ریخت و پاش می کرد. بعد هم از تابستون پارسال شروع کرد سفرهای گروهی ترتیب دادن. می گفت دوستم یه ‏ویلا داره تو شمال، تو یه منطقه جنگلی دنج و خلوت. آخر هفته ها اگه جمعی بریم اونجا، هم خستگی مون رو در می ‏کنیم، هم بچه ها، تو راه، تو اونجا، بیشتر با هم دوست و رفیق می شن، بازده کارشون با این سفرها بالا می ره. یادم ‏نیست فکرکنم که از سفر سوم، چهارم بود که بساط مشروب رو هم دایر کرد، و بزن و بکوب. بعد هم خودش و دوستش ‏افتادن به فیلمبرداری کردن از این برنامه ها. ما که ترسیدیم، اعتراض کردیم. گفت: “ داریم یک گزارش مصور خبری ‏درست می کنیم، واسه ی فرستادن به خارج. می خواهیم توی دنیا نیمه ی پنهان ایران را نمایش بدیم. بگیم که با همه ‏فشارهای حکومت، جوون آی ایرانی تو خلوت چه جوری زندگی و حال می کنند. نگران نباشید صورت همه رو هم فلو ‏می کنیم، کسی شناخته نمی شه.” وقتی ما در اعتراض، شاید هم از ترس، از هفته ی بعد شمال نرفتیم. یه روز غروب، ‏وقتی دفتر خلوت بود، اومد من رو کشید کنار. تهدیدم کرد که اگه نیای، اگه دوستات رو تشویق نکنی که بیان، بد می ‏بینی، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. بهشون می گم که تو جاسوس حکومت هستی، آبروت رو پیش همه می برم. ‏هدفش این بود که با یه تیر دو نشون بزنه. من یک دوبار دیگه هم رفتم. راستش از اون به بعد، این من بودم که فرامرز ‏رو هم مجبور می کردم که بیاد. هرچند که من کارم رو عوض کردم، از اون محیط کناره گرفتم، ولی تو این مدت، دیگه ‏رابطه ی اون با فرامرز گرم شده بود و با چند تا دیگه از دوستاهاش. بعد از دستگیری دوم دائم ازشون می خواست که ‏تو فرستادن مطالبش به خارج به ش کمک کنند. هی می گفت: “شما که می دونید من کار فنی نمی دونم، به کار با ‏کامپیوتر و این چیزا وارد نیستم، شما به من کمک کنید. همکاری کنید، واسه ی آینده تون خوبه”. حالا چند هفته ای می ‏شه که بچه هایی رو که تو کارای غیرسیاسی، تو نشریه های هنری و فرهنگی بودند بی سروصدا یه جاهایی می خوان. ‏چندتایی هم از همفسرهای شمال. یه جور بازجویی و گرفتن قول همکاری. تو زیرزمین یه کلانتری مرکز شهر. می ‏ترسم نوبت من هم بشه. حالا دیگه من هم ناچارم که برم. یه خواهش دارم، دورا دور حواس تون به خاله جون هم باشه. ‏اگه شد فریبرز رو هم بذارین سرکار. خاله جون خیلی تحت فشاره. هفته ی پیش یه سکته خفیف داشت. دیگه نمی تونه ‏اضافه کاری کنه.“‏

مژگان راز مهمی را فاش کرده بود. مدتی بود که در جریان رفت و آمد بعضی ها به آن کلانتری قرار گرفته بودم. وقتی ‏جزئیات ماجرا توسط روزنامه نگارهای قدیمی تر لو رفت. حتی نماینده های مجلس پیله کردند، آنها کارشان را به ظاهر ‏تعطیل شد. اما فورا تغییر مکان دادند از مرکز شهر به جای دیگر، نبش شمال غربی یک میدان، توی شمال شهر. ولی از ‏جریان آن سفرها و نقش پسرک در ماجرا، و تله گذاشتن و دام پهن کردن برای جوان ها بی خبر بودم. تا زد و دور جدید ‏دستگیری ها شروع شد. این دفعه نوبت وب لاگ نویس ها بود. اما ماجرا زود فیصله پیدا کرد. با فشار افکار عمومی، و ‏خرابکاری هایی که تعدادی از مامورها کرده بودند در مرحله ی بازجویی و اعمال فشارهای روحی و حتی فیزیکی. ‏خیلی زود مجبور شدند که آن ها را از زندان آزادشان کنند. اتهام ها پیچیده شده بود، و در کنارش مسائل اخلاقی. هومن ‏می گفت که مطمئنه که او، خودش بازجو بوده است. “ صدایش رو خوب شناختم. از زیر چشم بند هم اون پاهای کوتاه ‏ش را دیدم”. مرتضی هم بدون اطلاع از حرف های هومن تائید می کرد که او، با توجه با دوستی و آشنایی ش با خیلی ‏از بچه ها، نقش مشاور را برای بازجوهای اصلی بازی می کرده است. حتی قسم می خورد که مطمئن است که او ‏بعضی روزها خودش روی صندلی بازجوها می نشسته و سوال می پرسیده و تلاش داشته مچ بچه ها را بگیرد.‏

‏ حالا شیطوونک و عقل کل سرشان به حرف های دیگر گرم است. پاورقی چند ماه پیش و بعد کتاب منتشر شده اوضاع ‏را کلی به نفع شیطوونک تغییر داده است. دیگر خبر چندانی هم از غرغرهای عقل کل نیست. رد چندانی هم از عذاب ‏وجدان نمانده است.تا چند وقت پیش من حیران مانده بودم که چرا باید در چند ماه گذشته که بفهمی نفهمی در حوزه رسانه ‏ها که همه چیز راکد بوده، فعالیت خیلی ها تعطیل شده، وقتی بازداشت ها کمتر و حساب شده تر شده و رانده شده است ‏به حاشیه ها و شهرستان ها، وقتی بازجوهای اصلی سرشان خلوت تر شده، چه اصراری بوده است برای به کار گیری ‏این افراد. آن هم در حد پیام، و ارسال پیامک. اما این پاورقی، این کتاب در مورد انقلاب مخملی و عاملان پشت پرده ی ‏برنامه ی براندازی نرم می تواند پاسخی باشد به آن سرگشیتی و حیرانی. نشان می دهد که برنامه ریزی بلند مدت است ‏و مهره سازی ها حساب شده، حتی تا مرحله ی پرورش پژوهشگر ویژه.‏