دیدار

نویسنده

ده روایت شاعرانه از یک مرگ

هیچ عابری از یاد نمی برد آن نیم روز داغ و عبوس را

نام ندا در تابستانی دیگر از خیابان های ایران برخاست: بهار آزادیه، جای ندا خالیه. ده شاعر، مرگ قهرمانی او را روایت کرده اند.

 

ندا آقاسلطان در بهمن۱۳۶۱ در تهران متولد شد. شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸در خیابان کارگر شمالی، تقاطع خیابان شهید صالحی و کوچهٔ خسروی به ضرب گلوله کشته شد. در تظاهراتی آرام راه می رفت و فقط  آزادی را صدا می زد.

فیلم کوتاهی از لحظات جان سپردن ندا که صورتی خونی او را نشان می داد و با تلفن همراه گرفته شده بود، جهان را تکان داد. به نوشته هفته نامه تایم، لحظه جان سپردن وی پربیننده‌ترین مرگ یک انسان در تاریخ بشریت شد و چنین در اشعار شاعران ایرانی تجسم یافت.

شمس لنگرودی

دخترم

سنت شان بود

زنده به گورت کنند

تو کشته شدی

ملتی زنده به گور می شود.

ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارد

او که پول مرگ تو را گرفته

شام حلال می خورد.

تو فقط ایستاده بودی

 

فرهاد مرادی

تمام دیروز با تو هم بغض بودم

تمام امروز با تو هم گریه

هیچ عابری از یاد نمی برد آن نیم روز داغ و عبوس را

خیابان هم شکل کابوس های تو بود

و هر خانه ای

در سکوت شبانه ی شهر، ندیم اشک هایت

بخواب ستاره ی زخمی، بخواب !

که این روح و جسم خسته ام

ایستگاهی برای گریستن پیدا نمی کند.

باران نمی بارید

 پیراهنم بوی دود و باروت می داد

و تو به هوش آمدی

با نگاهی مات و اندوهگین

در سه کنج چاردیواری، بدون پنجره.

سکوت الکن خشم در لرزش دست هایت

آغاز رقص مرگ بود

سرود تباهی بود

ماتمی سیاه در آستانه ی فصل گرم خون آلود

بخواب ستاره ی زخمی، بخواب !

که این روح و جسم خسته ام

ایستگاهی برای گریستن پیدا نمی کند…

 

حافظ موسوی

صدا به صدا نمی‌رسد

چشم، چشم را نمی‌بیند

بیا به خانه برگردیم خواهرکم

ما به اندازه کافی بهانه برای گریستن داریم

بیا به خانه برگردیم

مگر نمی‌بینی

اینجا نه پرنده‌ای آواز می‌خواند

نه کودکی لبخند می‌زند

و از دهان بهت‌زده کوچه‌ها و خیابان‌ها

آتش و دود برمی‌خیزد

بیا به خانه برگردیم

این ها بی رح اند

گلوله‌هاشان مشقی نیست

چشم‌های معصوم تو، خواهرکم

طاقت این همه گاز اشک‌آور و

دشنام و دود را ندارد

بیا به خانه برگردیم خواهرکم

این خیابان را

پیش از این بارها به خون کشیده‌اند

اینجا امیرآباد است

آن بالا، مدال تقلبی برای سرداران تقلبی تولید می کنند

و کمی‌پایین‌تر

خوابگاهی است که ای بسا شب‌ها

یک ذره خواب به چشمش نیامده است

بیا به خانه برگردیم

اینجا خوابگاه نیست

بیدارگاه جوان‌های ماست

اینجا آشیانه کتاب‌ها و کاغذهایی است

که ای بسا شب‌ها

چون پرندگانی سپید

در آتش و دود چرخ خورده‌اند

و با بال‌های سوخته

بر نعش‌ها و دست و پاهای شکسته فروریخته‌اند

و ‌ای بسا شب‌ها

درها و پنجره‌هاشان

از زور درد و ضرب چکمه جهل

مانند موشک‌های کاغذی کودکانه ما

تا آن سوی خیابان، پرواز کرده‌اند

بیا به خانه برگردیم خواهرکم

من، از لابه‌لای این همه شلوغی و فریاد

صدای مادر را می‌شنوم

که چشم‌هایش را به کوچه دوخته است

و از تمام رهگذران

که شانه‌هاشان امروز، خمیده‌تر از دیروز است

می‌پرسد:

خانم! آقا! شما ندای مرا ندیده‌اید؟

نمی‌دانم کجاست، موبایلش چرا جواب نمی‌دهد؟!

نه! خواهرکم

حالا دیگر، راهی برای برگشتن نیست

باید به بیمارستان ها سرد خانه ها زندان ها

باید به پزشکی قانونی برویم

باید تمام شب‌ها را

دنبال ردپای تو

در کوچه ها و خیابان ها باشیم

فردا، تمام تلویزیون های دنیا

چهره خونینت را پخش می کنند

و صفحه‌های اول روزنامه‌ها، در سراسر دنیا

زیر عکس تو خواهند نوشت:

اینجا تهران است، خیابان امیرآباد

و این ندا

ندای نوشکفته آزادی است

که از گلوی خونین ملتی بزرگ

بر آمده است

 

ماندانا زندیان

صدای سرخ می دهد سبز

و چرخ می زند نگاه جهان

گرد استواریِ انسان

و سرگیجه‌ی کودتا

که گلوله بالا می آورد

در موسیقی سفید دست هایی

که غرور زمین اند

در برابر آسمان.

نگاه کن دروغ چگونه خون درخت را

در نگاه نور می پاشد

و سکوت

چگونه حرمت لاله را

از خشم باروت

پس می گیرد.

سیاووشان است

و سبز می آویزد درخت گیسو بر سرود دختری

که تیر می خورد و تیر می کشد جوانی اش

در میدان آزادی.

 

نیکی‌ فیروزکوهی

دیشب خواب دیدم روی کفّ خیابان دراز کشیده ای

چشم‌هایت را در حدقه می‌‌چرخانی… و… می‌ چرخانی… و می‌‌چرخانی

ولی‌ به بالا خیره نمی‌مانی…

آرام… خیلی‌ آرام… چشم‌هایت را می‌بندی.

دست‌هایت را که دو طرف سرت گذشته بودی میگذاری روی سینه ات و بلند می‌‌شوی…

یکی‌ ضجه زد : ندا جان نترس… دخترم نترس

تو آرام گفتی‌ : نمی‌‌ترسم… شما هم نترسید

بعد یکباره هزار تکّه شدی… هزاران هزار تکّه

و هر تکه ات خودش را جا داد در قلب ما…

در قلب همه ی آنهایی که مرگ را با چشمانِ تو دیده بودند!

انگار همه ی ما شدیم ندا!

چقدر دوست دارم پیراهن خونین تو را دامنِ پر لکه‌ای کنم بر تن‌ِ کسی‌ که بی‌ هوا، هوای سینه ی تو را درید…

چقدر دوست دارم از مادرت بپرسم زاد روز فرزندی را که دیگر نداری، چطور جشن میگیری؟؟

چقدر دوست دارم جایِ خالیت را در آغوش بگیرم و بگویم تو نترسیدی… ما هم نمی‌‌ترسیم…

چقدر دوست دارم رو به تمامِ تفنگ‌هایِ دنیا بایستم و فریاد بزنم…

امروز، روز تولد ندا، روز تولد همه ی ماست…

راستی‌….

اگر این بهمن اینجا بودی…

چند ساله می‌‌شدی؟

 

شهاب مقربین

می توانم با کلاشینکف شعر بنویسم

نمی توانم با کوکتل مولوتف نقش بزنم بر کاغذ

نمی توانم با تفنگ…

تف بر تفنگ

تف بر کوکتل مولوتف

بر کلاشینکف

بر همه‌ی این کلمات تف

اینها شاعرانه نیستند

می خواهم از تو بنویسم

اما تو را با همین کلمات نقش کردند

بر زمین.

 

پگاه احمدی

برای “ندا” گریه می‌کنم، برای نداها، گریه می‌کنم…

الله ُ اکبر

گفتیم

در این شلوغی وُ شلاق

شعر،

تنها شعور ِ شب ِ ماست

که چله در چهارخانه نشستیم

تا خون

از سنگفرش ِ دفترمان بگذرد

حالا

زیر وُ روی جلدمان برف است

وَ ماه،

در لخته‌های چشم ِ کبوتر،

جار ِ بلند ِ وحشت ِ خرپشته‌هاست.

 

شبنم آذر

تنها

چند قدم

جلوتر از من

می‌دوید

پیش از آنکه سقوط کند

روی خیابان آزادی

آزادی

زیباست

حتی

وقتی سقوط آزاد می‌کنی

روی مرگ

حتی

وقتی روی خون خودت

سرد می‌شوی

گلوله‌ها!

گلوله‌های عزیز

لطفا

به پوکه‌هایتان برگردید

ما نیز

به خانه‌هایمان برمی‌گردیم.

 

مزدک موسوی

چشمان تو بدایت انسانند، آغاز عصر بی سر و سامانی

جغرافیای گم شده ی تاریخ، میراثدار این همه حیرانی

ردّ نگاه دامنه دارت را، هرگز به بیکرانه شدن مسپار

این راه ها تسلسل تکرارند، این راه ها تداوم ویرانی

از ساقه های نارس ریواسند، پیغمبران عهد جدید آری

چیزی به جز هبوط مسلّم نیست در پشت این تبار پریشانی

“اصلاً به رستگاری ما شک نیست..” گفتند از تبار رسولانند؟

من یوسفم عزیز! نمی بینی؟ با یازده برادر کنعانی

یک وجه مشترک من و تو داریم، ما سالهای سال نفهمیدیم

چیزی از آن رسالت ویرانی، چیزی از این سلاله ی نورانی

ما هر دو از نخست یکی بودیم، با دردهای مشترک بسیار…

تو : شاهد مقاتله ی تاریخ، من : سوگوار این همه قربانی

 

میر شهرام موسوی

دیشب میان شب، تاریک و بی صدا

در خون خود تپید یک قلب آشنا

خون از نگاه او سر می گشو و باز

هر لحظه ای چه سرخ هر لحظه بی صفا

قلبش پر از نگاه چشمش پر از امید

امید پر زدن در اوج تا سپید

سبز و سپید بود روی چنان مهش

با خون سرخ خود نقشی دگر کشید

این است پرچمم سه رنگ آشنا

رنگ سپید روی،سبزی جان ما

آن رنگ دیگرش.اینگونه شد زما

با خون سرخ خود این را بزد ندا

من سبز و زنده ام بر کشورم درود

بر دشمن لعین صد لعن بی وجود

با خون خود نوشت:باید که زنده بود

با مرگ سرخ خود. این را “ندا” سرود