در بخش ویژه این شماره هنر روز داستان عکس نوشته جواد جواهری منتشر می شود. این داستان همراه با 10 داستان دیگر برای دریافت مجوز به وزارت ارشاد اسلامی فرستاده شد، اما اجازه انتشار نیافت.
جواد جواهری در فروردین سال ۱۳۴۱ در شهر لنگرود استان گیلان به دنیا آمد.
از سال ۱۳۶۲ در فرانسه زندگی می کند. تا کنون از او مجموعه داستان رخ، رمان «آه فرشته» (به زبان فرانسه) و مجموعه داستان کوچه های موازی ( نشر چشمه) به چاپ رسیده است.
عکس
کنار هم خوابیده اند. لخت، یعنی نه که لخت لخت، سرشان پیداست و کمی از شانه و سینه شان. اما می شود برهنه بودنشان را حدس زد. زن می خندد، لبهاش قرمزی خوبی دارد. انگار تازه رسیده از بوسه ای بلند و گرم. مرد هم می خندد. صمیمی می خندد، نه چنان فاتح هم آغوشی بیادمانندی که حالا در اوج نرینگی به کسی، لابد به نرهای دیگر فخر بفروشد.
مرد می خندد، همین.
زن با دست یکی از سینه هایش را پوشانده اما آن یکی را به امان خدا رها کرده. نوک قرمز سینه اش با سرخی لبش هم ساز است چنان که گویی عمدی در کار بوده. اما نبوده. عکس دیمی ست. حلقه ای ربوده شده از زنجیر زمان. از این عکس هایی که آدم از خودش می گیرد. مرد دست چپش از آرنج به بعد از تصویر بیرون رفته. حتماً با همان دست دوربین را گرفته، تا آنجا که توانسته دستش را دراز کرده و سعی کرده خوب نشانه برود و عکس بگیرد. همین دلیل کجی کادر عکس و طبیعی بودن آدم هایش است. جوانند، طنازی و سرخوشی شان در عکس شاید جوانترشان کرده. اما شاید جوانند، هم سن خودمان، همین ما که صد سال از بهترین سالهای عمرمان را بین بیست و چهل سالگی سر می کنیم. زن شاید جوانتر است. این پوست براق و گردن کشیده مال سالهای اول صد سالگی است. هنوز صورتش آن دو خط مورب که در دو سوی لبها می نشینند را هویدا نکرده است. زن خیال سالیان ندارد اما مرد دست در گردن سالها گاهی در برف راه رفته است.
زن از درون تصویر نگاه می کند. خیره است به ما که از آنسوی چشم دوربین نگاهش می کنیم. زن سرخوشانه بی شرم است. چشم در چشممان دوخته، بی آنکه سایه تردیدی نگاه راستش را مکدر کند. گوئی میداند زیبائی اش توجیه برهنگی است یا حجابی بر آن. عکس پر سر و صداست. از پنجره ای که در عکس دیده نمی شود اما نور سرخ صبح یا عصر از آن گذشته، هیاهوی دنیا به گوش می رسد. درها بسته است و دغدغه سالیان نیست. آنسوی در، دنیای بیرون در ظرف همیشگی اش لب پر می زند. هیاهوی آدمیان، تصور حضور مردم در آنسوی دیوارها، حال بی دغدغه زن و مرد و لختی شان و اینچنین لمیدنشان در آغوش هم را کفرانه تر می کند.
در عکس عشق هست. عشقی تشنه و عشقی سیراب.
عکس آنجاست، روی میز، با زمانی که در چهار خط عمود بر هم در آن گرفتار مانده. لبخندها در تنگ این خطوط جاودانه مانده اند و سالیان هنوز زردی کهنگی را بر کاغذ نینداخته اند. عکس، تنها، چون غریقی سمج، باز مانده از کشتی ای در قعر، قبول حادثه را انکار می کند. پای دیوار، قطار خاموش چمدانها، سوگوارانند. بازی غمناک تقسیم ها به پایان رسیده.
ـ باشه، هر جور که تو فکر می کنی بهتره…
ـ من اینو لازم ندارم مال تو…
- نه مال تو.
ـ اینها چی؟
ـ باشه تا بعد…
درد در پس متانتی اغراق آمیز و رقت احساسات آنسوی لبخندهای دروغین نهان شده است. از هر کنایه ای پرهیز میشود، کلمات با حوصله و وسواس برگزیده می شوند، گوئی دو هفت تیرکش در دوئل که هرکدام حرکت حریف را با آرامشی کاذب می پاید. کسی که اولین آه را بکشد باخته است. کسی که اولین اشک را بریزد نابود است. باید از ملودرام خصوصاً از نوع ایرانی اش پرهیز کرد.
عکس اما آنجاست، چون جای پایی در برف. برآمده از کپه عکس ها و نامه ها. پس از دست به دست شدنی خطرناک، دست به دست شدنی که می رفت تا تمام بازی را خراب کند، اشکها را از پس پلکهای مصمم بجوشاند و آه ها را از مهار لبها رها کند، دوباره سر از پهنای میز درآورده بود. عکس چیزی از لجاجت آدم هایش را داشت. از او نوری لبریز از سرخوشی و شرر ساطع می شد، لطف خاطره ای را زنده می کرد که در فضای یخ زده اتاق می درخشید و لبخندی تلخ را بر لبها نقش می کرد، لبخندی که تصویر غمناک قطار سوگوار چمدانها را در پای دیوار غمناکتر می نمود.
شب پاورچین و بی صدا پشت پنجره آمده بود.
ـ شب را بمان.
ـ باشه.
مگر قرار نبود که با هم مهربان بمانند. این مگر شرط جدایی نبود که همدیگر را تا همیشه دوست بدارند.
ـ باشه،
هر چند که شب چیزی از مردن را در خود داشت.
چراغ ها پیش از وقت خاموش شد، لباس ها در تاریکی از تن بدر شد. تخت را مثل همیشه قسمت کردند، مرد در سمت راست، زن سمت چپ. کسی چراغ مطالعه اش را روشن نکرد. تاریکی ماوایی بس امن تر به نظر می رسید. به صداهای شبانه گوش دادند. صدای به خواب رفتن خانه، آرام شدن شهر در آنسوی دیوار. کسی به گفتن چیزی خطر نکرد، شب بهانه بی بدیلی برای سکوت بود. صداهای پشت دیوار آرام آرام به سکوت رازانگیز شبانه بدل شدند. مرد گوش داد، زن هنوز نخوابیده بود، هنوز صدای نفس هایش عمیق و موزون نشده بود. با این همه خواب سرانجام از راه می رسید، خوابی لبریز از رویا، خوابی آشفته.
سرخی آفتاب خیزان یا خورشید رو به افول جایش را به زردی کم رنگی داده بود. غوغای دور دست آدمیان دور تر می نمود. گویی کسی پیچ گرامافون جهان را به سوی صفر گردانده باشد.
مرد سرانجام چشمهایش را بست. جا به جا شدن زن را احساس کرد که به آرامی به پهلو خزیده بود. گربه وار، بی آنکه خشی بر لحاف بیاندازد، بی آنکه صدائی هر چند اندک از تخت برآورد. زن به پهلو منتظر ماند. به این حالت که می خوابید یعنی بیا و از پشت بغلم کن. انتظاری که دیری نپایید. دست مرد، گرم و سنگین نیمی از اندام زن را در بر گرفت. زن با ناله ای از سر خوشی، دست مرد را در دست گرفت و با قوت فشرد. مرد با وسعت تنش، پوست شیری زن را آنسوی پوستش حس کرد. لبخند رضایتش بوسه ای شد بر شانه زن. زن مثل همیشه طعم وانیل می داد. مرد کمی جابهجا شد تا سنگینی تنش را از زن برگیرد بی آنکه چیزی از وسعت آغوشش کم شود.
ـ بخوابیم!
این را زن گفت تا راه را بر سودای مرد بسته باشد که در این هنگام سر انگشتانش را به سفری لغزنده بر کمرگاه زن برده بود.
ـ من که خوابم.
این را مرد گفت.
بر لبان زن لبخندی نشست که مرد ندید.
ـ ما همینجا خواهیم ماند؟
ـ برای همیشه.
ـ و هرگز پیر نخواهیم نشد؟
ـ نه هرگز!
زمان چون پرنده ای بر عقربه ساعت ها خفته بود، محصور در خطوطی چهارگانه. در تاریک روشن اتاق، عکس بر پهنای خالی میز، واحه ای بود در کویری خاکستری.
آنسوی در نیم باز، در اتاق تاریک، شب غمگنانه آوازی می خواند، نظاره گر صبور خوابهای آشفته.