دعوت

نویسنده
هوشنگ چالنگی

» مانلی

…این‌جا

این‌جا پرنده‌ها
در یک شعاع محدود
پشت حصارهایی از آهن
خود را،
با زندگی تازه خود وقف داده‌اند
این‌جا
وقتی که (طرح صبح)
بی‌اعتراض حتی گنجشکی
                       مردود شد!
گنجشک‌های پیر که دیگر
              حتی صدایشان هم فرتوت گشته است
در چارچوب پنجره‌ها (شب) را
           در یک مرور سطحی می‌خوانند

این‌جا نگاه کردن
تا زیر بیرق‌ها آزاد است
این‌جا،
برنامه تفرج فوج پرندگان
بر لوحه‌ای بزرگ منقوش است
اینک تمام سطح بودن
در امتزاج نور
و بوی گرده‌هایی مخلوط
- در دست‌ها-
با رفتن سریع،
و بازآمدن تکرار می‌شود

……

اینک (آرام بودن) در اینجا!
اینک (آرام مردن) در اینجا!
با ناخن نحیف گنجشکان
و سینه نرم کبوترها
      اقرار می‌شود
مجله فردوسی
شماره ۸۱۵- ۹ خرداد ۱۳۴۶


سرود کهنه
اینک دوباره من
خود را قرار می‌دهم آهسته
در کوچه- در برودت- در باران
همچو گیاه کوچک خمیازه
که از دهان پر گس من در باد
اینک دوباره شب
با آن همه سخاوت بی‌پایان
مانند یک رفیق فروتن
با من به سازش و مدارا
و من سرود کهنه خود را
که یک سرود ساده و تکراری‌ست
در گوش او به زمزمه می‌خوانم
….. ای شب
ای اگه از تمامی اندوهم
من از تمام راز تو آگاهم
دیگر مرا نیاز به صبحی نیست
من خویش را کنار تو می‌خواهم
مجله فردوسی
شماره ۷۵۴-۱۰ اسفند ۱۳۴۴

ساعت ۳و۲۰
دیگر برای رجوع مجدد
راهی نمانده است
من مثل باد
با برگ‌های باغ شما قهرم
من با بهار باغ شما قهرم
من در نگاه قوم شما گیجم…
ای (بی‌منی) برای تو دهشت‌زا
دیگر خیال بودن با من را
مانند این دراز کج و معوج
که در حدود ساعت سه و بیست
شهر عروسکی ترا پشت‌سر نهاد
پشتِ سر بند.
زیرا که من
با این بهار و باغ شما قهرم.
مجله فردوسی
شماره ۷۵۲- ۲۶ بهمن ۱۳۴۴


چراغ‌های سبز کوچکی

چراغ‌های سبز کوچکی میان باغ بود
چراغ‌های سبز کوچکی
  و فاصله میان برگ‌ها
و فاصله میان هر درخت و گونه‌های ما
،رطوبت شناوری
و گونه‌های سرد ما
چراغ‌های سبز کوچکی میان باغ بود

دعوت

سکوت پنجره‌ها را به حال خود بگذار
- و اعتبار نفس‌ها را -
و مثل خواهر معصومم
بیا قرینه من بنشین
…..
مرا به واژه‌ی (اضمحلال)
 مرا به واژه (احیا )

 تسکین ده!
سکوت آیینه‌ها را به‌حال خود بگذار
به از تمامی روح فصول با من گوی
- و از تمامی روح گیاه -
…..
نقاب پنجره را بفکن
و چشم زیرک من را به صبح دعوت کن!
 مجله فردوسی
شماره ۷۹۲- ۸ آذر ۱۳۴۵

نقاهت
من مفت باختم
در بستر همیشگی الفاظ-
با خواب‌های همیشگی‌ام- افسوس
….
اینک
بر من برای خروج از این بستر
آه ای رفیق آیینه‌ها را
                                 آفتابگردان کن                      
خورشید را
بر چارچوب پنجره‌ام آویز
،من در نقاهتم
   پنجره را بگشا              
فردوسی
 شماره ۸۲۶ - ۱۴ شهریور ۱۳۴۶

 بیماری
تو از این زاویه، از این منفذ
گل “تنهایی” را
که میان همه میدان‌ها روییده است
.می‌توانی دید
آه… اینک همه “تنهایی” را
مثل یک تحفه باارزش
.در بغل دارند
آری، اکنون پدر فرتوتم
که برای صحبت کردن با اهل محل جان
می‌داد                                           
دوست می‌دارد “تنها” باشد
و غذایش را “تنها” بخورد
دوست دارد بنشیند، تنها
و از این “قوطی ناطق” به حقیقت‌های مسخ
شده گوش کند!

آه… یاران…! یاران !…
مثل اینست که میدان‌ها
!خواب دوران تجمع را می‌بینند
مثل اینست که تنهایی و غم
!سند زیستن است
آه… بنگر… بنگر!…
“گل “تنهایی
…..در دستانت        
فردوسی شماره ۸۲۸- ۲۸ شهریور۱۳۴۶

 

منبع: آواز رهایی