حالا تقریباً بیست سال از آنروزها میگذرد. در دانشکده فنی نوشیروانی بابل دو آدمآهنی وجود داشت. یکی ورودی سال ۱۳۶۸ و همیشه و تا سه چهار سال بعدترش هم بحث و دعوا بود که آخر کدام طرفی است و کسی هم اعتراضی به آن نداشت که سنوات نمیخورد و اخراج نمیشود. آنیکی تازهواردتر و دائم به دم اخراج و برعکس اولی، همیشه یک دانشگاه هم معترض بود به اخراجهای انضباطیاش. به هر دوتایشان آهنربا میزدی میچسبید. بدنهائی مملو از ترکشهای جنگ را با خودشان به دست و پنجهی مرگ برده بودند و به معجزهای زنده مانده بودند و حالا و در ادامه راه سر از دانشکده فنی درآورده بودند. با سهمیه آمده بودند و خودشان هم نه منکرش بودند و نه مدافعش. اولی ضرب ترکش نیمهی صورتش را کج کرده بود و تمام صورتش پر بود از رد پاهای بخیههای پیوند. دومی کاسهی سرش مثل یک منطقهی مینگذاری شده پر بود از پستی و بلندیهای ترکشهائی که روی سرش رژه رفته بودند.
دومی اسمش حبیب بود و اهل جنوب بود و شاعر و علیرغم قیافهی زمخت و رفتار پر سر و صدایش، تا بخواهی دلنازک بود و عاشقپیشه. هر روز به سر این رئیس و آن مسئول دانشکده خراب بود و از در و دیوار و تمام سیستم و تشکیلات ایراد میگرفت و تمام تلاشهای انجمن اسلامی و نهاد ولیفقیه دانشگاه را هم برای جذبش یکسره نه که بیاثر، که ویران کرده بود و عموماً هم هر کسی غیر از همدانشکدهایها از هرگونه اخراجش از دانشگاه بهشدت استقبال میکرد. شعرهائی میگفت و در شب شعر دانشکده میخواند که شاید اگر “آدمآهنی” نبود صد دفعه دارش زده بودند. با اینکه هیچوقت در انتخابات نمایندگان دانشگاه رأی نیاورد ولی تمام دانشگاه عملاً هوادارش بود.
اولی اسمش قاسم بود. بهحدی کمحرف که حتی لبخند هم که میزد میفهمیدی دارد با تو چاق سلامتی و احوالپرسی میکند. آرام آرام راه میرفت و عموماً سرش پائین بود. شاید هم سنگینی ترکشهای جا مانده بلند کردن قامتش را سخت میکرد. گاهی در دفتر نمایندگی ولی فقیه دیده میشد و گاهی دفتر انجمن اسلامی و گاهی جهاد دانشگاهی و اینطرف و آنطرف. چائی میخورد، به ندرت، زیرچشمی به اطرافیانش نگاه میکرد، و بیصدا بلند میشد و میرفت. انگار که چیزی گم کرده باشد و هر بار به امید پیدا کردنش سر و کلهاش آنجاها پیدا میشد و بعد از چند دقیقه ناامید میرفت.
دانشجوها و نمایندگانشان که با نهاد ولی فقیه درافتادند و دعوایشان علنی شد، تقریباً در تمام تجمعات دانشجوئی چه در محوطه دانشگاه چه میتینگهای آمفیتئاتری شرکت میکرد. بر خلاف الباقی کسانی که عموماً در انجمن اسلامی و نهاد ولی فقیه تلاش وحشتناکی داشتند خودشان را شبیه و تیپ او نشان بدهند، هیچوقت کسی از اینکه او در جمعشان هست نه احساس ناامنی کرد و نه به خودش اجازه داد که به او بگوید “نفوذی”. همانطوری یک گوشهای مینشست و هیچی نمیگفت. گاهی که از کنارش رد میشدی همان لبخند معروف را هدیهات میکرد و تقلائی برای بلند شدن به احترامت. دستت را روی شانهاش میگذاشتی و مینشاندیاش و رد میشدی.
کاملاً میدانست که تمام سر و صداها و اعتراضات آن تجمعات و آن میتینگها بهخاطر تحمیل و اجبار چیزهائی بود که خودش واجد خیلی از آنها بود. چرا سهمیه؟ چرا آوانس و ارفاق برای سهمیهها؟ چرا احساس مالکیت سهمیهها به تمام دانشگاه؟ اجازهی سرکشی و اظهار نظر در حتی خصوصیترین روابط و رفتار دانشجواها را چه کسی به آنها داده بود؟ ریش و پشم دزدکی چه اعتباری بهشان میداد که بقیه نداشتند؟ کدام احمقی آنها را واجد شرایط کرده بود که کاپشن سفید فلان دختر دانشجو را معیار هرزگیاش بداند؟ اصلاً به تو چه؟
نگاهش که میکردی قشنگ میدانستی که لای پرس این سمت و آن سمت ماجرا گیر است. بدجوری گیر بود. نه از آنها بود که بهخاطر سهمیهاش خودش را مالک دانشگاه بداند، نه از آنها که بگوید اصلاً نهاد ولی فقیه در دانشگاه چه غلطی میکند؟ گرفتار این بود که از اینطرف انجمن اسلامی تمام ترکشهای تنش را به نفع “آرمانهائی” که نوشتن اسمشان را هم بلد نبودند مصادره کرده بود و از آنطرف کسانی که بعدها انرژی و خواست و هیجانشان دوم خرداد را بهوجود آورد حضورش در تجمعات را.
چیزی نمیگفت، فقط گاهی قدش را به زحمت راست میکرد و نگاهی میانداخت و میرفت. نگاهی که بهوضوح وقتی به چشم “ریشوها”ی دانشکده میافتاد اخم میشد و با چشم “فتنهگران” که گره میخورد لبخند. یکروز هم دیگر به دانشگاه نیامد. همانقدر که آرام و سنگین قدم برمیداشت، همانطور هم آرام و “سنگین” از دانشگاه رفت. خیلی سنگین.