به جای آنکه وارد تک تک مفروضات و اظهارنظرهای داور خان در آخرین یادداشت وی شوم، بهتر دیدم که تصویری کلانتر از موضوع مورد بحث ارائه کنم، بدان امید که به وضوح بحثها کمک کند.
به نظرم اگر بخواهیم مشکلات امروز ایران را ریشه یابی کنیم، به ناچار باید به انقلاب سال 57 برگردیم که به گمان من دو رویه متناقض داشت و یکی از رویههایش در شکلگیری شرایط امروز ایران نقش مهمی بازی کرد. سخن صریح در باره انقلاب 57 اما در شرایط کنونی برای من امکانپذیر نیست چرا که میترسم بیش از آنکه سبب تفاهمی شود، به سوء تفاهمهای سیاسی رایج در بین فعالان سیاسی در ایران دامن زند و اصل بحث را قربانی کند.
از این رو، بحث را از دور نخست ریاست جمهوری آقای هاشمی رفسنجانی آغاز میکنم.
آنهایی که سنشان قد میدهد و حافظهشان یاری میکند، به یاد دارند که آقای رفسنجانی با هدف ترمیم خرابیهای به جا مانده از جنگ هشت ساله، توسعه اقتصادی با راهکار بانک جهانی، فضای به نسبت باز فرهنگی، تشنج زدایی در روابط خارجی و جایگزین کردن مدیریت علمی به جای مدیریت فقهی به کرسی ریاست جمهوری تکیه زد.
اهداف فوق همه به گونهای به یکدیگر مربوط میشدند و به قول فرنگیها یک پکیج را تشکیل میدادند.
این پکیج در واقع چیزی جز در پیش گرفتن راه دیگر ملتها و پیروی از الگوی توسعه غربی نبود و از همین رو، ضمن آنکه باعث رنجش طیفهای چپگرا میشد، به معنای خدا حافظی با یک رویه مهم انقلاب 57 نیز بود.
رنجش طیفهای چپگرا که در آن دوره من خود نیز در شمار آنان بودم، اهمیت چندانی نداشت چرا که آنان از قدرت چندانی برخوردار نبودند، گر چه در بیاعتبار کردن برنامههای آقای رفسنجانی در بین تحصیلکردگان جامعه نقش بازی کردند.
مشکل اصلی آقای رفسنجانی حزبالله یا همان نیروهای “متعهد” بود که به سرعت دریافتند که مدیریت علمی مورد نظر آقای رفسنجانی، جایی برای آنها در پستهای مدیریتی حکومت باقی نمیگذارد و آنها و ایدئولوژی مورد نظرشان را به حاشیه میراند.
به نظرم میرسد آقای رفسنجانی به عمد قصد منزوی کردن حزبالله را نداشت، بلکه حتی ترجیح میداد که آنان با تغییر رویه، همچنان در راس مدیریتهای حکومتی قرار گیرند، اما برنامهای که آقای رفسنجانی در پیش گرفته بود، ناخواسته نیروهایی را که تخصص علمی نداشتند و فقط مدعی تعهد بودند، به انزوا میکشاند.
حزبالله اما خود را صاحب اصلی انقلاب و حکومت میدانست و از این رهگذر منافع مشخصی را برای خود در نظر داشت، بنابراین طبیعی بود که برنامه آقای رفسنجانی را تاب نیاورد.
در واقع اگر بی طرفانه بنگریم، جمهوری اسلامی با تکیه بر نیروی حزبالله و تدوین ایدئولوژی ویژهای برای آنها، در برابر انواع تهدیدهای داخلی و خارجی دوام آورده بود و به همین جهت به گوشه راندن آنها، نه فقط کار آسانی نبود، بلکه نظام سیاسی را از بدنه اصلی مدافع آن منقطع میکرد.
به احتمال زیاد آقای رفسنجانی به پیامدهای ناگزیر برنامه توسعه اقتصادی خود وقوف لازم را نداشت و تا مدتی نمیتوانست مخالفت نیروهای حزبالله و نیز طیف چپگرا را از برنامه خود که آن را صرفا تلاشی برای سازندگی میدانست، به خوبی درک کند.
به همین علت، ورود آقای رفسنجانی به آن صحنه پیچیده و با آن برنامه دگرگون ساز مناسبات، بدون طراحی و دقت لازم صورت گرفته بود و فکری جدی برای پیامدهای آن نشده بود.
از دست دادن حزبالله، بدون شک نیازمند ایجاد پایگاه اجتماعی جدیدی از بین طبقه متوسط و نیروهای توسعه خواه بود که آقای رفسنجانی اصولا برداشت روشنی از آن نداشت و برای آن تلاشی نکرد و یا اگر هم در این جهت تلاشی کرد، دیر هنگام و بی نتیجه بود.
بدین ترتیب مجموعه نیروهای حزبالله و نهادهای تحت کنترل آنها، برنامه آقای رفسنجانی را تهدیدی علیه موقعیت و منافع خود تعریف کردند و به مقابله مخفی و علنی با آن برخاستند.
آقای رفسنجانی اما نه علاقه و خیال دل کندن از حزبالله را داشت و نه قادر به ایجاد پایگاه اجتماعی منسجمی برای خود در برابر آنها بود.
از این جهت، به رغم پارهای از تغییراتی که در دوران فترت حزبالله، نخستین دولت تحت ریاست آقای رفسنجانی در زمینههای مختلف انجام داده بود، در دومین دور ریاست جمهوری اش، وی در برابر قدرت بلامنازع حزبالله آغاز به عقب نشینی کرد و تقریبا کل برنامه خود را رها ساخت.
حزبالله اما برای مقابله با آقای رفسنجانی و بیاعتبار کردن برنامههای او به لحاظ فکری و عقیدتی، ایدئولوژی مورد علاقه خود را که متضمن منافع این نیرو نیز بود، در قالبی افراطی سامان داده و به درون انواع تشکیلات تحت کنترل خود و اذهان نیروهای وفادارش رسوخ داده بود.
از این رو، آقای رفسنجانی در حالی دور دوم ریاست جمهوری خود را به پایان برد که از یک سو، یک نیروی اجتماعی وسیع اما پراکنده به علت برنامه توسعه نیم بند و ابتر او در سطوح مختلف جامعه ایران رها شده بود، اما از سوی دیگر، حزبالله در قالب تشکلهای منسجم متکی به قدرت نهادها، سر بر آورده و قد علم کرده بود.
نیروی پراکنده اجتماعی متاثر از برنامه توسعه آقای رفسنجانی با نیروی منسجم حزبالله در دوم خرداد 76 در یک انتخابات پر هیجان به مصاف هم رفتند که اولی به دلیل وسعت خود، پیروز میدان شد، اما این تنها آغاز یک بازی بزرگتر و خطرناکتر بود که آن را در یادداشت بعدی پی خواهم گرفت.