بهمن فرزانه نویسنده و مترجم بیش از ۵۰ کتاب به فارسی بود. ترجمههای او بسیاری از نویسندگان مطرح جهان را به ایرانیان معرفی کردهاست. او که به زبانهای ایتالیایی، انگلیسی، اسپانیایی و فرانسوی مسلّط بود. سالها در ایتالیا زندگی کرد. در بهار ۱۳۹۲ به قصد استراحت به ایران بازگشت و اعلام کرد دیگر قصد رفتن به ایتالیا را ندارد. وی در هفدهم بهمنماه ۱۳۹۲ پس از گذراندن یک دورۀ بیماری دیابت در ۷۵ سالگی در تهران درگذشت. او آثار تنسی ویلیامز، گراتزیا کوزیما دلدا، آلبا دسس پدس، لوئیچی پیراندللو، گابریل گارسیا مارکز، آنا کریستی، اینیاتسیو سیلونه، رولددال، گابریل دانونزیو، واسکو پراتولینی، ایروینگ استون، جین استون و … را به فارسی برگرداندهاست. این گفت و گو، خلاصه ای از مصاحبه های بهمن فرزانه در سالهای اخیر است.
چه شد که به ایتالیا رفتید؟
اولین بار در سال 1959 به ایتالیا رفتم. می خواستم که معماری بخوانم. سه روزی سر کلاس معماری در دانشگاه نشستم. دیدم هیچی سرم نمی شود. رها کردم. تصمیم گرفتم به مدرسه عالی مترجمی بروم. سازمان ملل ادارهاش می کرد و پنج سالی دوره اش بود که طی کردم. زبان انگلیسی و ایتالیایی و زبان فرانسه را می آموختیم. البته ترجمه همزمان را هم. مدرسه فوق العاده مهمی است که زبانها را خیلی خوب یاد می دهند. بعد از اتمام دوره آموزش مترجمی زبان، فکر کردم برگردم به تهران که نشد. سازمان خواروبار و کشاورزی در رم مرا استخدام کرد. در آنجا کار ترجمه می کردم. هشت سالی در این سازمان کار کردم. راستش حوصله ام سر رفت. حقوقش هم کم بود. از طریق یکی از دوستان در تلویزیون ایتالیا کار پیدا کردم. با دو نفر از خانمها متن سریال های ایتالیایی را می نوشتیم. بعد یک دوره هم رفتم سینما خواندم در این دوره دو تا فیلم کوتاه نوشتم.
شما با ترجمه “صد سال تنهایی” مارکز، ادبیات امریکای لاتین را به فضای ادبی ایران آوردید اما بعد، مدتی دست از کار کشیدید.
برای “ صد سال تنهایی”از خواب و خوراک افتادم. هفت ماه مداوم کار کردم. وقتی این کتاب در سال 1968 میلادی درآمد، مارکز دوستی ایتالیایی داشت که “صد سال تنهایی” را ترجمه کرد. خودش بالای سرش بود. آن ترجمه بهترین ترجمه از آب درآمد. البته کسی دیگر هم بود که به انگلیسی ترجمه میکرد، اما چندان خوب نبود. بهترین ترجمه همان نسخهی ایتالیایی است. من آن را به دست آوردم و از روی آن ترجمه کردم. گاهی یک کتاب خوب چنان شهرتی برای مترجم دست و پا می کند و توقع آدم را از خودش بالا می برد که انتخاب هر کتاب دیگری مشکل می شود. پس از شهرتی که از ترجمه کتاب “صد سال تنهایی” به دست آوردم، انتخاب کتاب دیگری بسیار مشکل بود. شاید در ادبیات جهان، فقط چند کتاب بتواند با آن برابری کند. بنابراین سالیان سال در جست و جو بودم. کتاب “از طرف او” نوشته “آلبادسس پدس” را مدت ها قبل خوانده بودم و عاقبت یک روز پس از تقریباً بیست سال سکوت از جای بلند شدم و ترجمه آن را شروع کردم. در حدود شش ماه خواب و خوراک را از من سلب کرد و سرآخر کتاب خوبی از آب درآمد که هم خود مرا راضی کرد و هم خوانندگان را.
وقتی “صد سال تنهایی” را ترجمه میکردید، میدانستید دارید چه کار مهمی میکنید؟
کم و بیش میدانستم، ولی فکر نمیکردم در ایران اینطور بترکد! “صد سال تنهایی” کتاب فوقالعادهای است. این برچسب رمان مارکز بر پیشانی من خورده است.
چرا به سراغ “عشق در زمان وبا “ رفتید ؟
“عشق در زمان وبا” را حتی بیشتر از صد سال تنهایی دوست دارم. شاید به این خاطرکه رئالیست است ؛ روان تر است و پرسوناژهایش کمتر. البته این تعبیر نشود که عاشق صد سال تنهایی نیستم.
چه شد نامههایتان با تنسی ویلیامز را پاره کردید؟
از روی نوعی حماقت بود. ما با همدیگر دوستی داشتیم، اما همدیگر را ندیدم. سالها را با همدیگر قاطی میکنم. یادم نمیآید که مکاتبهمان از چه سالی آغاز شد؛ اما مکاتبهها قبل از چاپ ترجمهام از تنسی ویلیامز بود. تقریبا به اوایل دههی 60 میلادی برمیگردد؛ همان سالهایی که کِندی کشته شده بود. در مکاتبههایمان دربارهی کتابهایی که میخواندیم، حرف میزدیم. بعد از آن مکاتبهها ترجمه را شروع کردم. در نامههایش به من بسیار کمک کرد و چندین نویسندهی امریکایی را به من معرفی کرد که اصلا آنها را نمیشناختم. مثلا کارسن مککالرز نویسندهای فوقالعاده بود یا ترومن کاپوتی را بهم معرفی کرد. خُب نامههای خیلی قشنگی بود. از من در نامهای پرسید، نام تو چه معنایی میدهد؟ گفتم “بهمن” به زبان قدیمی یعنی دوست. معنی دیگرش هم همان “بهمن” است. یعنی فرود آمدن تودهی برف از کوه. مکاتبهها به سال نکشید؛ چند ماه ادامه داشت. اما مدام به هم دیگر نامه میدادیم. خیلی نامه بود.
غیر از تنسی ویلیامز با کدامیک از نویسندههای غربی دوست و آشنا بودید؟
با ایتالو کالوینو خیلی دوست بودم. بقیه را هم میشناختم. خانمی که خیلی هم نویسنده خوبی نبود، ناتالیا گینزبورگ را میگویم. اما خُب با کالوینو خیلی دوست بودیم و خیلی خوب بود.
از خاطرههایتان با کالوینو بگویید. چه وقت با هم آشنا شدید؟
با کالوینو از طریق خانم آرژانتینیاش آشنا شدم. کالوینو هم آرژانتین دنیا آمده است. دیدمش گفتم، آقای کالوینو من هم نویسندهام. میگفت، اوه چه خوب تو رو خدا فردا شب بیا خانهی ما. به خانهشان رفتم و چه پذیرایی خوبی انجام شد. یک دختر هم دارند. بعد دیگر اغلب همدیگر را میدیدیم. در روزهای خاصی از هفته همدیگر را نمیدیدیم و هر وقت پیش می آمد. مثل آشناییام با فدریکو فلینی.
از دوستیتان با فدریکو فلینی بگویید.
آن هم خیلی جالب بود. یک روز وسط خیابان فلینی را دیدم، رفت در یک مغازه. من رفتم امضا بگیرم. دختری گفت، عمرا بتوانی امضا بگیری! او به هیچکس امضا نمیدهد. رفتم و با امضا برگشتم. بعد منتظر ماندم بیاید بیرون یک چیز دیگر بهش بگویم. از مغازه آمد بیرون و گفت، منتظر من بودی؟ گفتم آره. گفت بیا با هم برویم یک قهوه بخوریم. قلبم تند تند میزد، دوست داشتم یکی مرا همراه فلینی ببیند. (میخندد) رفتیم قهوه خوردیم. از هم خداحافظی کردیم. دو – سه روز بعد باز از آنجا رد شدم. فلینی را دیدم و در همان کافه بود. دستی تکان دادم و سلام کردم. گفت آها سینیور بهمن. فهمیدم پاتوقش در آن کافه است. به یکی از دوستانم گفتم من با فلینی قهوه خوردم. جواب داد اینقدر از خودت حرف درنیاور. گفتم برایم نوشته است، کاغذش را دارم. خلاصه باور نمیکرد. بعد یکی چند بار دیگر هم فدریکو فلینی را در همان کافه دیدم. یکروز به من گفت آقا بهمن ما بیخودی به هم میگوییم شما؛ بیا بگوییم “تو”! گفتم، من خجالت میکشم. گفت، هیچ خجالت ندارد. یک روز با دوستی بودم که باور نمیکرد با فلینی دوست هستم و با هم قهوه خوردیم. از نزدیکی همان کافه رد میشدیم. فلینی پشت میزی جلو کافه نشسته بود؛ رد شدیم، فلینی گفت، چائو بهمن! من هم گفتم چائو فدریکو! آن دوستم که باور نمیکرد، با تعجب گفت، حالا به هم “تو” میگویید؟! (میخندد) او هم فوقالعاده بود؛ هم خودش، هم زنش. این ماجرا به سال 91 میلادی برمیگردد. فیلمهایش هم خیلی خوب هستند. البته صدایش یکجوری بود و از صدای خودش ناراحت بود. اما خُب کاری نمیشد کرد؛ صدایش خیلی زنانه بود. اما آن روز عالی بود. چائو فدریکو… چائو بهمن… به همدیگر تو میگویید؟! (میخندد)
گفتید ایتالو کالوینو را معمولا میدیدید؟
مرتب که نه؛ اما گاه گداری همدیگر را میدیدم و البته معمولا آنها مرا به خانهشان دعوت میکردند. خودش، زنش، دخترش، موجودهای بسیار خوبی بودند.
برمیآید به سینما و تئاتر هم علاقه داشتید و دارید؟
بله. یک سال تئاتر خواندم، وسطش هم سینما خواندم. عاشق سینما و تئاتر شدم. خودم هم در فیلم و هم در تئاتر بازی کردم. در فیلم کارگردانی ایتالیایی فرانچسکو رُزی بازی کردم. این فیلم دربارهی مواد مخدر بود. نقش سفیر ایران در سازمان ملل را بازی کردم. 200 دلار هم دادند که خیلی به درد میخورد. آن هم شانسی پیش آمد، من هم قبول کردم. البته عاشق سینما، تئاتر و اپرا هستم. رُزی کارگردان خیلی خوبی نبود و چندان چیزی حالیش نبود.
نظر شما در مورد ترجمه شعر چیست؟ آیا شعر ترجمه پذیر است؟
شعر غیرقابل ترجمه است. بسیاری از نویسندگان، شاعر هم بوده اند، ولی می بینی که اشعار آنها فقط به زبان خودشان باقی مانده است. مثلاً “تنسی ویلیامز” نمایشنامه نویس معروف آمریکایی، یک مجموعه شعر بسیار عالی دارد که کمتر کسی از آن باخبر است و یا سوئیت های شکسپیر و پوشکین همیشه در تاریکی باقی مانده اند و یا ادگار آلن پو و ویکتور هوگو را کسی به عنوان شاعر یادآور نمی شود. برعکس آن، یعنی ترجمه اشعار فارسی به زبان های دیگر مشکل تر و تقریباً غیرممکن بوده است. فیتز جرالد با ترجمه رباعیات خیام، اشعاری را عرضه می دارد که ربطی به خیام ندارد. شعر ایرانی بیشتر بازی با کلمات و در مواردی مثل مولانا، با صدا. صدا را هم که نمی شود ترجمه کرد. حتی شنیده ایم که در سال های اخیر کسانی در آمریکا سعی کرده اند تا رباعیات مولانا را ترجمه کنند. برای همه آنها آرزوی موفقیت می کنم! خیلی دلم می خواهد ببینم “سجاده نشین با وقاری بودم و یا بازیچه کودکان کویم کردی” را چگونه ترجمه می کنند. آن هم “ک” در “کودکان کویم کردی” را چه می کنند؟
نظر شما درباره پیوستن ایران به قانون کپی رایت چیست؟
به نظر من عملی است بیهوده و کارها را مشکل تر می کند.
به نظر شما چرا ادبیات و شعرای ایرانی را جهانیان نمی شناسند؟
در مورد شعر که قبلاً شرح داده ام. در مورد نثر ایرانی تصور می کنم که آثار نویسندگان ما، اغلب بسیار بومی است که این کار مترجم را غیرممکن می سازد. نمی توان برای شرح یک لغت در زیر صفحه توضیحی بدهی. خواننده گیج می شود و چیزی نمی فهمد. برای مثال دو ترجمه کتاب های “بوف کور” و “سه قطره خون” صادق هدایت که در حدود پنجاه سال پیش در ایتالیا به چاپ رسید، بسیار کم فروش بوده و فراموش شده اند. کتاب “بامداد خمار” که به نظر من کتاب بسیار خوبی است، غیرقابل ترجمه است. خیلی “ایرانی” است و زیبایی آن نیز درست به همین دلیل است. “حوض” را نمی توان ترجمه کرد. اهمیت “گیوه” و “پشت گیوه را خواباندن” را نمی توان ترجمه کرد. اهمیت “هوو” را نمی توان توضیح داد و همین طور اهمیت غذاها در طبقات جامعه مثل “آبگوشت” مثل “کباب کوبیده” و یا انواع شربت ها، خیار سکنجبین و یا “برف و شیره”. این گونه موارد سنتی را نمی توان با دو کلمه سرهم بندی کرد. و آن وقت می بینی که کتابی به آن زیبایی، محبوس در چارچوب محلی خود باقی می ماند.
این گفت و گو چکیده ای از مصاحبه های بهمن فرزانه در سالهای اخیر است.