شعری است از خسرو گلسرخی :پرندگان همه خیس اند -و گفتگویی از پریدن نیست - در سرزمین ما - پرندگان همه خیس اند - در سرزمینی که عشق کاغذی است - انتظار معجزه را بعید می دانم
و شعرهای دیگر….
مانلی در انتظار شعرهای شما
اشعاری از ملیحه تیره گل، نصرت رحمانی، شیدا محمّدی، رضا مقصدی و مجید نفیسی برای این شماره “ مانلی” برگزیده شده اند. از دوستان عزیز شاعر می خواهیم شعرهای تازه خود را به نشانی زیر بفرستند:
قیصر امین پور
حتی اگر نباشی…
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو ان چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
ناهید سرشگی
تاج از خار
اگر میگذاشتند جیغ بزنم
گریه میکردم
چه کسی میدانست راهرفتن
روی دو زانو را؟
آنکه به سوی صلیب دوزانو رفت
یا آنکه دست شست و زانوزد/ و تاج خاردار
بر سر پادشاهِ بیتخت نهاد؟
نمیگذاشتند
نمیگذاشتند دستهایم با دستهای تو
در هوا چرخ بزنند
و صدایم…
اگر میگذاشتند باهم داد بزنیم!
زمین به لرزه نمینشست اینقدر
دستهایی که میخواستند یکدست شوند
تکا ن بخورد این هوا
این سرزمین
پس بگیرد خودش را
از لرزهها و پسلرزهها
که گل در پاییز
برگ در باد
نمیگذاشتند
خسرو گلسرخی
پرنده ی خیس
می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در ژرف تو
اینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن یک برگ
با شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
ایا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوق های زرد پست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند ؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد ؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های ورود ممنوع
با خانه های به اجاره داده می شود
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم ؟
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم
آرش نصرت اللهی
نسل بعد
آب
در شیب خیابان ایستاد
خیابان در پای عابران
پدر کتاب ها را خاک کرد !
تا من بزرگ شوم
بزرگ شوم مردی شوم
برای تو ؛ زنی که در کتاب ها می توان یافت !
کتاب ها را پهن می کنم
در معاشقه ی ایوان و آفتاب
پدر و بوی قدیمی نم می دوند می ایستند
در شیب خیابان
خیابان در پای عابران
ما پسری داریم کوچک
؛ گیاهی که روزی جنگل خواهد شد !
حالا در چهار سوی دیوارها
در حرکت تنها هوای توست
باد می آید !
و زندانی
پرچم بی قراری است
به میله ای بسته باشی !
5 / خرداد / 86
نیما یوشیج
شب پره ی ساحل نزدیک
چوک و چوک!… گم کرده راهش در شب تاریک شب پره ی ساحل نزدیک دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه. شب پره ی ساحل نزدیک! در تلاش تو چه مقصودی است؟ از اطاق من چه می خواهی؟ شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می گوید: ” چه فراوان روشنایی در اطاق توست! باز کن در بر من خستگی آورده شب در من.” به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک هر تنی را می تواند برد هر راهی راه سوی عافیتگاهی وز پس هر روشنی ره بر مفری هست. چوک و چوک!… در این دل شب کازو این رنج می زاید پس چرا هر کس به راه من نمی آید…؟