تأمل تهمتن بر منازل

نویسنده

» مانلی/ شعر ایران

منوچهر آتشی

 

برای مریم حسین‌زاده (مختاری)

1

به بامداد، روبرویم

بر انحنای افق ایستاده است

واپس نگران،

به هیئت کامل بدگمانی

آهوئی

که بهرام‌ها را به مغاره بی‌ژرفا می‌کشاند.

به پسین‌گاه

پریزادی

هراسان از دیدارم

از دالبُر بستر رود

سرازیر می‌شود به جانب نیزار سبز

و آب زلال آن سوتر

تصویری بر می‌تاباند

معوج و مخوف

از عجوزه‌ای که ترسیمش نتوانم کرد.

[تا کجا خواهی رفت

ای سر هوسناک!

پریزادی به دامگاهت می‌کشاند و آهویی به چشمه‌سار

اما

کدام را خواهی گزید

وقتی که هردوان به هیئت آهو

                                      یا پریزاد باشند !]

2

بهرام یا کیخسرو

چه یادمان می‌دهد این حکایت‌ها؟

آن‌که جاودانه شده است

بهرام است

              ـ یا کیخسرو ـ

و آن‌که نومید می‌گردد

در حاشیه شهرهای بی‌افسانه ماییم

ماییم

که “جاودانگی” را

در مغاره‌های جادو

افسانه می‌سراییم

و صخره‌ای می‌گذاریم سنگین

بر حفره تاریک روح‌مان

تا کبوتر آزادگی‌اش

پر نکشید در آفتاب

و دود نشود در هوا !

3

مگر چه کسی خواهد آمد

نه دغل‌کارتر از قدیس پیشین

که چنین برهنه و تنها

به یاری دیوانه‌ای

در وادی‌های روح

                     سرگردان شده‌ام؟

آن‌که رفته از او نفرت داشته‌ام

آن‌که آمده از من نفرت دارد

و آن‌که نیامده نمی‌شناسمش

پس چه می‌کنم اینجا

نزدیک بوی دیو و کنار نفس اژدها ؟

زنی زیبا

که خطوط برهنگی‌اش

از روحم عبور کرده

به اردوگاه دیوانم می‌کشاند

و قوچ بی‌گناهی

که به کشتارش کمان کشیده بودم

به آبخوار نجاتم رهنمون می‌شود

چه اتفاق می‌افتاد

 اگر شور نخستینم را

 در ابتدای واقعه فرمان می‌بردم؟

شگفتا

رهانندۀ من

 نه خردم بود نه شوقم.

4

رخشم را جاودان برده‌اند

 بگذار کاووس دیوانه

 هرگز شیهۀ امید بخشی نشنود!

اژدها

در این حوالی بیدار است

و کودکانم هنوز در خوابند و نمی‌دانند

که من در چه سودا و مرحله‌ام.

5

زین و برگم سنگین است

بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم .

گلیم نخ‌نمای روحم را

بر داربستی نو بیاویزم

و تارهای سبز خیال

و پودهای قرمز رویا

آرایش کهنگی‌اش کنم .

6

منزل آخرم

در خنکای سایه‌سار همین دره‌هاست

که شبانان گرسنه

                       به تاریکی‌شان

چون اشباح باز نیافتنی اعصار فراموش

نان خشکی به شیر می‌زنند

 و رویای دور دست شهرهای چراغان را

به تسخر و زهرخند بازگو می‌کنند

برای کودکان دیر باور خود.

منزل آخرم در همین رویاهاست

رویاهای فراموش

که با دهان درها و کوچه‌های فراموش

برای کودکان نیامده باز گو می‌شود

و قصه‌های فراموش

که گوشی برای شنیدشان درنگ نمی‌کند.

7

داربستم را

بر چار راه کوچه‌های امروز بیاویزم

و گلیم نخ‌نمای روحم را

به نقش‌های زنده بیارایم.

عبرت

فرزندانم، نواده‌هایم

                        سهراب!

                                 فرامرز!

                                        برزو!

شما

به زمانۀ فرسودگی آیین‌ها زاده شدید

در قلمرو غرورهای نفرینی

از این روست که جگر پرطراوت‌تان

بر انتهای خنجر پدر

در ماه می‌درخشد

تا برق شادی از چشم قد کوتاهان برتاباند

سهراب من!

پادافره سودازدگی‌هامان اینک

بالای خندق خونین،

                       نابرادران

از خنده ریسه رفته‌اند

از رنج پایان ناپذیر “ما”

جم و ریز، فروردین 69

از مجموعۀ “گندم و گیلاس”

صدای شاعر را می توانید اینجا بشنوید