بریده ای از کتاب “شهر نو”
کلانتری…….
غُلغُله، غُلغُله، میانِ چهاردیواریِ حیاطِ کلانتری، چهار دیوار، هزار غُلغُله، هر دیوار، چهارهزار غُلغُله، چهار دیوار و برایِ خودش، کمتر نیست از یک تیاتر. گریه و شیون، ناله، نفرین، پَرخاش. گاهی، گَردگیری، البته ژِستَش، نه خودش. از یک طرف، کُرکُری، از طرفِ دیگر، وَسَطِ حیاط، زانو زده است اصغر یهکَتی (اشتباه نشود با اصغر خَره) جلوِ پایِ جناب سَروان. تَضَرُع و التماس:
ـ جناب سَروان! کَرتَم… اَوّلَندش خدا، دُوّمَندَش جناب سروان. تویِ دنیا، اَوّلَندش، جَمالِ خدا، دُوّمَندش جَمالِ جناب سروان. دیگه بقیهش چی عَرض کنم؟ کَشکِه، وِلِلِش… هر ناکِسی عَرض کرده خدمتت اصغر یهکَتی گَردنکُلُفتی کرده، بیپدرِ عَوضی با چاکِرِت دُشمنی داشته، جناب رئیس! بَلانسبت، بَلانسبتِ جَمالت، زرِ زیادی زده. خاکِ زیرِ پاتَم. اَوّلَندش خدا… دُوّمَندش…
جناب سروان: پس چه سگتولهای بوده اون ناکِسی که مَست کرده خونۀ لیلا تُرکه، پَریده تو آشپزخونه، کارد آشپزو قاپیده از دستش، پَریده تو حیاط، زده کاردو وسطِ سینیِ چایی، سینی رو جِر داده، گَردگیری کرده، عَربده کشیده: “نَفَسکِش، نَفَسکش!” بههم ریخته خونۀ لیلا تُرکه رو؟ یعنی گُزارش پلیس دُروغه؟ خجالت نمیکشی؟
ـ گُه خوردم، غَلَط کردم، اصغر یهکَتی عَدَدی نیس، سگ بیرینه به قَبرِ پدرِ قُرُمساقش…
شیون، فریاد. مَردی، دَواندَوان، میآید جلوِ جناب سروان. چشمها: سُرخ، رَگهایِ گردن: کَبود و وَرقُلُمبیده:
ـ پولم، پولم، جناب رئیس! دستم به دامنت. این لامَسّب پولمو زده. خودم دیدم، خودم مُچشو گرفتم، جناب رئیس…
ـ پولت چقدر بود؟
ـ سی تومن جناب سَروان! این لامَسّب بُشکه… نوکرتیم جناب سروان… نوکرِ یکی یکیِ اون ستارههاتیم…
و مُرتب اشاره میکند به مردی، عینهو اسکلتِ مَلَخ، مُچِ دستِ راستش تو دستِ آژدان. گرفتارِ دیگری: دولا، راست، دولا، راست، دولا، راست.
ـ چییه؟ حرفتو بزن. نمیبینی چه خبره کلانتری…
ـ جناب رئیس! خبری نشد از اثاثم؟
ـ یک نفر مأمور کردم، ظرفِ چهل و هشت ساعت دُزد اتاقت را پیدا کنه.
ـ ولی قُربونت برم، دورت بگردم، دَ روز آزگاره…
ـ چه خبره؟ طلبکارَم هسّی؟ خودت گفتی هفت هشت هزار تومن قیمتِ اسباب اثاثَمه. منَم دستور دادم همونقَدر صورتمجلس کنن. بازم گِله داری؟ پیدا میشه. شده بعد دو سه ماه پیداش کردهن.
راه میاُفتد طرفِ در و زیرِ لب:
ـ زکی، تا اون وَخت که خُب حَبّش کردهن، انداختهن بالا، یه قُلُپ آبَم روش… خیالش ما اَبولچناریم!
و شیون و فریاد و فُحش و سوت، سوت، سوت… کلّۀ جناب سروانه که سوت میکشه…
خونالود، هر دو، سر و صورت. سیاه و کبود: زیرِ چشمها…
ـ جناب سروان! این لَگوریِ سَلیطه گاببَندی کرده.
ـ با کی؟
ـ با این دو تا قُرُمساق…
ـ مَضِ احترامِ جناب سروانه ها…
ـ خفه. بگو. گاوبَندی کرده که چی؟
ـ ریختهن تو خونهش، کُتَکَم زدن، لِه و لَوَردهَم کردن، نه سر مونده بَرام، نه چِش.
زن: بدو، بدو:
ـ بُرو دیوث! خجالت بکش. جناب سروان! قُربونِ نَنَهت برم، این جاکش… خودت واردی… بههِش میگن مَمَد آمریکایی… بَس که بیخیاله… غیرتین یُخدور… هَف سال پیش شوَرَم بوده. شونزه هزار تومن تیغم زده… تیغزنِ مادرجنده… طلاقم داده، باز ننهسگ هر روزی، شبی، مییاد باج میخواد… خودت میدونی، خُدام میدونه، جندهم، امّا باج به هر ناکِسی نمیدَم…
و در میانِ این هیاهو، ترجیعبند اصخر یهکَتی، با صولتی همچون صولتِ بانگِ سُرنا، زانو زده جلوِ جناب سروان، تکرار و تکرار:
ـ حضرتِ رئیس! اَوَلَندش خدا، دومندش رئیس، باقیش کَشکه، قُربونِ جَمالت، تَکه…
و سَرَکی که خودی نشان میدهد از لب قاب فلزیِ اتاقِ افسرنگهبان و غیب میشود.
ـ تو بیمیری زرد کرده تُنیکهشو…
ـ کی؟
ـ اصخر یهکَتی.
ـ خودت بیمیری، مادرجنده! چرا از ما مایه میذاری؟ راس میگی، جلوش بگو، خِشتَکِت پُشتِ روس…