صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دا نشور گرفته و به کند وکاو در ادبیات داستان ایران- داخل وخارج کشور- می پردازد.
در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی وآثار نویسنده.
داستان برگزیده این شماره به داستان کوتاه “ ندارد ” از مجموعه تازه تجدید چاپ شده ی “فصل نان”، نوشته علی اشرف درویشیان اختصاص دارد.
1- داستان
ندارد
- نیازعلی ندارد.
- حاضر.
اول بار که دیدمش کنار ناودان مدرسه نشسته بود.سرفه اش گرفت. تک سرفه ها به سختی تکانش می داد. خون کم رنگی بالا آورد. دهان را با استین کت نخ نمایش پاک کرد. شتابان به کلاس رفت و روی نیمکت اول نشست.
کلاس دوم بود. کوچک بود و ریزه؛ با رنگ مهتابی. رگ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک تک مثل آدم تب دار می زد.
مدادش را با نخ به سوراخ دکمه ی کتش بسته بود. وقتی که چیز می نوشت چون نخ کوتاه بود، شکمش را جلو می آورد. مثل این که به جای مداد، تن خودش را روی کاغذ می کشید. وقتی که مشقش را می گرفتم، دست هایش می لرزید. کاغذهای مشقش را از میان زباله دان مدرسه پیدا می کرد. مشقش را که خط می زدم، احساس می کردم که روی زندگیش خط می کشم. ظهرها به خانه نمی رفت. اصلا بیش تر بچه ها به خانه نمی رفتند.نان شب مانده شان را همان جا کنار دیوار کاهگلی مدرسه می خوردند. او هم نان ظهرش را در جیب داشت. کفش لاستیکی روی مچ پایش خط قرمز بدرنگی کشیده بود و اثر زخمی به جا گذاشته بود. درس هایش را خوب می خواند. زودتر از دیگران رو به راه شده بود. می تواسنت خط هایی درشت روزنامه ها را خوببخواند.
یک روز در حالی که همه ساکت بودیم، خش خش روزنامه ای که به جای شیشه روی پنجره زده بودیم، توجه بچه ها را جلب کرد. به نیازعلی گفتم:
”نیازعلی می توانی روزنامه را بخوانی؟ها، اگر گفتی چه نوشته؟”
پس از کمی سرخ شدن و من من کردن، شروع کرد به خواندن:” آقا، نوشته کت…“
- آفرین، درسته، بخوان، خب.
- آقا، دویست و پنجاه هـ هـ هزارتومانی.
- آفرین، آفرین. خیلی خوبه. ادامه بده.
- آقا، درتهران حـ حـ حراج شد.
نفسی تازه کرد. رو کرد به من و گفت:
- آقا چه درشت و خوب نوشته!!
گفتم:
”آری، نیازعلی، توی روزنامه ها این روزها چیزهای درشت خوب می نویسند.“
- نیازعلی ندارد.
- حاضر.
شناسنامه اش “ندارد” بود. در کلاس من خیلی از بچه ها شناسنامه شان”ندارد” بود. وقتی که اسمش را می خواندم، تکان سختی می خورد.
با خجالت، در حالی که مداد و نخ را پنهان می کرد تا آن را نبینیم، با جیغ کوتاهی می گفت:“حاضر.” و در این حال صدایش شبیه جوجه کلاغی بود که در مشت فشارش بدهی.
تنها وسیله ی بازی او توپی بود که با کاغذهای سیاه مجاله شده درست کرده بود و مقداری نخ دورش پیچیده بود.
وقتی که بچه ها بازی می کردند، او کنار دیواری می نشست و توپش را در دست می فشرد. اسمان را تماشا می کرد و با حسرت به بازی بچه ها خیره می شد. هر وقت بازی میکرد، سرفه اش می گرفت و خون بالا می آورد.
دلم میخواست بیش تر با او حرف بزنم. یک روز که روی پله های مدرسه نشسته بودم، آهسته آمد و کنار پله ها نشست. توپ کاغذی در دستش بود. زانوهای چرکش از میان پارگی شلوار پیدا بود. پرسیدم:
”نیازعلی، خانه تان کجاست؟”
- پشت قلعه، آقا.
- اسم پدرت چیه؟!
- ریش چرمی، آقا.
- چه کاره س؟
- هیچی، آقا. خیلی پیره، نشسته توی خانه وکتاب دعا می خوانه، آقا.
مادرت چه می کند؟
- بی کار شد، آقا. دیروز دندان های جلوش افتاد و بیکار شد.
خوب که جویا شدم، معلوم شد که مادرش برای مش باقر، تاجر خشکبار ده، کار می کرده. کارش خندان کردن پسته بوده. پسته های دهان بسته را با دندان باز می کرده. روزی بیست و پنج ریال هم می گرفته. پس از سال ها کار، دندان هایش ریخته و بی کار شده.
برادر برگش که خاک بردار بوده، دو سال پیش، پس از برگشتن از سربازی، موقع کار زیر آوار مانده و آن ها را تنها گذاشته بود.
زمستان آمد. بچه ها از دهات دور می آمدند. وقتی که می رسیدند، به آدم های یخی شباهت داشتند. دور مژه ها و ابروها و سوراخ بینی شان یخ زده بود. مژه هایشان را که به هم می زدند، چق چق صدا می کرد. مثل این که دو تکه شیشه را به هم بزنی. می نشستند کنار بخاری هیزمی و از بینی شان تکه های یخ را می کنند. آن ها که پشت لبشان سبز شده بود و در کلاس های بالاتر بودند، سبیل های یخی بزرگی پشت لبشان درست می شد. گیوه ها را به بخاری می چسباندند. بوی لاستیک سوخته و بوی تند عرق پا در هوا پخش می شد. از دور گیوه ها و کفش های لاستیکی شان آب می چکید و اطراف بخاری را تر می کرد.
اتاقم کنار کلاس درس بود. هر روز صبح از میان پنجره، بچه ها را می دیدم که به مدرسه می آمدند. نیازعلی مثل پرنده ای که نخی به پایش بسته باشند، خودش را به مدرسه می کشید. بین درس هایمان بعضی وقت ها هم م یگفتم که هرکس خواب جالبی دیده، تعریف کند. یک روز نوبت نیازعلی رسید. ابتدا خودداری کرد. ولی بعد آمد. در حالی که سرخی بیمارگونه ای به صورتش دویده بود و صدایش می لرزید، تعریف کرد:
”خواب دیدم شدم ملوچ[1]. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابام گفت: ای داد و بیداد، بچه مان شد ملوچ. من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست روی کتاب دعایش. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد.یک مرتبه اژدهای بزرگی آمد آمد توی خانه. مادرم تا اژدها را دید گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود زود از میان دامانش پسته درآورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهنش می آید. خواستم بروم و چشم اژدها را درآورم، یکی از پسته ها خندید و گفت: درآوردن چشم اژدها فایده ای نداره. ما الان کاری می کنیم که از غصه بترکد. همه ی پسته ها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژدها رفت توی انبار پسته و دید که همه ی پسته ها دهانشان بسته شده. اژدها با خشم گفت: ای پسته ها، الان پدرتان را در می آورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پسته ها بکوبد. زیرپایش پر از دندان بود. پایش از روی دندان ها سرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژدها همه ی پسته ها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد؛ ولی پسته ها به هم گفتند: بچه ها بیایید دیگر نخندیم. اژدها برای خنداندنآن ها کارهای خنده دار می کرد. گردنشرا دراز می کرد تا می رسید به آسمان و ستاره ها را می خورد. پشتک می زد. چشم هایش را قیچ[2] می کرد و ستاره ها را از گوشش در می آورد.
من خنده ام گرفت. به صدای خنده ی من اژدها برگشت.مرا دید و گفت: پس همه ی این کارها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد و تنگ شد. یکی از پسته ها که آن جا نزدیک من بود، گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل بالون[2] من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد تا رسیدیم به آسمان. دلم می خواست من هم یک ستاره ی قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازد؛ ولی یک دفعه پایم سرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که باابم دارد کاهگل برای پشت بام درست می کند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از چا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه می ریزد.“
همه ی بچه ها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانه اش بدود.
زمستان آن سال از سال های پیش سردتر شده بود. پنجره ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشنانده بودیم.
یک روز صبح حاضر و غایب می کردیم:
”نیازعلی ندارد.“
چند نفر از بچه ها آهسته گفتند:
”غایب.“
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه ها دیده یم شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر، مبصر کلاس، علت را پرسیدم. گفت:
”آقا،دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می گفت: ستاره می خوام، ستاره می خوام. یک ستاره ی قشنگ برای ننه م.“
بچه ها ساکت بودند. باد روزنامه ی روی پنجره یکلاس را تکان می داد و زمزمه ای به گوش می رسید. مثل این که “نیازعلی” از راه دور قصه م یگفت، یا خواب هایش را تعریف می کرد. صدایش، وقتی که روزنامه را می خواند، در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل اسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه ی تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
”بهداشت برای همه.“
پانوشت: 1- گنجشک 2- لوج3- هواپیما
2- نگاه
بغض های قلم : زهرا آرش نیا
نشر چشمه در سال گذشته مجموعه داستان “از این ولایت ” نوشتهی علی اشرف درویشیان را تجدید چاپ کردهاست. این کتاب اولینبار در سال ۱۳۵2 منتشر و تقریباً دو، سه ماه بعد کتاب به چاپ دوم رسید. تیراژها آن زمان ده هزار عدد بود ولی هیچ وقت شمارگان آن را در شناسنامه کتاب نمی نوشتند تا حساسیتی ایجاد نشود. با انتشار چاپ دوم این کتاب بود که درویشیان دستگیر شد و به زندان افتاد.
”ندارد” قصه ی یکی از شاگردان راوی است به نام “ نیاز علی “؛ پسرکی آرام و بیمار که سال دوم دبستان است و درسش را خوب می خواند. او نمی تواند با سایر بچه ها بازی کند چون هر وقت بازی می کند، سرفه اش می گیرد و خون بالا می آورد. وضع مالی خوبی ندارد و کاغذ مشقش را از داخل سطل زباله جمع می کند…
”درویشیان” درباره آفرینش این داستان گفته است : “باید اعتراف کنم که این زندان کرمانشاه بود که به طور خیلی جدی مرا به نوشتن داستان، واداشت. اوایل مرداد 1350 در کنگاور کرمانشاه دستگیر شدم. در آنجا مشغول گردآوری افسانه های کردی بودم و شب ها در قهوه خانه ها می خوابیدم. پلیس مشکوک شد و مرا تحویل ساواک داد… دوران سخت بازجویی که تمام شد و توانستم در میان زندانیان سیاسی و عادی، گوشه جایی برای خودم دست و پا کنم نشستم به مرور زندگیم و حوادث تجربه هایی که دیده و ا ندوخته بودم و ناگهان در آن گوشه ی دلگیر، دور از چشم جاسوسان، بغض قلمم ترکید و داستان ” ندارد” را نوشتم “ ( کیوان با ژن، تابوت هایی برای شعر و داستان، گفت و گو با علی اشرف درویشیان. نشریه ی ایران، 6 و 7، ص1)
داستان های درویشیان را می توان به نوعی برخاسته از اندیشه های چپ و باورهایی نشات گرفته از جبر تاریخی دانست. آن جا که نیروهای اقتصادی و اجتماعی، خارج از توان و اراده ی افراد بر زندگی آن ها تاثیرمی گذارند و به دنبال آن درویشیان می کوشد ظلم و ستمی را که بر افراد جامعه تحمیل می شود چه بسا در قالبی شعارزده و کلیشه ای به تصویر بکشد. این دو قسمت را به عنوان نمونه مقایسه کنید:
«”نیازعلی می توانی روزنامه را بخوانی؟ها، اگر گفتی چه نوشته؟”
پس از کمی سرخ شدن و من من کردن، شروع کرد به خواندن:” آقا، نوشته کت…“
- آفرین، درسته، بخوان، خب.
- آقا، دویست و پنجاه هـ هـ هزارتومانی.
- آفرین، آفرین. خیلی خوبه. ادامه بده.
- آقا، درتهران حـ حـ حراج شد.
نفسی تازه کرد. رو کرد به من و گفت:
- آقا چه درشت و خوب نوشته!!
گفتم:
”آری، نیازعلی، توی روزنامه ها این روزها چیزهای درشت خوب می نویسند.“
- نیازعلی ندارد.
- حاضر.»
…
«لکه ابر سیاهی روی دل اسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه ی تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
”بهداشت برای همه.“»
راوی با اشاره به روزنامه ای که به جای شیشه به پنجره زده اند و نوشته های روی آن، شکاف عمیق بین طبقات اجتماعی را نشان می دهد و اینکه راوی، خواندن جمله ی درشت روزنامه را به نیاز علی واگذار می کند یکی از نقاط قوت داستان است. در این قسمت، طرز روزنامه خواندن نیاز علی، واقع گرایانه توصیف شده است.
اشاره ی دیگر راوی به نوشته دیگر روزنامه پس از مرگ نیاز علی است. نویسنده پس از ذکر فاصله طبقاتی که عامل فقر نیاز علی و سایر شاگردان است، علت مرگ نیاز علی را، عدم بهداشت در منطقه می داند و با این جمله آن را بیان می کند.
اکثر شخصیتها در داستان های این مجموعه غالبا “دغدغهی نان” دارند. جایگاه همه ی آن ها در داستان ها صرفا با تمرکز بر روی مساله ای به نام “غم نان” شکل می گیرد.
در داستان “ندارد”، فقر و بدبختی “توده” محور اصلی قصه است و “توده ی سرمایه دار” دنیایی است که با ایفای نقش تاریخی “شر” در طول داستان، “توده” - خیر- را قربانی می کند.
”علی اشرف درویشیان” از آن دست نویسندگانی است که آثارش شامل حال چند نسل از مخاطبان داستان های ایرانی شده است. جوانی “درویشیان” متعلق به نسل نویسندگان متعهدی است که دردهای جامعه را تصویر می کردند.
عکس 3
3- در باره نویسنده
علی اشرف درویشیان : فرهنگ افسانههای مردم ایران
علی اشرف درویشیان در 3 شهریور 1320 در کرمانشاه متولد شد. پس از تحصیل در دانشسرا، به تدریس در مدارس روستاهای گیلان غرب و شاهآباد غرب پرداخت که فضای فقر زدهی این مناطق، بعدها در اکثر آثار داستانی او بروز یافت.
او بعدتر به تهران آمد و در رشتهی ادبیات ادامهی تحصیل داد. پیش از انقلاب 57، چند بار به علت فعالیتهای سیاسی به زندان افتاد و نخستین داستانهایش را در همانجا نوشت.
از او چندین مجموعه داستان و رمان منتشر شده که اکثرا با اقبال خوانندگان مواجه شده و به چاپهای متعدد رسیده است. همچنین مجموعهیی به نام “فرهنگ افسانههای مردم ایران” را در دست تنظیم دارد که تا کنون ده جلد از آن منتشر شده است.
علیاشرف درویشیان در ۳ شهریور ۱۳۲۰ در کرمانشاه متولد شد. پس از تحصیل در دانشسرا، به تدریس در مدارس روستاهای گیلان غرب و شاهآباد غرب پرداخت که فضای فقر زده این مناطق، بعدها در اکثر آثار داستانی او بروز یافت.
او سپس به تهران آمد و در رشتهٔ ادبیات ادامهٔ تحصیل داد. پیش از انقلاب ۱۳۵۷، چند بار به علت فعالیتهای سیاسی به زندان افتاد از او چندین مجموعه داستان و رمان منتشر شده که اکثرا با اقبال خوانندگان مواجه شده و به چاپهای متعدد رسیدهاست. همچنین مجموعهای به نام “فرهنگ افسانههای مردم ایران” را در دست تنظیم دارد که تا کنون ده جلد از آن منتشر شدهاست.
برخی از نوشتههای او از جمله کتاب “آبشوران” در سالهای پیش از انقلاب با نام مستعار “لطیف تلخستانی” منتشر شدهاست. او هم اکنون در شهر کرج زندگی میکند.در تابستان ۱۳۵۰ در کرمانشاه به خاطر فعالیت های سیاسی و نوشتن مجموعه داستان های « از این ولایت» دستگیر شد. پس از هشت ماه آزاد شد و دو ماه بعد دوباره در تهران دستگیر شد و به هفت ماه زندان محکوم. در پی این موضوع از شغل معلمی منفصل و از دانشگاه اخراج شد. بار سوم در اردیبهشت ۱۳۵۳ دستگیر و به یازده سال زندان محکوم شد، در حالی که سه ماه بود ازدواج کرده بود اما سرانجام در آبان ماه ۱۳۵۷ با انقلاب مردم ایران از زندان بیرون آمد. درویشیان طی این سالها علاوه بر داستان نویسی به پژوهش در زمینه فرهنگ عامه نیز پرداخته است که حاصل آن در کتابهای متعددی منتشر شده است. ۱۳۴۸ چاپ صمد جاودانه شد در مجله جهان نو ۱۳۵۰ آغاز دستگیری ها و زندان در سه نوبت به مدت ۶ سال ۱۳۵۲ چاپ مجموعه داستان های از این ولایت وآبشوران با نام مستعار لطیف تلخستانی و داستان های کودکان و نوجوانان : ابر سیاه هزار چشم وگل طلا و کلاش قرمز. ۱۳۵۷ آزادی از زندان و چاپ مجموعه داستان های فصل نان و همراه آهنگهای بابام ۱۳۵۸ چاپ رمان سلول ۱۸، یازده شماره کتاب کودکان و نوجوانان و سه شماره نقد و بررسی ادبیات کودکان ۱۳۶۶ چاپ کتاب افسانه ها و متل های کردی ۱۳۷۰ چاپ رمان چهار جلدی سال های ابری ۱۳۷۲ چاپ مجموعه داستان های “درشتی” ۱۳۷۷ عضویت در کمیته تدارکات برای تشکیل مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران همراه با محمد جعفرپوینده، کاظم کردوانی، منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، محمد مختاری و محمود دولت آبادی. ۱۳۷۸ سفر به اروپا به دعوت کانون نویسندگان نروژ و سخنرانی در اسلو، استکهلم، لندن، پاریس، برلین، فرانکفورت، آمستردام، کلن. ۱۳۷۹ سفر به سوئد به دعوت انجمن کودکان و نوجوانان سوئد. ۱۳۸۱ سفر به نروژ به دعوت کانون مترجمین نروژ و دانشگاه نروژ بخش زبان شناسی برای دریافت جایزه ترجمه داستان ”نان و نمک برای پر طاووس” از مجموعه “درشتی” که در بین ۱۲۵ داستان کوتاه از سراسر جهان رتبه اول شده بود. ۱۳۸۲ سفر به ترکیه به دعوت کانون نویسندگان ترکیه و سخنرانی در دانشگاه های آنکارا و استانبول. ۱۳۸۲ عضویت در کمیته بم وابسته به کانون نویسندگان ایران همراه با خانم سیمین بهبهانی و آقایان، حافظ موسوی و امیرحسن چهل تن، برای ساختن دانشکده معماری برای بم. آثار علی اشرف درویشیان به زبان های: فرانسه، آلمانی، انگلیسی، عربی، کردی، ترکی، ارمنی، روسی، سوئدی، نروژی و اخیراً به زبان فنلاندی ترجمه شده است. سایر آثار: فرهنگ افسانه های مردم ایران در ۲۰ جلد همراه با رضا خندان مهابادی. فرهنگ کردی کرمانشاهی، خاطرات صفرخان، یادمان صمد بهرنگی، داستان های محبوب من در هفت جلد همراه با رضا خندان مهابادی، از ندار تا دارا، شب آبستن است (چاپ در سوئد)، کتاب بیستون.