آخرین درس
آلفونس دوده
اشاره :
آلفونس دوده از نویسندگان برجسته قرن نوزدهم فرانسه است. او در سال 1840 در شهر تیم فرانسه به دنیا آمد و در پانزده سالگی نیز به پاریس مهاجرت کرد تا فعالیت های ادبی اش را در مهیاترین فضای ادبی اروپا ادامه دهد.
وی در آغاز شعر می سرود و حکایات شاعرانه می نوشت. اما جنگ 1870 در تصورات و افکار او تاثیر زیادی گذاشت و او را به یک نویسنده ی رئالیست بدل کرد.
احساسات میهن دوستانه دوده در اکثر آثارش به خوبی پیداست تا جایی که حب وطن و زبان و عشق ورزیدن به خاک و خانه را می توان از جمله مشخصه های کار او دانست. آنچه می خوانید قسمت هایی از کتاب « قصه های دوشنبه» ی اوست که با ترجمه ی دکترعبدالحسین زرین کوب به فارسی در آمده است…
آن روزمدرسه دیرشده بود ومن بیم آن داشتم که مورد عتاب معلم واقع گردم علی الخصوص که معلم گفته بود درس دستورزبان خواهد پرسید و من حتی یک کلمه ازآن درس نیاموخته بودم. به خاطرم گذشت که درس و بحث مدرسه رابگذارم و راه صحراپیش گیرم. هواگرم ودلپذیربود و مرغان دربیشه زمزمه ای داشتند. این همه خیلی بیشترازقواعد دستور,خاطرمرابه خود مشغول می داشت اما دربرابراین وسوسه مقاومت کردم وبه شتاب راه مدرسه راپیش گرفتم. وقتی ازپیش خانه ی کدخدا می گذشتم دیدم جماعتی آنجا ایستاده اند واعلانی راکه بردیواربود می خوانند. دوسال بود که هرخبرملال انگیز(ی)که برای ده می رسید ازاین جا منتشرمی گشت. ازاین رو من بی آنکه درآنجا توقفی کنم , باخود اندیشیدم که «بازبرای ماچه خوابی دیده اند؟» آن گاه سرخویش گرفتم و راه مدرسه درپیش و باشتاب تمام خودرابه مدرسه رساندم.
درمواقع عادی , اوایل شروع درس شاگردان , چندان بانگ وفریاد می کردندکه غلغله ی آنها به کوی برزن می رفت. با آواز بلند درس راتکرارمی کردند و بانگ و فریاد برمی آوردند ومعلم چوبی راکه همواره دردست داشت برمیز میکوبید ومیگفت «ساکت شوید!»
آن روزهم من به گمان آن که وضع همان خواهد بود انتظارداشتم که درمیان بانگ وهمهمه ی شاگردان آهسته وآرام به اتاق درس درآیم و بی آنکه کسی متوجه ی تاخیر ورود من گردد برسرجای خودبنشینم. امابرخلاف آنچه من چشم میداشتم آن روزچنان سکوت و آرامش درمدرسه بود که گمان می رفت ازشاگردان هیچکس درمدرسه نیست. ازپنجره به درون اتاق نظرافکندم شاگردان درجای خویش نشسته بودند و معلم باهمان چوب رعب انگیزکه همواره دردست داشت دراتاق درس قدم می زد. لازم بود که دررابگشایم ودرمیان آن آرامش وسکوت وارداتاق شوم. پیداست که تاچه حدازچنین کاری بیم داشتم وتاچه اندازه ازآن شرم می بردم اما دل به دریا زدم وبه اتاق درس واردشدم لیکن معلم بی آنکه خشمگین و ناراحت شود ازسرمهرنظری برمن انداخت و با لطف و نرمی گفت: «زودسرجایت بنشین , نزدیک بود درس را بی حضور تو شروع کنیم.»
ازکنارنیمکت ها گذشتم و بی درنگ برجای خود نشستم. وقتی ترس وناراحتی من فرونشست وخاطرم تسکین یافت تازه متوجه شدم که معلم ما لباس ژنده ی معمول هرروزرا برتن ندارد و به جای آن لباسی راکه جز در روز توزیع جوایز یا درهنگامی که بازرس به مدرسه می آمد نمی پوشید برتن کرده است. گذشته ازآن تمام اتاق درس راابهت وشکوهی که مخصوص مواقع رسمی است فراگرفته بود اما آنچه بیشترمایه ی شگفتی من گشت آن بود که درانتهای اتاق برروی نیمکتهایی که درمواقع عادی خالی بود جماعتی را ازمردان دهکده دیدم که نشسته بودند. کدخدا و مامور نامه رسانی و چندتن دیگرازاشخاص معروف درآن میان جای داشتند وهمه افسرده و دل مرده به نظرمی آمدند. پیرمردی که کتاب الفبای کهنه ای همراه داشت آن رابرروی زانوی خویش گشوده بود وازپس عینک درشت و ستبر به حروف و خطوط آن می نگریست. هنگامی که من ازاین احوال غرق حیرت بودم معلم را دیدم که برکرسی خویش نشست وسپس باهمان صدای گرم اما سخت که هنگام ورود با من سخن گفته بود گفت: «فرزندان, این بارآخراست که من به شما درس می دهم. دشمنان حکم کرده اندکه درمدارس این نواحی زبانی جززبان خود آنها تدریس نشود. معلم تازه فردا خواهد رسید واین آخردرس زبان ملی شماست که امروزمی خوانید.ازشما خواهش دارم که به درس من درست دقت کنید.»
این سخنان مراسخت دگرگون کرد.معلوم شدکه آن چه بردیوارخانه ی کدخدا اعلان کرده بودند همین بودکه:«ازاین پس به کودکان ده آموختن زبان ملی ممنوع است.»آری این آخرین درس زبان ملی من بود.
مجبوربودم که دیگرآن را نیاموزم و به همان اندک مایه ای که داشتم قناعت کنم.چه قدرتاسف خوردم که پیش از آن ساعت های درازی را ازعمرخویش تلف کرده و به جای آنکه به مدرسه بیایم به باغ وصحرا رفته وعمربه بازیچه به سربرده بودم. کتابهایی که تاهمین دقیقه درنظرمن سنگین وملال انگیز مینمود , دستورزبان و تاریخی که تا این زمان به سختی حاضربودم به آن نگاه کنم اکنون برای من درحکم دوستان کهنی بودند که ترک آنها وجدایی ازآنها به سختی ناراحت ومتاثرم می کرد. درباره ی معلم نیزهمین گونه می اندیشیدم. اندیشه آنکه وی فردا مارا ترک می کند و دیگراو را نخواهم دید خاطرات تلخ تنبیهاتی را که ازاو دیده بودم وضربات چوبی راکه ازاو خورده بودم ازصفحه ی ضمیرم یک باره محوکرد. معلوم شد که به خاطرهمین آخرین روز درس بودکه وی لباس های نو خود را برتن کرده و نیزبه همین سبب بودکه جماعتی ازپیران دهکده ومردان محترم درانتهای اتاق نشسته بودند. گفتی تاسف داشتند که پیش ازاین نتوانسته بودند لحظه ای چند به مدرسه بیایند ونیزگمان می رفت که این جماعت به درس معلم ما آمده بودند تا ازاو به سبب چهل سال رنج شبانه روزی و مدرسه داری وخدمت گزاری قدردانی کنند.
دراین اندیشه ها مستغرق بودم که دیدم مرابه نام خواندند. می بایست که برخیزم ودرس راجواب بدهم. راضی بودم تمام هستی خود را بدهم تا بتوانم با صدای رسا و بیان روشن درس ودستور را که بدان دشواری بود از بربخوانم اما درهمان لحظه ی اول درماندم ونتوانستم جوابی بدهم وحتی جرات نکردم سربردارم وبه چشم معلم نگاه کنم. دراین میان سخن او راشنیدم که با مهر و نرمی می گفت: فرزند تو را سرزنش نمی کنم زیرا خود به قدرکفایت متنبه شده ای. می بینی که چه روی داده است. آدمی همیشه به خود می گوید وقت باقی است درس رایاد می گیرم اما می بینی که چه پیشامدهایی ممکن است روی دهد. افسوس : بدبختی ما این است که همیشه آموختن رابه روزدیگر وا میگذاریم. اکنون این مردم که به زور برماچیره گشته اند. حق دارند که مارا ملامت کنند و بگویند: «شماچگونه ادعا دارید که قومی مستقل هستید وحال آنکه زبان خود را نمی توانید بنویسید و بخوانید؟» با این همه فرزند تنها تودراین کارمقصرنیستی. همه ی ماسزاوارملامتیم. پدران ومادران نیزدرتربیت وتعلیم شما چنان که باید , اهتمام نورزیده اند و خوشترآن دانسته اندکه شمارا به دنبال کاری بفرستند تا پولی بیش تربه دست آورند. من خود نیزمگردرخورملامت نیستم؟ آیا به جای آن که شمارا به کاردرس وا دارم بارها شما را سرگرم آبیاری باغ خویش نکرده ام و آیا وقتی هوس شکارو تماشا به سرم می افتاد شما را رخصت نمی دادم تا در پی کارخویش بروید؟
آنگاه معلم ازهردری سخن گفت و سرانجام سخن رابه زبان ملی کشانید و گفت:«زبان ما در شمار شیرین ترین و رساترین زبان های عالم است وما باید این زبان را دربین خویش همچنان حفظ کنیم هرگزآن را ازخاطرنبریم زیراوقتی قومی به اسارت دشمن درآید و مغلوب و مقهوربیگانه گردد تا وقتی که زبان خویش راهمچنان حفظ می کند همچون کسی است که کلید زندان خویش را دردست داشته باشد. آنگاه کتابی برداشت وبه خواندن درسی ازدستورپرداخت. تعجب کردم که با چه آسانی آن روزدرس رامی فهمیدم. هرچه می گفت به نظرم آسان می نمود.گمان دارم که پیش ازآن هرگزبدان حد با علاقه به درس دستورگوش نداده بودم و او نیزهرگزپیش ازآن باچنان دقت وحوصله ای درس نگفته بود. گفتی که این مرد نازنین می خواست پیش ازآنکه ماراوداع کند و درس رابه پایان برد تمام دانش ومعرفت خویش رابه مابیاموزد وهمه ی معلومات خود را درمغزمافروکند.
چون درس به پایان آمد نوبت تحریروکتابت رسید معلم برای ماسرمشق هایی تازه انتخاب کرده بود که بربالای آن هاعبارت «میهن سرزمین نیاکان - زبان ملی» به چشم می خورد. این سرمشق ها که به گوشه ی میزهای تحریرما آویزان بودچنان می نمود که گویی درچهارگوشه ی اتاق درفش ملی مارابه اهتزازدرآورده باشند. نمی توان مجسم کردکه چه طورهمه شاگردان درکارخط ومشق خویش سعی می کردند و تا چه حد درسکوت وخموشی فرورفته بودند.درآن سکوت وخموشی جزصدای قلم که برکاغذ کشیده می شد صدایی به گوش نمی آمد. بربام مدرسه کبوتران آهسته می خواندند و من درحالی که گوش به ترنم آنها می دادم پیش خوداندیشه می کردم که آیا اینها را نیزمجبورخواهندکرد که سرود خود را به زبان بیگانه بخوانند؟ گاه گاه که نظرازروی صفحه ی مشق خود برمی گرفتم معلم رامی دیدم که بیحرکت برجای خویش ایستاده است و بانگاه های خیره و ثابت پیرامون خود را می نگرد تو گفتی می خواست تصویرتمام اشیای مدرسه را که درواقع خانه و مسکن او نیز بود در دل خویش نگاه دارد.فکرش رابکنید!چهل سال تمام بود که وی دراین حیاط زندگی کرده بود و دراین مدرسه درس داده بود. تنها تفاوتی که دراین مدت دراوضاع پدید آمد این بود که میزها و نیمکت ها براثر مرور زمان فرسوده و بیرنگ گشته بود و نهالی چند که وی درهنگام ورود خویش درباغ غرس کرده بود اکنون درختانی تناورشده بودند. چه اندوه جان کاه و مصیبت سختی بودکه اکنون این مرد میبایست تمام این اشیای عزیز را ترک کند و نه تنها حیاط مدرسه بلکه خاک وطن را نیز وداع ابدی گوید. با این همه قوت قلب وخونسردی وی چندان بود که آخرین ساعت درس رابه پایان آورد.
پس ازتحریرمشق درس تاریخ خواندیم. آن گاه کودکان با صدای بلند به تکراردرس خویش پرداختند. یکی ازمردان معمّردهکده که کتاب را بر زانو گشوده بود وازپس عینک ستبرخویش درآن می نگریست با کودکان هم آوازگشته بود و با آنها درس را با صدای بلند تکرارمی کرد.صدای وی چنان باشوق وهیجان آمیخته بودکه ازشنیدن آن, بر ما حالتی غریب دست می داد و هوس می کردیم که درعین خنده گریه سرکنیم.
دریغا!خاطره ی این آخرین روزدرس همواره دردل من باقی خواهندماند. دراین اثنا وقت به آخرآمد و ظهرفرارسید و درهمبن لحظه صدای شیپورسربازان بیگانه نیزکه ازمشق وتمرین بازمی گشتند در کوچه طنین افکند.معلم بارنگ پریده ازجای خویش برخاست. تا آن روزهرگز وی درنظرم چنان پرمهابت و با عظمت جلوه نکرده بود.
گفت: «دوستان،فرزندان،من…من…»
اما بغض و اندوه صدا درگلویش شکست. نتوانست سخن خودراتمام کند.سپس روی برگردانید و پاره ای گچ برگرفت و با دستی که ازهیجان و درد می لرزید برتخته سیاه این کلمات راباخط جلی نوشت «زنده بادمیهن!»
آنگاه همان جا ایستاد، سررا به دیوارتکیه داد و بدون آنکه دیگرسخنی بگویدبا دست به مااشاره کرد که «تمام شد. بروید،خدانگهدارتان باد!»