برت انتونی جانستون/ ترجمه علی اصغر راشدان
لامبرایت با پیشنهاد آوردن دوست دختر پسرش به خانه همه را متعجب کرد. دوست سه ماهه، هفده ساله و دوسال بزرگتراز رابی و خجول بود. تو مدرسه مانده بود. اخیرا گواهینامه رانندگیاش توقیف شده بود. دختر شهرت و بدن خوبی داشت و بارکدی رو پشت گردنش خالکوبی کرده بود. گاهی گیسهای سبزش دم اسبی که بود لامبرایت به خالکوبیش خیره می شد. سرشبی برای شام آمده بود. گرچه داوطلب کمک به رابی و مادرش توشستن ظرف ها شده بود، لامبرایت گفته بود بهتراست ببردش خانه شان که شب هم مدرسه ای نباشد. می دانست این قضیه همسرش و رابی را خوشحال می کند. نظرش این بود که فرصتی دیگر به دختر بدهد.
لامبرایت در ضمن رانندگی اندیشید ماه انگار شبیه یک تکه گچ انگشت نگاری است. آنها تو جاده ایرلاین به طرف جنوب راندند. لامبرایت بعد از چند مایل تو ساراتوگا به راست و بعد به چپ و تو اورهارت پیچید و به مرور وارد کینگز کراسینگ ، بخشی با سیستمهای آب چاله ها و آبریزگاهها شد.
سرشام رابی و دختر یکریز داستانی را درباره بازی قایم موشک تو کلوب بازی گلف تو روستائی متروک تعریف کرده بودند. لامبرایت اندیشید: قایم موشک، همانیست که الان همه می نامینش؟ بعد شروع کردند به حرف زدن درباره زندگی حیوانات وحشی. دختر یک بار یک طوطی دم دراز آبی طلاییی آمریکای جنوبی را نشسته روی جای استراحت سر صندلی یک مسافر دیده بود. یکبار دیگر هم تو چراگاه تپه ریوگرانده زبراههائی را دیده بود که بین گاوها میچریدند. مادر راب هم یادآوری کرده بود تو جوانیهاش بزهائی را رو نوک درختها دیده. رابی داستان برخورد عجیبش را تو همسایگی سان آنتونیو با صف طاووس هائی که آنجا زندگی می کردند تعریف کرد. دختر اعتراف کرد آرزو دارد یک پرطاووس را رو کپلش خالکوبی کند. همچینن میخواست یک عدسی بزرگنمای معلق رو حروف منو بساز ر ا هم خالکوبی کند.
لامبرایت نتوانست بفهمد دختر در پسر او چه دیده است، تا این که دیدارهاش را شروع کرد. رابی رو دیوارش پوسترهای ابرقهرمان ها را داشت و یک ناوگان از مدل های ایرلاین را با نخ ماهی گیری به سقف اطاقش آویخته بود. وضع اطاق پسربچه مدتها برای لامبرایت باورنکردنی بود. نگران خیلی کودکانه به نظر رسیدنش بود. نگران بود چیزی را که ضعف شخصیت نامیده می شود تائید کند. اما حالا دیوارها لخت بودند. تنها چیز باقیمانده از آنهمه ناوگان جنگنده ریشه نخ های ماهی گیری در سقف مانده بود.
دوهفته پیش یکی از گردن بندهای همسرش و هفته پیش یک شیشه از قرص های اعصابش گم شد. تو تعطیلی مچ رابی و دختر را با یک فلاسک ویسکی تو حیاط پشتی گرفت. دختر امشب برای شام آمده بود که تلافی کند.
ترافیک سبک بود. تو تقاطع ایرلاین و ساراتوگا که ایستاد، پرتو چراغ های جلو را در دوردست دید که انگار تو ساحل شناورند. چراغ راهنما چشمک زد. لامبرایت بگومگو و چراغ راهنما را خاموش کرد. تو جاده ساراتوگا مستقیم و با سرعت راند.
“انگار باید دور بزنیم…”
لامبرایت گفت: “جاده خوش منظره، کمی جلوتر می بینیم.”
اما ندیدند. تنها وزوز آهسته برخورد تایرها رو جاده بود و صدای پیشروی کامیون در مقابل باد. لامبرایت قبلا تو بحث حیوانات شرکت نکرده بود، اما الان ترجیح داد یادآوری کند مدتی پیش دیده که چطور لانه عقاب های کله طاس در محاصره حلقه گربه هائی بوده. زنگ های کوچک و پلاک هائی با رشته هایی به گردنشان آویخته بوده و روش نوشته بوده حیوانات گم شده. لامبرایت ساکت ماند. حالا بیرون و نزدیک اسطبل اسب بودند. هوا بوی یونجه و پهن می داد. لامپ های خیابان خاموش شده بودند.
دخترگفت “نمی دونستم می تونی اینجوری به تقاطع کینگز برسی.”
آنها پل باریک روی نهر اوسو را گذشتند و به روشنی باریکه راهی گلی با تکه تکه هائی از بوته ها و درخت های گره دار کهور رسیدند.
لامبرایت کامیون را تو جاده سفت کشاند. کلاج ها در مقابل شاسی کامیون غژغژ کردند. چراغهای جلوش راآب پاشاند و به اطراف زه های نقره ای ریخت. به طرف چشم اندازه ماه پیچید. بیرون از محدوده شهر بودند. مایل ها از محل زندگی دختر دور بودند. موتور را خاموش کرد.
“میدونم تودرباره من تردیدهائی داری. می دونم من نیستم…”
لامبرایت گفت: “اونو ولش کن.”
“منظورت چیه؟”
“یه هفته نیا، بعدم بهش بگو یکی دیگه رو پیدا کردی.”
چشم های دختر از شیشه جلو شب را وارسی کرد. می توانست خونسردی خود را حفظ کند؟ حساب کرد چقدر دور هستند. گاوها در جائی تو تاریکی ماغ کشیدند. گفت: “من راب رو دوست…”
“تو دختر قشنگی هستی. مدتی تو نمایش سوارکاری بوده ای. تو پیشرفت میکنی، اما نه با اون.”
ماه گچی گاه زیر ابرها و گاه بیرون بود. بادی رو کامیون مشت کوبید و بوی شورمزه نهر را تو فضا پراکند. دختر به پوشش موهاش زخمه می زد که رام نشانش دهد.
“اینجا چیزی هست که من میتونم بگم؟ چیزی هست که تو منتظر شنیدن هستی؟”
لامبرایت گفت: “تومیتونی بگی اونو ولش می کنی. ازت می خوام قول دادنتو دراین باره بشنوم.”
“و اگه قول ندم کنار راه رهام میکنی؟”
“ما تنها داریم حرف می زنیم. داریم یه مساله رو روبراهش می کنیم.”
“منو می کوبی و بلن می کنی می ندازی تو نهر؟”
“توواسه اون خیلی زیادی، اون سلطه پذیره.”
“اگه ولش نکنم، تو چی کار می کنی، بهم تجاوز می کنی؟ منو می کشی؟ زیر تپه های شنی دفنم می کنی؟”
لامبرایت خیلی دوست داشت صداش پدرانه باشد، با طنین برترخوشایندی گفت: “لیزا!”
بادی دیگر، شدید و خشک هجوم آورد، خش خش شاخه درخت ها را بلند کرد. به نظر لامبرایت آن ها می لرزیدند، انگار سرماخورده بودند. ابری پائین توافق غرید. گاوها ساکت بودند.
دخترگفت: “می دونی، می بینم چه جوری نگام می کنی.” و خود را به طرف لامبرایت خیزاند. کمربند صندلی خود را باز کرد. سروصدا تو کامیون وحشتناک بود. نگاه لامبرایت متوجه آینه جلوش شد. هیچ کس در اطراف نبود. دختر یک اینچ، دو اینج وسه اینچ نزدیکترخزید.لامبرایت بوی اسطوخودوس راازگیسها یاپوست سردش بوکشید.
دخترگفت: “هرکسی اونو می بینه،ازاین که منوبیرون واینجاآوردی تعجب نمیکنه.”
“دارم بهت می گم از پسرم دور شو.”
“تو نصف شب، وسط هیج کجا!”
لامبرایت گفت: “اینجا هیچ معمایی نیست.”
دخترگفت: “احمقانه.”
“چی گفتی؟”
“گفتم تو احمقی. تموم اطراف ما معماست. بزهای بالای درختا، طوطی های تو ماشینا.”
لامبرایت اندیشید “کافیه دیگه”، سویچ چراغهای جلو را چرخاند.
“مردی که دوست دختر پسر کم سالشو با کامیون تو منطقه دور افتاده ای می بره، بدجوری معمائیه.”
لامبرایت گفت: “تنها اونو ولش کن.”
“دختری که از یه کامیون فرار می کنه و با لباسای کثیف گریه می کنه و میاد خونه. به پدرومادرش چی می گه؟ به دوست پسرش و زن گرفتار افسردگی مرد چی می گه؟”
لامبرایت گفت: “تنها بحال خود رهاش کن، آوردن امشبت اینجا واسه همین بود”
“پلیس خبرمی کنن؟ گلای کفشاشو با گلای تایر چرخاش تطبیق می کنن؟”
“لیزا؟”
“یا اون تموم اینا رو پیش خودش حفظ می کنه؟ چیزی می شه که اون و مرد واسه همیشه هم دیگه رو که می بینن به خاطر میارن؟ دختربا پسرش ازدواج که می کنه، وقتی نوه هاشو بزرگ می کنه؟ اینا معماهای حسن نیته آقای لامبرایت.”
لامبرایت گفت: “لیزا، لیزا، بگذار روشنت کنم…”
لیزا بیرون از کامیون بود و به طرف نهر می دوید. پرید تو بوته زار و تو کناره نهر شروع به دویدن کرد. لامبرایت از سرعت بیرون زدن و تند پریدنش رو زمین به طرف جلو یکه خورد و احساس بی حالی کرد. جریان خون تو رگهاش تند شد. انگار کامیون منحرف شد تو جاده به چیزی برخورد. کامیون ترمزکرد و متوقف شد. نفهمید صدمه دیده یا نه. انگار دنیا دور سرش چرخید. در طرف شاگرد باز مانده بود.لامپ داخل روشن بود و پرتو میافشاند.
دختر پرید تو نهر،جلو وعقب رانده شد و تا کناره پیچ و تاب خورد. لامبرایت خواست دختر را به منزله حیوانی ببیند که ترتیب دوری گزیدن از او را داده بود. به خانه که رسید سیمایی نادر و خطرناک را برای رابی تشریح کرد. اما در واقع حرکات دختر را به منزله چکه های آبی به خاطرآورد که درون حباب هایی را شیار می زدند. احساسی شناور را به درونش می تاباند. احساسی کنجکاو و پراکنده که روی امواج یا هوا یا بال ها متولد می شوند. لامبرایت گیج بود. نفسش تنگ بود. می دانست دارد مرحله ای را شروع می کند، اما نمی توانست بگوید دقیقا چیست…