از آنجا

نویسنده
مزدک علی نظری

به یاد آقامعلم که در دریا سوخت…

سه یا چهار سال پیش (درست یادم نمی آید، بس که این روزها خوش می گذرد!) بود که برای تهیه گزارش از تور دوچرخه سواری آذربایجان، راهی تبریز شدیم. من بودم و “حسین سلمانزاده” که نه تنها هنرمند درجه یکی است، دوستی نازنین و انسان باشعوری هم هست.

در این سفر، فرصت دست داد تا با “احد کاظمی” و “قادر میزبانی” دو دوچرخه سوار حرفه ای (که اتفاقاً هر دو آذری هستند) رفاقت کنیم؛ گپی بلند در شبی کوتاه، و گفتگویی درباره خودشان، آرزوهاشان و “رویای رکاب زدن در تور دو فرانس” - تیتر مصاحبه چاپ شده- داشته باشیم. حالا که چند سالی گذشته، خوشحالم می بینم این دو جوان افتخار آفرین، با همت و سعی شان (و نه مثل پهلوان رضازاده، با اشکم و هیکل پروزن شان!) به تیم های اروپایی پیوسته اند و دو قدم دارند تا رسیدن به آن رویای زیبایی که گفتیم…

بگذریم، که غرض، سوژه دیگری است. روزهای پایانی تور بود؛ درست روز ماقبل آخر. همانطور که می دانید، در مرحله نهایی، مسیر این تور به تبریز ختم می شود. شب را در بندر شرفخانه، کنار دریاچه ارومیه گذراندیم و ظهر فردا به محض پایان رقابت، از محل غیب شدیم!

راستش بی تاب شروع جستجوی چیزی بودیم که از همان شروع سفر، ذهن هر دومان را درگیر کرده بود؛ با هر قدم، خون در رگ هامان تندتر می دوید. با هرنفس، نفس هامان بیشتر و بیشتر به شماره می افتاد… جستجو برای یافتن ردپایی از “آقا معلم”، صمد، صمد بهرنگی…

 

پیشتر، در دوران دانشگاه، یک شب میزبان برادرزاده اش “نیما” در خانه ام بودم. برای مجله دانشگاه هم مصاحبه ای کتبی با آن یکی برادرش – که بیشتر نامش را شنیده ایم- “اسد بهرنگی” کرده بودم. همین! این برای منی که مثل خیلی های دیگر، از کودکی با ستایش “ماهی سیاه کوچولو” و عشق به خالقش بزرگ شده ایم، خیلی کم بود.

به یاری دوست نویسنده ام “کیوان باژن”، شماره تلفن اسد و بعد نشان خانه اش را پیدا کردیم. فرصت کوتاه بود. وقت برای گشت و گذار در تبریز نیافتیم، اما چه باک؟ که داشتیم آرزویی دیرینه را، رخت واقعیت می پوشاندیم!

ساعتی بعد، در زیرزمین خانه اسد بودیم و هنوز نرسیده، ضبط صوت من و دوربین حسین به کار افتادند تا از این زمان کوتاه کمال استفاده را برده باشیم؛ حاصل این دیدار و گفتگو، مصاحبه متفاوتی شد که چند روز بعد، در سالروز تولد صمد، در روزنامه “اعتماد” منتشر شد. عکس هایی که من و حسین گرفتیم هم علاوه بر روزنامه، در کتاب “صمد بهرنگی” (از مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران، تالیف کیوان باژن) چاپ شدند.

اسد، مرد نازنینی به نظرم آمد. هرچند توپم پر بود که: چرا برای بزرگداشت صمد کاری نمی کنید؟ اما متوجه شدم سادگی این مرد، صداقت کلامش، نمایشی نیست. گفت که هرچه از دستش برآمده، برای برادرش کرده؛ این طرف و آنطرف، هرجا دانشجوها دعوتش کرده اند، رفته تا از صمد بگوید. پی گیر نامگذاری خیابانی به نام صمد در تبریز شده، اما هرچه دویده، کمتر به نتیجه رسیده. انتشاراتی اش (بهرنگ) چندان سودآور نبوده و چند ناشر سودجو کتاب های صمد را بی اجازه چاپ کرده اند: “خب همکارند. آدم چه بهشان بگوید؟ “

آن روزها اسد نوشتن کتاب “برادرم صمد” را تمام کرده بود و نسخه نهایی را – که هنوز برای چاپ نرفته بود- نشانمان داد. کوتاه آمدم. بعد دل دادم به قصه ها و خاطره هایش از صمد. اسد ماجراهای پرشوری هم از مسافران خسته ای برایم تعریف کرد که به قصد زیارت آقامعلم، همواره از گوشه و کنار کشور به خانه اش می رسند. حیف که آن ها هم مثل ما، نمی یابند آنچه می جویند؛ چراکه خانه پدری صمد، حالا خراب شده و گرچه دروازه خانه کوچک و باصفای اسد به روی همه دوستداران باز است، اما از آقامعلم فقط برادر بزرگ ترش را می توان یافت و تابلوی انتشاراتی بهرنگ را، که حالا به دلیل تنگنای مالی، به زیرزمین روشن همین خانه انتقال پیدا کرده.

ماجرای آن دیدار، مفصل تر از این هاست. اما بیش از هرچیز، زیارت مزار صمد بود که در خاطرم مانده. او را در گورستان قدیمی “امامیه” - که حالا دیگر به خاطر گسترش تبریز، توی شهر افتاده، ظرفیت اش تکمیل و درش به روی اموات بسته شده- به خاک سپردند. وقتی ما رسیدیم، غروب بود و هوا رو به تاریکی می رفت. نسیم که نه، بادی آرام و سمج به جان موهای پریشانم افتاده بود و بغض غریبی در گلو داشتم.

گفتم: “آقا اجازه؟ ما آمدیم… شاید دیر، اما بلاخره آمدیم…”

 

گوری بلند با گنبد سبز چرک تاب، کنار مزار محقر صمد بود؛ که زیرش دو جوان موتوری، مشغول بار زدن و بعد، کشیدن حشیش بودند. بفرما زدند لابد. من که زبان ترکی نمی دانم، ولی حسین تشکر کرد. زبانم بریده بود. خیره به تابلوی فلزی بالای سر صمد، از این غریبی اش در خانه خود، حیران شده بودم…

پیرزنی گذشت، به ترکی زمزمه داشت؛ به همان زبانی که آنقدر صمد برای حفظ و احیای گذشته اش خون دل خورد، و به روایتی، بر سر همان هم جان داد (طبق روایات موثق، صمد کتابی نوشته بود در آموزش زبان فارسی به بچه های آذری. در این کتاب برای آموختن حروف، از لغات مشترک دو زبان استفاده شده بود. این کتاب به دلیل عدم رعایت فرامین شاهنشاهی، چنان حساسیت برانگیز شد که خیلی از نزدیکان معتقدند دلیل غرق صمد همین کدورت دولتی بوده و به خاطرش آقامعلم را شهید کرده اند.)

پیرزن فهمید ترکی نمی دانم. به فارسی شکسته پرسید: «غم آخرتان. جوان بود طفلک؟!» نگو که اصلاً صمد را نمی شناسد و فکر کرده از اقوام مرده هستیم!

شوریده وار، میان گورها می رفتم. نمی دانستم چه می کنم. نمی توانستم جلوی اشک را بگیرم؛ اشک اشتیاق رسیدن، اشک شور دیدار، اشک غمبار غربت… کدام بود؟ نمی دانم. شاید همه با هم!

منبع: جنگ خبر