ادبیات فاجعه و آسیبهای روحی بازماندگان فاجعه
فتح الله بینیاز
پیش از توضیح “ادبیات فاجعه” لازم میدانم ابتدا مفهوم کلی واژه فاجعه را معرفی کنم. برای این منظور ضرورت دارد که نخست مقوله “واقعه” را بشناسیم، نگاهی به مضمون فلسفی آن داشته باشیم و وجوه روانشناختی و جامعهشناختی آن را بشناسیم؛ زیرا “فاجعه” به لحاظ وجودی بر ارکان “واقعه” بنا نهاده میشود و در حقیقت شکل خاصی از واقعه است که با صفات ممیزهای همچون مرگ، درد، ترس، رنج، اندوه، دریغ (و چهبسا یأس) توأم میشود و در بیشتر حالتها با جنبههایی از “همدردی” و “همیاری” نیز همراه است که اینها بهنوبه خود تجلی عینی نوعدوستیاند که وجه کیفی و کمی آنهم مبتنی بر سازمایههای (Elements) فرهنگی، جامعهشناختی، تاریخی، قومی، مذهبی و روانشناختی اجتماعی هر جامعهای میباشد. واقعیت یا امر واقع، “کل یک پدیده” یا “پدیده را در کل” نشان میدهد. واقعیت تمام آن چیزی است که “فعلیت” یافته است، درحالیکه “امکان”، استعداد این واقعیت را برای دگرگونی و پیدایش یک واقعیت نو نشان میدهد. بهعنوان جمله معترضه باید گفت که در یک داستان نیز، روایت واقعیت و شرایط فعلیتیافته عبارتند از الگوهای پیریزی شده شخصیتها یا تلاقی آنها بهلحاظ ساختاری و معنایی، نیز زمینه (Setting) موجود با همه ابعاد مکانی، زمانی، فرهنگی و اجتماعی و تاریخی آن. اینها همه، اموری متعادل و ساکن هستند که در زندگی روزمره حرکت ناچیز و نامحسوسی دارند و در داستان یا فاقد تحرکاند، یا از حداقل تغییر و تحرک برخوردارند و معمولاً با “توصیف” و “نقل” نشان داده میشوند. واقعیت [موجود] یا شرایط فعلیتیافته، حالتی پایدار و ایستا دارد و باید با رخدادی (رویدادی) این حالت را از دست دهد تا داستان (و حتی زندگی معمولی) جریان یابد. مثلاً حضور یک فرد در خانهاش “واقعیت” است، اما بهمحض اینکه نیاز به “مسافرت” به شهری دیگر را حس کرد و از شهر خود خارج شد، یک رخداد [معمولیتجربه عادی] صورت گرفته است که ممکن است در یک داستان جنبههای متنوع عینی و ذهنی به خود گیرد. اما این رخداد و بهطورکلی هر رخدادی، “واقعه” نیست. بیشتر آنها “تجربه عادی و معمولی” هستند و بار معنایی یا عامل تغییردهندهای در آنها نیست. بهعبارت دیگر فاقد نیروی تغییر و تحول هستند و بههمین دلیل، صرفنظر از سرعتشان (کندی و تندی) تأثیر چندانی بر عناصر همراه خود و در خود - مثلاً انسانها - ندارند. برای نمونه، به اداره رفتن، انجام چند ساعت کار اداری و بازگشت به منزل، یا گردش روزانه یا هفتگی در پارک یا سفر به شهر دیگر برای دیدن پدر و مادر، تجربههای معمولیاند. اما اگر روزی که فرد موردنظر به اداره میرود، حکم اخراجش را بهدستش دهند یا یکی از همکارانش بهدلایل متعدد، به جنون آنی دچار شود و با اسلحه گرم یا سرد به شخص مورد نظر ما آسیب (زودگذر یا ماندگار) برساند، یک “واقعه” برای این فرد(سوژه) پدید آمده است. یا چنانچه او روزی حین گردش در پارک، با فردی از جنس مخالف آشنا شد و این امر به “عشق” انجامید، سوژه با “واقعه” روبهرو شده است. اگر در جریان سفر به شهر دیگر، یک بار، سیل یا رعد و برق یا تصادف، صدمهای به سوژه وارد شد، باز با واقعه روبهرو هستیم. از همین مثالها، با اندکی تعمق میتوان بهمفهوم “واقعه” پی برد و شناخت موجزی از تفاوت آن با تجربه معمولی (= روزمره) داشت. واقعه امری است پر و پیمان که هیچ نیرویی نمیتواند در آن دخالت کند (هیچکس نمیتواند در آن دست ببرد) و هیچ عاملی نمیتواند چیزی به آن اضافه یا از آن حذف یا جابهجا کند. واقعه “کلیتی” است یگانه و وحدتی است ارگانیک که ساختاری همگون و یکدست دارد که مانع از پراکندگی اجزای آن میشود. بههمین دلایل “پایان” واقعه غیرقابل تغییر است. در مثالهای ذکرشده، واقعه جنون آنی یکی از همکاران و آسیب دیدن سوژه مورد نظر ما، مثلاً از دست دادن یک چشم، یا حتی یک خراش جزیی، یا پدید آمدن عشق در محیط پارک، اموری پر و پیماناند، نمیتوان حتی آن خراش را از زندگی روحی سوژه حذف کرد و عاشق شدن او را محو ساخت. البته “نسبت تأثیر” واقعه روی افراد - از جمله شخصیتهای داستانی - فرق دارد؛ ممکن است در واقعه جنون آنی شخص همکار، حتی خراش ناچیزی به اندام سوژه مورد نظر ما وارد نیاید یا پس از اخراج، طی دو روز کار پیدا کند، اما از “دیدگاه او” اتفاقی متفاوت با تجربههای روزمره بهوقوع پیوسته است. مدت زمان تأثیر واقعه نیز از جمله عوامل تعیین وزن و تأثیر واقعه است. برای نمونه اگر سوژه در واقعه جنون آنی همکارش، یک چشمش را از دست دهد، یا بهدلیل موفقیت در آن عشق، پس از مدتها امید به زندگی قوای روحی او را اعتلا بخشد، یا بهعکس شکست در این عشق باعث افسردگی مادامالعمر و سرانجام خودکشی او شود یا برعکس او را همچون اگوست کنت، شوبرت و اسپینوزا به خلاقیتهایی در عرصه جامعهشناسی، موسیقی و فلسفه سوق دهد، موضوع از هر حیث، از جمله امر نوشتن، خصلت دیگری به خود میگیرد. واقعهها به لحاظ خاستگاه، عموماً به دو دسته کلی تقسیم میشوند: نخست واقعههایی که منبعث از شخصیت انسانها و روابط آنها با یکدیگر و جامعه است؛ مانند جنون آنی آن همکار و پدید آمدن عشق در پارک دوم واقعههایی “غیرارادی” که از خواست و ذهنیت فرد خارج است؛ مانند وقوع سیل و رعد و برق یا زلزله یا تصادف اتومبیل در جریان آن مسافرت. بنابراین خود اینها به دو گروه تقسیم میشوند: آنهایی که به هر حال انسان در شکلگیری آنها به شکل مستقیم یا غیرمستقیم و بهصورت “غیرعمدی” دخالت دارد مانند تصادف اتومبیل، سقوط هواپیما، بروز اشکال در خط تولید کارخانه، فرو ریختن اسکلتهای نگهدارنده معادن و غیره. شماری نیز انحصاراً در اختیار نیروهای طبیعیاند مانند سیل، زلزله، آتشسوزیهای ناشی از رعد و برق، هجوم ملخ، پدید آمدن آفتهای مختلف گیاهی و حیوانی و نابودی محصولات کشتزارها و باغها و احشام. در تمام حالتها “شدت” فاجعه نقش مهمی برای انسانها، و در یک داستان برای شخصیتها، ایفا میکند؛ چهبسا بهصورت دستمایهای درآید که نویسنده به اتکای آن تا پنهانیترین زوایای روحی - روانی شخصیتها را بازنمایی کند - همانطور که در زندگی واقعی چنین فرایندی پیش میآید. شدت فاجعه در تصادف یک اتومبیل سواری با سقوط یک اتوبوس به دره و این یکی با سقوط یک هواپیما تفاوت دارد و اینها با زلزله رودبار و بم و سیلهای پرشمار استانهای خوزستان و کهگیلویه و بویراحمد و فارس در یک سطح نیستند. اما جدا از شدت یا بهاعتباری وجه کمی فاجعه، وجه کیفی یعنی فرایند آن هم اهمیت دارد. وقوع زلزله، سقوط ناگهانی یک هواپیما یا تصادف یک اتومبیل، بیآنکه فرصت فکر کردن و نمود رفتار و کردار و تبادل گفتوگو پیش آید، با فاجعهای که فرآیندش طولانیمدت است و انسانها طی آن فرصت بروز شخصیت واقعی خود را پیدا میکنند، فرق دارد. در دومی، یا بهشکل دیگر، در میان بازماندگان شکل دوم فاجعه، شخصیتها فرصت بروز درون خود رادارند؛ از جمله در داستان. اگر از فاجعه عظیمی بهنام جنگ بگذریم و بازتاب هنری آنرا به ادبیات جنگ مختص کنیم، به فاجعههای دیگری میرسیم که ناشی از عملکرد (اراده و خواست) انسانی است؛ مانند به رگبار بستن دانشآموزان یک مدرسه در این یا آن کشور، یا اعمال جنایتکارانه “خفاش شب” در تهران و “کرکس سیاه” و نیز “قاتل زنها” در مشهد، “گربه سیاه” قاتل بیش از پنجاه روسی و بالاخره انهدام برجهای تجاری نیویورک در یازده سپتامبر سال ۲۰۰۱میلادی که نسبت به فاجعههای طبیعی ابعاد محدودتری دارند. پیامد آنها، از جمله در ادبیات داستانی، سینما و تئاتر میتواند بیشتر از نوع اول بار سیاسی، اجتماعی، و تاریخی داشته باشد. نقش فاجعه در شخصیتپردازی، تکمیل طرح و پیشبرد روایت از اهمیت خاصی برخوردار است. استفاده از عناصر پدیدآمده در یک فاجعه طبیعی یا غیرطبیعی و پخش انرژی داستانی روی شخصیتها یکی از مهمترین امکاناتی است که نویسنده میتواند در حد بالایی از آن استفاده کند. فاجعه میتواند کانون و محور روایت را بهکلی تغییر دهد، حتی پلاتفرمی برای مناسبات جدید باشد، عشق و هیجانهای مرتبط با آن پدید آورد یا بازنمایی جدیدی از ماهیت رابطه عشاق [سابق] ارائه دهد و توخالی بودن یا عمیق بودن آنها را به شیوه نوینی به تصویر بکشاند و میزان سلامت نفس و صداقت افراد را به خواننده انتقال دهد. در اینجا میتوان پدر را در مقابل فرزند و خواهر را در برابر برادر قرار داد و با تقابل منافع روحی، عاطفی، مالی، و چهبسا اولویت دادن به نجات جان دیگری (یا خود) به فرایند داستان جلوه و هویت بیشتری بخشید. اما چگونه؟ برای این منظور خود را ناچار میبینم که بهجای پرداختن به امور جزیی، سرفصل روانشناختی- جامعهشناختی موضوع را ارائه دهم، اما برای اجتناب از کلیگویی، در پایان بهمثالهای مشخص استناد کنم. طبق بررسیهای روانشناسی، در هر انسان یک سیستم روانی وجود دارد که “پردازش اطلاعات” خوانده میشود. این سیستم معمولاً سلامت روانی فرد را در برابر رخدادهای آسیبزا حفظ میکنند؛ مثلاً فرد بهمحض این که ماشینی کنار پایش ترمز میکند، از جا میپرد. اما اگر حادثه بهشکل غافلگیرانه عمل کند، این سیستم پردازش دفاعی دچار اختلال میشود. بههمین دلیل حادثه غیرمترقبه - که اساساً دامنه و عمقش نسبت به فاجعه بسیار کمتر است - موجب فعالشدن احساساتی همچون ناامیدی، ترس و وسواس میشود، به سدهای دفاعی فرد در مقابله با تهاجم عوامل بیرونی خدشه وارد میکند و “شخصیت” او را دستخوش فروریزی و اضمحلال موقت میکند و گاه تأثیر مخربی روی جسم و روح او میگذارد. دگرگون شدن و چهبسا نابودی همهچیز در مدت چند ثانیه، انسانها (و طبعاً شخصیتهای داستانی) را دچار “اختلال در شدت و مدت استرس وارده به فرد” بازمانده از فاجعه میکند؛ چیزی که از این پس آن را به اختصار “اختلال استرس” مینامیم. هر اختلالی نیز بهنوبه خود سبب ناپداری کلی میشود. این ناپایداری رفتاری یا روانی یا جسمانی- خصوصاً تپش غیرعادی قلب، حالت تهوع، سرگیجه، کاهش اشتها و حتی تنفر از بوی غذا عینیت واضح دارند و میتواند مورد استفاده روانپزشکان و طبعاً نویسندگان قرار گیرد. این نمودها بهویژه در ثانیهها و دقایق آغازین “احساس بقا” و دیدن مرگ و میر دیگران و آثار ویرانی، بیشتر و عمومیتر است و چهبسا با “احساس گناه” همراه باشد؛ این گناه که دیگران، خصوصاً نزدیکان، مردهاند و خود او زنده مانده است. با فاصله گرفتن زمانی و مکانی از “فاجعه” اثرات روانی کمتر میگردد، اما محو نمیشود؛ زیرا دستگاه عصبی فرد، برانگیخته شده است و آماده است تا با شنیدن و دیدن هر صدا یا شیء به لحظهای باز گردد که پس از وقوع فاجعه، خود را بازیافته بود. احساس و ادراک او از حادثه (یا فاجعه) چهبسا بههمان شکلی که دیده و شنیده بود، در سیستم عصبی او باقی بماند. بهطرزی غیرارادی مدام گوش بهزنگ باشد تا ببیند حادثه دیگری به وقوع میپیوندد یا نه؟ روحیه او بهگونهای است که خود را بازیچه عوامل بیرونی و عاجز از تغییر این نیروها میبیند. این امر با بیداری ذهن در طول خواب تداوم مییابد، بههمین علت خواب این افراد معمولاً ناقص و همراه با کابوس است. بسیاری از آنها بهوضوح دچار حالتهای افسردگی میشوند و شماری هم به بیماری افسردگی مبتلا میگردند. آنها حتی مدتزمانی پس از فاجعه از عوامل آسیبزا- آوار، مسیل، آب، آتش- هراس دارند و بهشکل روزمره دستخوش اضطراب، وسواس، ترس، اندوه، بیعلاقگی به انجام کارهای روزمره و رابطه با دیگران میشوند. در مقابل، ذهنشان با خاطرات خویشاوندان و دوستانی که در فاجعه از دست دادهاند، کلنجار میرود. بهعبارتی، پذیرش واقعیت “آسیبپذیری انسان” به روح آنها تحمیل میشود و احساس پیشین آنها در باره “آسایش، امنیت و سعادت” فرومیریزد، برای مدتزمانی یا برای همیشه، بلندپروازی را کنار میگذارند و گونهای “نسبیگرایی دردناک” در آنها شکل میگیرد. باورِ برخاسته از حافظه جمعی (جادویی- اسطورهای) که “چنین حادثهای برای او بهوقوع نخواهد پیوست”، در او فرومیریزد و جای خود را بهنوعی بدبینی میدهد. شماری از آنها حتی دچار این “توهم” میشوند که دیر یا زود دنیا نابود میشود و هیچکس هم قادر به مقابله با این ویرانی نیست. همین “وهم”ِ طولانیمدت بهنوبه خود موجب نوعی پوچگرایی(در سطوح مختلف) میشود. آسیبهای روحی - روانی بازماندگان فاجعه را میتوان از دو منظر بررسی کرد و مابهازای روایی آنها را در داستان بازنمایی کرد: نخست آسیبشناختی فردی، دوم آسیبشناختی اجتماعی؛ مقولههایی که کاملاً بههم ارتباط دارند و اصولاً غیرقابل انفکاک هستند. در مورد اول، همانطور که گفتیم سیستم دفاعی فرد بهشکل ناگهانی و با شدت در معرض تهاجم قرار میگیرد، شخص دچار شوک میشود، و بهعلت احساس ترس و تنهایی، روحیهاش کرخت میشود و بهلحاظ روانی پاسخگوی رویدادهای اطراف خود نیست. در مورد دوم، ساختار زندگی اجتماعی دستخوش دگرگونی منفی میشود و “بافت عادی” رابطه انسانها لطمه میبنید؛ هر چند ممکن است با شکل برجستهای از همیاری و نوعدوستی توأم شود. اما این صفت [متعالی] موجب جلب اعتماد فردیتها نمیشود؛ زیرا فرد- هرچند از نظر جسمانی[فردی] سالم باشد- ولی برای مدتی دچار این “توهم” میشود که بخشی از “وجودش” را- که چه بسا وجه اجتماعی آن باشد- از دست داده است، رابطهای با جامعه ندارد و اصولاً “جامعهای باقی نمانده که از او حمایت کند.” همانطورکه میبیند هر دو آسیب پیوندی ناگسستنی با هم دارند. آنچه گفتیم وجوه روانشناختی-جامعهشناختی فاجعه بود. حال ببینم نویسنده به چه شکل و در چه محدودهای به کار میبرد. در مثل که مناقشه نیست، قیاس کنید با “نمادسازی” که امری روانی (مربوط به حافظه جمعی) و در نتیجه کشفی (و نه اختراعی) است، ولی بیشتر کاربردش در ادبیات است. حال بیاییم موارد فوق را در چند اثر ادبی بررسی میکنیم. در داستانهای “نقاب مرگ سرخ” نوشته آلنپو، “طاعون” اثر کامو، “عزاداران بیل” به قلم زنده نام غلامحسین ساعدی و “کوری” نوشته ساراماگو بهدلیل طولانی شدن مدتزمان فاجعه، نویسندهها بنا به ماهیت فاجعه، بهشکل نسبی به شخصیتها، امکان تجلی تمام و کمال وجوه رفتاری و درونیشان را میدهند. این تجلی در رمان “شیطان در ساعت چهار” نوشته ماکس کافو که یک کوه آتشفشان شروع به فعالیت میکند و “فرصت” کمتر و سرعت حوادث بیشتر است و طبعاً ساماندهی ساختار داستان را تغییر میدهد، کمتر است. میزان تاًثیر زمان در امر فاجعه در رمان “خاک خوب” نوشته خانم پرل باک با وضوح بیشتری دیده میشود؛ یعنی در شرایطی که فاجعه خشکسالی و آفت ملخ با جاهطلبیهای فرمانروایان محلی و جنگهای کوچک و بزرگ داخلی درهم میآمیزد، امکان بیشتری برای شخصیتپردازی و پیشبرد روایت پدید میآید و البته بههمان میزان نیز رخدادها (وجهی که معمولاً با شخصیتها همراه است) بیشتر از داستانهای “طاعون” و “شیطان در ساعت چهار” سایه خود را روی کنش و گفتوگوی شخصیتها میگستراند. فاجعههای مبتنی بر عملکرد و اراده انسانها، جدا از خصلت تراژیکشان بار و اثر کمتری دارند، اما بهدلیل ماهیتشان رفت و آمد هنریتر از “رابطه درون –برون” بازنمایی میکنند. برای نمونه در نمایشنامه هملت، “فاجعه مرگ همه شخصیتهای اصلی و فروپاشی یک حکومت” محصول یک سلسله رویداد و کنش و واکنش پیشین بود و در پایان اثر رقم زده میشود، درحالیکه در نمایشنامه “مکبث” رخداد قتل دانکن و نگهبانانش نقطه آغازین و بهانه اصلی شکل گرفتن متن است و سربهنیستکردن بانکو و نیز قتلعام خانواده و مستخدمین سردار مگداف بهدست اجیرشدگان شخص مکبث، نقاط فاجعهآمیزی هستند که مکمل فاجعه آغازین بوده و برای ارتقاء پتانسیل و ایجاد انگیزه برای نابودی مکبث پدید میآیند. در اینجا فاجعه کل نمایشنامه منتهی به “گام گذاشتن همه در خون” میشود. اما در نمایشنامه “شاهلیر” شکسپیر یا رمان “ژرمینال” امیل زولا یا داستان وهمناک و فراواقعی “سقوط خانه آشر” نوشته ادگار آلن پو، “فاجعه مرگ اکثر شخصیتها” نه نتیجه حس انتقامجویی و تردید هملتگونه است و نه حاصل اراده معطوف بهقدرت مکبث، بلکه از دل عواطف، مناسبات اجتماعی و پیوندهای فردی برمیخیزد.گاهی، “واقعه” میتواند به فاجعه تبدیل نشود و همین امر، حتی ژرفساخت فرایند بعدی داستان را تشکیل دهد و رخدادهای پیامد آن را رقم بزند؛ مانند باور لرد جیم (در داستانی به همین نام نوشته جوزف کنراد) به غرق شدن کشتی و مرگ چندصد انسان، درحالیکه چنین اتفاقی رخ نداده بود، نقطه شروع آیندهای شد که میبایست “ذهنیت گذشته” را پاک میکرد؛ یا بهعبارتی فرایند بعدی داستان را رقم میزد. فاجعههای حاصل از عملکرد انسان، گاهی با بار تاریخی بیشتری بازتاب هنری پیدا میکند. عوامل این فاجعهها معمولاً پنهاناند؛ چون شکل قانون و قاعده به خود گرفتهاند، اما گاهی هم نمود عریان به خود میگیرند و “فاجعه” جدیدی را رقم میزنند. “کلبه عمو تم” نوشته خانم هاریت بیچراستو و “رامونا”نوشته خانم هلن هانت جکسون، که اولی در دادخواهی سیاهپوستها و دومی روایتی است علیه ظلمی که بر سرخپوستان رفته است، نمونه چنین داستانهایی هستند. هر دو نویسنده نیز فاجعههای حاصل از عمل انسانها را بهطور نسبی با فاجعههای طبیعی درهم میآمیزند. اگر خواننده بهدقت این داستانها را بخواند، میبیند که بهترین بخشهای مربوط به شخصیتپردازی (و نیز توصیفها) در هر دو رمان حول محور همین فاجعهها شکل میگیرند. جان اشتاینبک نیز فاجعه بیکاری و آوارگی زحمتکشان را در “خوشههای خشم” به تصویر میکشاند، اماشخصیتپردازیهایش در حد و اندازه خانم استو و خانم جکسون نیست. گاهی همچون شولوخف و رومن رولان “حادثهپردازی” و حتی “فاجعهسازی” میکند تا قلمفرسایی کند، اما مانند آن دو نویسنده به گزافهگویی مبتلا نمیشود. او در رمان “شرق بهشت” هم فاجعه آفتزدگی محصول کشتزار و ورشکستگی را تصویر میکند، اما از آن برای شخصیتپردازی و حتی ارتقای پتانسیل داستانی استفاده نمیکند، زیرا قبلاً - توجه کنید - روابط بین پدر و دو فرزند و مادر با “کال” یعنی شخصیت اصلی ساماندهی کافی به دروننگری شخصیتها داده بود.
یکی از نویسندگان داستانهای مدرنیستی که در مقیاس وسیعی از فاجعههای طبیعی و انسانی(ارادی) بهره برد و آنها را به کانونهای متعدد روایت تبدیل کرد، ویلیام فاکنر بود. “ابسالم، ابسالم”، “حریم”، “روشنایی ماه اوت”، “نخلهای وحشی” و…. آثاریاند که گاه بهتلاقی “واقعهها” یا بهتر بگوییم “فاجعهها” تبدیل میشوند. البته نبوغ او در استفاده از نماد و استعاره و رویکردهای اسطورهای از یکسو و بههم ریختن ساختار خطی و ایجاد ساختارهای منقطع و چندوجهی از سوی دیگر و همکناری خودآگاه با ناخود آگاه در متن و چندتکنیکی کردن روایت از جانب چهارم، باعث میشوند که او بدون اینکه حادثه و فاجعه را بهصورت پدیده منتزع و بدون تأثیر بگذارد، از فاجعههای طبیعی و غیرطبیعی انرژی داستانی خیلی زیادی نگیرد. آنجا هم که چنین استفادهای را در دستور کار خود قرار میدهد، نوعی گریز از واقعیتِ [فاجعه] و جایگزینی آن با نماد و استعاره در آثارش دیده میشود که اینها همه مدیون نگاه او به مقوله “زمان” است؛ مقولهای که گاه سررشته و اتصالدهنده فصلها و پارهروایتهای متعدد یک رمان و در واقع بخش های خودآگاه و ناخودآگاه میشوند.
ترجیح میدادم مبحث مربوط به “آناتومی شخصیتهای داستانی را پس از فاجعههای داستانی” در همین مقاله بیاورم که به دلیل طولانی شدن سخن، آن را به مقاله مستقلی تبدیل میکنم. در خاتمه توصیه میکنم که نویسندگان نوقلم برای پی بردن به اجزا و عناصر “علمی” فاجعهها حتماً مقالههایی در این زمینه بخوانند و از دیدن فیلمهای داستانی، هر چند نهچندان قوی، خودداری نکنند.
منبع: روزنامه آرمان