هارولد جفی
برگردان: آذر عالیپور
به یاد مایکل استوارت
“مصمم بودم هرگز تسلیم نشوم”
ریچارد رایت
از کتاب عطش آمریکایی
چه کسی آنتونی پارچمنت نوزده ساله را کشت؟ او در حال نوشتن واژهی پرطنین راس بر واگن متروی خط آی-آر-تی-، ایستگاه نوینز کشته شد، ساعت دو و نیم شب پنجشنبه، اواسط تابستان.
چه کسی فرانتس فانون اهل مارتینیک فرانسه را کشت؟ خونش سرشار از گلبولهای سفید بود (پوست سیاه… کلبولهای سفید طغیانگر)، موجودی خطرناک در پاریس؛ مرگ در سی و شش سالگی؛ مکان: نیویورک. علت: سرطان خون.
آنتونی پارچمنت با مادر و خواهرش از جامائیکا (منطقهی وست مینستر) به محلهی کراون هایتس بروکلین آمد و با خاله و سه فرزندش که اهل کنزینگتون جامائیکا بودند، همخانه شد. پدر آنتونی که یک راستا بود چی؟ او هم با ضربات کارد یک مارون کشته شده بود.
مارونها، اولین چریکهای جامائیکایی، نگذاشته بودند آب خوش از گلوی انگلیسیها پایین برود و آخر سر هم تار و مارشان کرده بودند. راستای سیاهپوست به دست یک مارون سیاه کشته شد.
آنتونی پارچمنت در حال نوشتن واژهی سحرآمیز راس دستگیر شد. چه کسی کتکش زد؟ پلیس. چه کسی او را به قتل رساند؟ پلیس. پرستار بیمارستان بلویو به خبرنگار سمج روزنامهی محل سیاهان گفت وقتی جسد نیمه جان آنتونی پارچمنت را به بخش اورژانس بیمارستان تحویل دادند، دستهایش با چهار جفت دستبند زنجیر شده و بدنش پر از آثار ضرب و شتم بود: “همه جایش- از فرق سر تا نوک پا.”
دوازده روز پس از قتل آنتونی پارچمنت، پزشک قانونی شهر نیویورک این خبر جنجال برانگیز را منتشر کرد: “هیچ اثری از ضربات جسمی مشاهده نشده. علت ظاهری مرگ: سکتهی قلبی در اثر افراط در مصرف کوکائین.”
پسرک پیش از دستگیری نوشته بود: راس. هنوز آن جاست، در میان هزاران خطوط و تصاویر نقاشی شده، در تماشاخانهی سیاهان فقیر، و تا زمانی که اثرش را محو کنند، آن جا خواهد ماند، کاری که به زودی انجام میگیرد. سفیدها از اتوبوس، ماشین و تاکسی استفاده میکنند، غیرسفیدهای فقیر سوار مترو میشوند و تنها همین چند سیاهپوست حقیر! با نامههای خود شهر را به ستوه آوردهاند، ایالت را به ستوه آوردهاند. ما فقرای خود را داریم و فقرای نجیبی داریم، پس به من بگو چه کسانی از مترو استفاده میکنند؟ و چه کسی مردان سیاهپوست را دستگیر نمیکند؟ راس.
“استیو بیکو تمارض میکرد- هیچ کسالتی نداشت.”
مادر آنتونی پارچمنت و خالهاش نظر پزشک سفیدپوست نیویورک را پوچ دانستند و با قرض مبلغی پول، پزشکی متخصص استخدام کردند. گزارش این پزشک مطلبی را تأیید کرد که من و شما میدانیم: شصت ضربهی هولناک بر قفسهی سینه، ضربات متعدد بر جمجمه، ضربدیدگی ستون فقرات، مرگ بر اثر جراحات وارده. کوچکترین اثری از مصرف کوکائین مشاهده نشد. پنج هفته پس از اعلام این نتایجِ جداگانه و پس از عصیان شهروندان سیاهپوست محل، پزشک قانونی نیویورک گزارش اولیهاش را به این شرح اصلاح کرد: “آثار مختصری از ضربات مغزی، احتمال ضربدیدگی شدید ستون فقرات.”
راس سحرآمیز. در کشور مادر، حبشه، هستیم. مارکوس گاروی را به خاطر آوریم. تفاری ماکونن (هایل سلاسی)، امپراطور حبشه را باید پرستید، شیر یهودا. حشیش مقدس است چون آدم را به حقیقت میرساند.
ریشهها، غلات، حبوبات، میوههای کم ضرر (بدون گوشت) مقدسند. از حبشه که بگذریم، شهر بابل جلوه میکند. ولی در بابل چه باید کرد؟ بلعید؟ بالا آورد؟ شهادت داد؟ نوشت؟
و پلیسها، آنهایی که آنتونی را کتک زدند و به قتل رساندند، چه کسانی بودند؟ سه سفیدپوست. سن: بیست و هفت تا چهل و یک ساله، دو تایشان متأهل و دارای زن و فرزند و ساکن محلهی کوئینز، نفر سوم ساکن استتن آیلند. هر سه اعضای معتبر انجمن نوعدوستان ادارهی پلیس.
وقتی از آنها سؤال شد که واژهی راس برایشان چه مفهومی داشته، دو نفرشان گفتند: “قدرت سیاهان.” دیگری گفت: “قدرت سیاهان و هروئین.” وقتی سؤال شد زدن کسی به جرم نوشتن یک کلمه بر روی درِ پر از خطوط قطار مترو را چگونه توجیه میکنند، از دادن جواب طفره رفتند.
- چه کسی از پلیسها سؤال کرد؟
- من.
- تو کی هستی؟
- هیچ کس.
- تو سفیدپوستی؟
- نه… منظورم اینست که بله، هستم.
خانوادهی پارچمنت در کراونهایتس بروکلین وضعیتی ساده داشت: مادر، هیاسینت، در خشکشویی محل کار میکرد. دو خواهر نوجوان به دبیرستان توماس جفرسون میرفتند. آنتونی در جنوب منهتن، در یک بازار پوشاک کار میکرد. با یک گاری دستی پوست خز و سمور و برهی ایرانی را از کارخانه تا سالن نمایشگاه حمل میکرد و دوباره برمیگرداند، آن هم از میان خیابانهای شلوغ.
پوست برهی ایرانی، خاکستری یا سیاه براق، برهی تازهزایی که دنیا را ندیده سرش را بریده بودند، برهی قرهگل با پشمهای فرفری. چه کسی پاتریس لومومبا را کشت؟ “زبانش؟”، نغمهی شورانگیزش؟” “فریاد خفه شدهاش؟”
بسیار خوب، پسرک لینچ شد. حالا چی؟ پلیس مجرد به جرم قتل غیرعمد، متهم ردیف دو شناخته میشود و دو پلیس دیگر “به شدت توبیخ” خواهند شد. قاتل ردیف دو؟ وکیل پلیس متهم میگوید: “چنانچه موکل من گناهکار باشد، گناهش داشتن تعصب زیاد به مردم است. اطمینان دارم که سیستم قضایی آمریکا او را از اتهامات وارده یکسره مبری خواهد کرد و پایش هرگز به زندان نخواهد رسید.“وقتی از وکیل سؤال شد که آیا قتل آنتونی پارچمنت تفاوت زیادی با لینچ کردن اخیر نوجوان آلابامایی داشته یا نه، آقای وکیل اصلاً به روی مبارک خود نیاورد و از دادن هر گونه جوابی طفره رفت. ماجرا از این قرار بود که پسر بیست و نه سالهی سفیدپوستی، یک سیاه را به طور تصادفی انتخاب میکند، سرش را میبرد و سپس جسد را از درختِ روبه روی خانهی خود آویزان میکند تا نشان بدهد که “کلان های آلاباما همچنان قوی هستند.”
- تو بودی سؤال کردی؟
- بله.
- چرا ادامه ندادی؟
- نمیدانم، تو بگو
- در تنگنایی، لعنتی! خیلی هم زیاد. در بارهی این جنایت، کوتاه میآیی. افکارت را پنهان میکنی، این طور نیست؟
- افکارم را؟ نه، نه، این طور نیست.
آنتونی پارچمنت پیش از این که راهی آمریکا شود، به توصیهی خالهاش، ترس و وحشت را از خود دور کرده بود، به این امید که شغلی آبرومند دست و پا کند. گاری پر از خز، پوست سمور و برهی ایرانی را در خیابانهای پر از ازدحام یدک میکشید و آواز میخواند. آوازخوانی عادت همیشگیاش بود. خیلی از راستاها شعر مینویسند و درد و رنجهای عمیقشان را با خواندن آواز بیان میکنند. واژهی راس که آنتونی پارچمنت بر در قطار متروی خیابان نوینز نوشت، عبارت کوچکی از این شعر پایان پذیر بود:
اسا- رت. ا- سا- رت
مرد جوان، تو محکوم به مرگی،
وحشت، وحشت
چقدر از سرزمینت دوری
زندگیات را در منطقهی بابل میگذرانی،
مرد جوان، تو محکوم به مرگی،
به یاد نمیآوری که فرشته چه گفت؟
که یک شیطان تو را میکشد؟
در ا- سا- رت. ا- سا- رت
زندگیات را در منطقهی بابل میگذرانی،
چقدر از سرزمینت دوری،
مرد جوان تو محکوم به مرگی.
سؤال: چه شباهتی بین بره و یک پیش قراول است؟
جواب: به هر دو سکویی بلند مشرف به چشم انداز شهر و یک سطر نثر قصیده مانند از صفحات داخلی یک روزنامهی معمولی اعطا میشود. بعدها- در آیندهای دور- پوستهی سفت و سختشان از تن جدا میشود، آراسته میشود و تشویق و تمجیدهای آرام و پراکنده ای را بر میانگیزد.
و تو چی؟ آیا حرفهای بی سر و تهت پس از مرگ آدمها، با حرفهای دیگران تفاوتی دارد؟ کدام یک متفاوت است؟ افکار شاعرانه و مالیخولیاییات؟ جشنهای اندوهگنانهات برای شهادت؟ “تاریخ” واهیات؟ دلسوزی نه چندان پنهانت برای خویش؟ عشق مالیخولیاییات به لباسهای پوست بره؟
درست است. آنتونی پارچمنت یک دوست دختر داشت، متی تیلور، متولدترینیداد، که با خانوادهاش در بروکلین زندگی میکرد و آواز میخواند. آنتونی ترانهها را میسرود و بعد دوتایی با هم آنها را میخواندند. هدف شان همین بود. جوانهای فقیر- به خصوص غیر سفیدها- از اهداف شان حرف میزنند و جوانهای طبقهی متوسط از تقویمهای رومیزی، دستور جلسهها و شغلهایشان. ماجرا هنوز تمام نشده است اما وکیل پلیس راست میگفت که موکلش آزاد میشود؛ اتفاق مهمی نیفتاده است.
انگیزه؟ منظورم انگیزهی آنتونی پارچمنت برای دست زدن به این کار است، آن هم در محل و آن وقت شب. آیا میخواست بداند که نوشتن اشعار محبوب مردم چه احساسی دارد؟ شاید خواسته بود واژهای به صدها و هزارها و دهها هزار نوشتهی رنگارنگ بیفزاید که بر در و دیوار ایستگاههای زیرزمینی نقش بسته بود؛ خطوط کج و معوج، علامتها، تصویرهای نمادین قومی، اشعار، امضاها، نشانهها، رموز و تصاویر شخصی. در آن نیمهشب داغ و مرطوب که ایستگاه مترو از آشغال، بوی تند و تیز نوشابههای گازدار و ترشیده و خردلِ غذاهای آماده، عرق بدنهای خسته از کار روزانه، باجههای درب و داغان تلفن، هیاهوی دیوانه کننده و تاریکی پر بود، آیا آنتونی میخواست قدرت آن واژهها را ثابت کند؟ مگر پدرش هم به خاطر همین خود را به کشتن نداده بود؟ مگر بردگان سیاه هم به خاطر آن در بابل سرگردان نشدند؟ شاید آنتونی بی تاب شده بود و دیگر تحمل یدک کشیدن ارابه دستیهای بزرگ پر از پوستهای خشن را در خیابانهای پر ازدحام نداشت؟
آنتونی پارچمنت و متی تیلور کاری میکردند که بقیهی نوجوانها میکنند: نوازش، یکی شدن، شادمانی و تحرک. کمی بیشتر: آهنگهای آنتونی را میخواندند و آنتونی به متی راس را میآموخت. متی به مواد مخدر معتاد شد و راس را آموخت. درست است، راس تنها مختص جامائیکاییها نیست، متعلق به سیاهپوستان بی خانمان هم هست.
پلیس مسنتر، بیرحم تر از آن دوتای دیگر بود. در ایستگاه مترو باتومش را به کار انداخت، توی ماشین بیسیمدارش از کف دست استفاده کرد و در ادارهی پلیس از پوتینهای پاشنهدار و سیاهش. تنها یک بار نگاه او و آنتونی به هم گره خورد. جوانک لاغر و سیاه بود و پلیسْ قوی هیکل و موقرمز، و آنتونی او را از خوابهایش شناخت. خواب دیده بود شخصی شبیه همان پلیس سفیدپوست و موقرمز خود را به شکل سیاهها در آورده و پدرش را میزند، اول با مشت و بعد با کارد و همین طور که کارد را با بیرحمی فرو میآورد، آنتونی از میان دستهی همسرایان سفیدپوست پا به فرار میگذارد، همسرایانی با دندانهای سفید کوچک و چانههای خنجری و نوک تیز. اما همین که قاتل به او میرسد، از خواب میپرد. در جامائیکا این خواب را دیده بود اما هرگز چهرهی قاتل را فراموش نکرده بود.
تنها پلیسی که عملاً محکوم شد، نه پلیس مسنتر و مو قرمز، بلکه پلیس جوانتر بود که (شاید) شقاوتش کمتر از دو نفر دیگر بود. قتل غیرعمد درجه دو، با این توجیه که او کم تر از دو نفر دیگر میبازد، نه زن و بچهای دارد و نه ملکی که از دست بدهد؛ نهایتاً دو سال زندان در پیش دارد. علاوه بر این، وکیلش مصمم بود در اولین فرصت آزادش کند. بنابراین مسئلهی مهمی نبود، به عنوان پاداش هم پستش را عوض میکردند و او را خیابان نوینز بروکلین به شمال و شرق منهتن انتقال میدادند.
پلیس سوم، سی و سه ساله بود، لاغر و بلند با بدن خالکوبی شده و مویی که زود سفید شده بود. زن و سه دختر تازه بالغ داشت و خانهای کوچک در کورونای کوئینز. به این امید به دبیرستان نیروی هوایی رفت که مکانیک هواپیما بشود اما از کمپانی شورلت سر درآورد. در آزمون ادارهی آتشنشانی شرکت کرد اما رد شد. بعد از دوبار شرکت در آزمون استخدام پلیس، سرانجام قبول شد. یک بار وقتی با ماشین گشت به مأموریت میرفت، نوجوان سیاهی را کشت اما براحتی تبرئه شد و به ترانسیت منتقلش کردند.
هیاسینت پارچمنت تن به مصاحبه نداد. خالهی آنتونی فقط گفت: “آنتونی همیشهی خدا میخندید، سرش را عقب میبرد و حالا نخند و کی بخند. هنوز هم صدای خندههایش را میشنوم.”
- استیو بیکو به چه جرمی دستگیر شد؟
- شورش.
- چرا در ادارهی پلیس والمر به میلههای سلول زنجیرش کردند؟
- که فرار نکند.
- چرا توی سلول خالی نگهش داشتند؟
- که دست به خودکشی نزند.
- علت ضربهی مغزی شدید استیو بیکو چه بود؟
- طبق شهادت کتبی رفقایش به عنوان رهبر شورشیان معرفی شد. به گمانم با دیدن آن مدرک غیرقابل انکار، در حالت نومیدی و سرخوردگی سرش را محکم به دیوار کوبید.
- ضربدیدگیهای وحشتناک بدنش را چه میگویید؟
- تمام ضربدیدگیها را خودش ایجاد کرد. زندانی قبلاً دانشجوی پزشکی بود و با تمرینات یوگا آشنایی کامل داشته است.
- چرا بدن خرد و خمیر و لخت استیو بیکو را با مغز آسیب دیده تا پروتوریا که هزار کیلومتر از محل فاصله داشته، روی کف یک کامیون حمل کردید؟
- این سفر ضروری بود، چون میبایست مرکز نخاع را برای تعیین شدت ضربهی مغزی وارده بر زندانی آزمایش میکردند. طبق تشخیص، با بردن او از آن جا شانس زنده ماندنش بیش تر میشد.
- شما اشتباه میکنید.
- نه لزوماً
(استیو بیکو خارج از کینگ ویلیامز و نزدیک شهر کوچک و غبار گرفتهی زادگاهش دفن شد؛ سی سال داشت.)
خانوادهی آنتونی پارچمنت و دوستانش ته اتاق خفه و دم کردهی دادگاه نشتند و شاهد جریاناتی شدند که سرانجام مأمور پلیس را تبرئه کرد و پروندهاش هم پس از یک توبیخ قضایی بسته شد. وقتی سه مأمور پلیس و خانوادههایشان نیشخندزنان با دست به پشت همدیگر میزدند و رژهوار از اتاق بیرون میرفتند، یک تماشاچی سفیدپوست از جا بلند شد و فریاد زد: “ننگ بر شما، ننگ بر شما! هیچ سیاهی هرگز در این مقرهی سفید پر زرق و برق کثافت رنگ عدالت را به چشم نخواهد دید.”
مرد سفیدپوست که میانسال، لاغراندام و سیاه مو بود، به وسیلهی دو مأمور پلیسی که پیشتر متهم شده بودند، دستگیر و به جرم توهین به مقررات دادگاه بازداشت شد. هیاسینت پارچمنت با همان نارضایتی (شاید هم بی تفاوتی) که جریانات دادگاه را نظاره کرده بود، شاهد عصیان مرد سفید بود.
- شما بودید که طغیان کردید؟
- بله.
- مقصودتان چه بود؟
- با من از مقصور صحبت نکنید؛ من حسابگر نیستم.
طبق وعدهای که داده بودند، پلیس تبرئه شده، با انتقال به شمال و شرق منهتن از کار طاقت فرسای خود در خیابان نوینز نجات پیدا کرد. در ضمن با یار محبوب دبیرتانیاش نامزد شد و با پیش پرداخت، صاحب خانهای کوچک و آجری در شمال شرقی محلهی برانکس – نزدیک محل کار جدیدش- شد. آیا تا به حال شمال شرقی برانکس را دیدهاید؟ محلهای تمیز و پر از سفیدپوستهای کاتولیک و به طرز شگفتی مملو از درخت با انبوه بی شماری از انواع پرندگان و تقریباً تهی از هر گونه پستاندار. مالکین خانهها، به جز موشهای بزرگ و کوچک همهی پستاندران را از بین برده بودند. پستاندارانی را که قابل خوردن بودند، خوردند و پوست دیگر حیواناتی را که ارزش داشتند صاحب شدند.
- چه کسی مارکوس گاروی را کشت؟
راس. گفتنش ساده نیست.