بچهها همیشه دوست داشتند و دارند که روز مادر را به بهترین شکلی که میتوانند برگزار بکنند. خوب بپوشند، تا میتوانند اطراف مادر بپلکند، زیرکی نگاه چشمهایش را دنبال بکنند و قربانش بروند، و همیشه هر چقدر پولی که ته جیبشان مانده بود را برای مادر کادو بخرند. اینهم همیشه بامزه بود که گاهی بچهها برای کادوی روز مادر، میرفتند برایش دیگ و قابلمه میخریدند! روزت مبارک مادر: تو بپز، ما بخوریم! مادرها شانس آوردند که هیچوقت پول بچههایشان مثلاً به اتو و ماشین لباسشوئی و امثالهم نرسید وگرنه ممکن نبود این کادوهای ارزنده را هم از مادرشان دریغ بکنند. حساب کن یکدفعه همه دست و سوت میزدند و کادوها باز میشد و یک دست جارو خاک انداز میآمد بیرون! هیچوقت دلم نمیخواست جای آن مادر باشم. اگرچه که همیشه مادر همان کادوها را هم با لبخند ومهر میگرفت و از آنهمه محبت (!) ممنون بود.
پدرها گاهی حسودیشان میشد که برای بچهها همیشه روز مادر مهمتر از روز پدر است. اصلاً روز پدر کی بود؟ تا همین سالهای نهچندان دور ما اصلاً روز پدر هم داشتیم؟ روز مادر را بالاخره یا شهبانو متولد شده بود یا اخیرا “شیخبانو” و میشد یک کاریش کرد. هر چند که در عهد نهچندان ماضی ایران چپ و راست بیستتا شهبانو عوض کرد و روز مادر حسب تاریخ تولدهای این عزیزان هی جابهجا شد. ولی خب تا همین چند سال پیش که یکدفعه نظام یادش آمد که عه! اینهمه امام داریم ولی روز پدر نداریم، تکلیف روز پدر چه بود؟
میماند یک تاریخ تولد پدر که عموماً همه آنقدر ازش حساب میبردند که زهرهی کادو دادن بهش را هم نداشتند. خود من دو دفعه خواستم به پدرم کادو بدهم، بیست نفر پشت درب اتاق ایستادند، درحالیکه خودشان داشتند از جبروت پدر سکته میکردند هی من بدبخت را شیر کردند، بعد من آرام وارد اتاق شدم و درحالیکه از ظهرش تا همان غروب تولد عین میخ جلوی چشم پدرم بودم، تازه گفتم سلام! بعد همانطوریکه نگاهم را ازش برنمیداشتم کادویش را گذاشتم روی رادیاتور شوفاژ و در اتاق را باز کردم و در رفتم. حالا بماند که بعدش آنطرف درب اتاق برای دیگران چه حماسهای که از رشادتم در رویاروئی با پدر تعریف نکردم و توی دلم برای خودم شیشکی نکشیدم. حالا تمام هیبت آن کادو که چهل نفر منتظر مراسم اهدایش بودند چی بود؟ جوراب!
نمیدانم چهجوری بود که انگار مادر همیشه بوی دیگ و قابلمه میداد و پدر بوی جوراب؟ شاید هم اینها دمدستترین بوهائی بودند که ما وسعمان میرسید که برایشان بخریم و به همین دلیل ترجیح میدادیم همیشه آنها را با این بو بشنویم. لامصب بوهای دیگر خیلی گران بود. یا نمیدانم، بوها ارزان بود و ما همیشه شپش توی جیبمان خرپلیس بازی میکرد. پولی نداشتیم که، با بدبختی هفتگیمان را روی هم گذاشته بودیم و تازه اوووه، یکماه بود که قبل از روز مادر هی همه در مدرسه پیراشکی خورده بودند و ما بخاطر پسانداز نتوانسته بودیم بخریم و آب دهن قورت داده بودیم و دقیقاً احوال مستمندان جامعه را برای خودمان بازسازی کرده بودیم، تازه پولمان به آن قابلمه تفلونی که نشان کرده بودیم هم نرسید و رفتیم یکی الکیاش را خریدیم.
یکبار با خواهرم بعد از دو ماه رنج و بدبختی صد تومن جمع کردیم و به یکروز عصر به بهانه درس خواندن پیش الهام و کیوان زدیم به دل بازار و از درب سراجی رفتیم تو و آنقدر از بدبختی و نداریمان برایش گفتیم تا آخر کیف صد و پنج تومنی را پنج تومن بهمان تخفیف داد و ما خوشحال تا خانه دویدیم. وقتی رسیدیم، مادر را در گوشه آشپزخانه غافلگیر کردیم و درحالیکه گونههایمان از شدت خندهی خرکیف داشت جر میخورد، کیف کادوپیچ را بهدستش دادیم و منتظر عکسالعملش ماندیم. مادر اولش لبخند رضایت و شوقی زد همچی نیمهی اول کاغذ کادو که باز شد یکدفعه چهرهاش برگشت و بلند گفت: صد تومن؟ شماها از کجا صد تومن پول آوردید؟ ما جمع و جور شدیم و محض تبرئه، شرح فلاکت ماههای گذشتهمان را برای مادر افشاء کردیم. هیچی دیگر، مادر مجبورمان کرد برگردیم کیف را پس بدهیم. تقصیر من بود یا خواهرم که آنقدر ذوق و عجله داشتیم یادمان رفت اتیکت قیمت کیف را بکنیم نمیدانم.
تا یکهفته بسکه مادر غصه خورد که ما چقدر برای جمع کردن آن پول سختی کشیدیم، من و خواهرم بخاطر خریدن کادو به غلط کردن افتادیم!