آنها سه نفر بودند، مثل یاران دبستانی. امیر کوچیکه، امیر بزرگه و مسعود. امیر کوچیکه فیزیک می خواند و امیر بزرگه دندانپزشکی و مسعود هم از بچه فیزیکی های نابغه دانشگاه شیراز بود. انقلاب که آمد، آن سه رفیق هم با هم ماندند، خوابگاه نادری، طبقه چهارم. هر سه تاشان مذهبی شدند، امیر بزرگه، شد یکی از بهترین دندانپزشکان کشور، امیر کوچیکه شد یکی از بهترین استادان فیزیک کشور و مسعود با امیر کوچیکه رفت به مرکز فیزیک نظری و ریاضیات. جایی که بعدا همدیگر را دیدیم.
مسعود علیمحمدی، از بچه های خوش سروزبان دانشکده بود. مدتها گیر داده بود به شعر “ روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست” و همیشه در مشاعره های احمقانه خوابگاه این شعر را با کلمات مختلف آغاز می کرد. نوبت حرف “ ب” که می شد می گفت: ببین، روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست” یا نوبت حرف “ ی” که می شد می گفت: “ یک روز ز سر سنگ عقابی به هوا خواست.” و یواش یواش این شعر شده بود، موضوعی برای خنده. آن روزها روزهای ساده ای بود که به هر بهانه ای و دلیلی می شد خندید و چقدر می خندیدیم. امروز که تصویرش را دیدم و خبرش را خواندم، دیدمش در همان هیات هجده سالگی که چه ساده می خندید و چه ساده قهقهه می زد.
آن روزها بچه ها خیلی راحت می توانستند مسلمان بشوند، یا خیلی راحت دست از همه اعتقاداتشان بشویند و به چیزی دیگر ایمان بیاورند. نه مسلمانی آدمها بسته بندی شده و مطلق بود نه اگر کسی چپ می زد، کسی از او می پرسید که چرا رفتی آن طرف. مسعود و امیرها همگی مذهبی شدند. هر کدام به شیوه خودشان، یکی شان مسلمان خوش تیپ استرلیزه آقای دکتر شد و از مسلمانی مدتی سیاست اش را حفظ کرد، آن دو تای دیگر هم نمازشان را می خواندند و فیزیک را دنبال می کردند. مسعود مدتی گیر می داد که من همه اش را می فهمم جز این یکی امام زمان را، یعنی بالاخره چی شد؟ عادتش هم این بود که در تمام مدت خواب یک پایش را می انداخت روی آن یکی پا، انگار که نشسته است روی صندلی.
امیر کوچیکه را بالاخره پیدا کردم، چند سالی بود که همدیگر را ندیده بودیم، شاید ده سالی، رفتیم به یک بستنی فروشی نزدیک میدان توحید و بستنی حصیری خوردیم، فکر کنم هر کدام مان آنقدر خورده بودیم که تمام معده مان وارد عصر یخبندان شده بود. حال مسعود را از او پرسیدم، گفت که با هم کار می کنند و هیچ وقت همدیگر را رها نکرده اند.
سال 1377 بود و خاتمی شده بود رئیس جمهور. قرار یک مصاحبه را گذاشته بودم با جواد لاریجانی که جزو معدود چهره های قابل تحمل محافظه کاران بود. قرارش را گذاشته بودیم در دفتر فیزیک نظری و ریاضیات، همان جایی که اولین خطوط اینترنت را وصل کرد و جزو اولین مراکز علمی کشور بود که با جدیت بچه نابغه های فیزیک و ریاضی را جمع کرده بودند و گفته می شد که جواد لاریجانی در آنجا خوب کار می کند. یک ساعتی زودتر رفته بودم. نمی دانم چطور شد که مسعود و امیر را با هم دیدم. نشستیم به حرف زدن، از اصلاحات و سیاست و همه چیز. آنطور که من پر انرژی و پر از نشاط و پرشور بودم، نبودند و جوری دیگر به همه چیز نگاه می کردند. شاید اهمیت آن مرکز را در منزلت علمی کشور بیش از سیاست می دانستند. حرف ها که تمام شد، رفتم برای مصاحبه. به لاریجانی گفتم که دو نفر از دوستان قدیمی ام را در مرکزش یافته ام. نام شان را پرسید و گفت آدمهای بزرگی هستند.
از صبح که خبرش را خواندم، و عکس مسعود را دیدم، باورم نمی شد که حادثه ای چنین تلخ بر سر آن رفیق سالهای دور آمده باشد. همه جا نوشته اند که او استاد فیزیک هسته ای بود، تا از این طریق اثبات کنند که دشمن در توطئه ای نقش داشته است. او استاد فیزیک ذرات بنیادین و جزو بهترین های کشور بود. او جزو اساتیدی بود که از آغاز جنبش سبز با جنبش همراهی کرده بود و از موسوی حمایت کرده بود. بسیاری از دانشجویانش از موضع گیری ها و همراهی او در جریان جنبش سبز نوشته اند.
گفته اند که گروهی به نام “ انجمن پادشاهی ایران” مسعود علیمحمدی را ترور کرده است، گروهی که اصلا وجود نداشته و ندارد و برای به دام انداختن طعمه های داخلی توسط وزارت اطلاعات ایجاد شد و بارها و بارها از آن سوء استفاده شده است. وقتی قتلهای زنجیره ای رخ داد، کیهان اعلام کرد که این قتلها یا توطئه اسرائیل است یا توطئه منافقین، این در حالی بود که هیچ کس بهتر از شریعتمداری نمی دانست که این اقدام توسط گروهی در وزارت اطلاعات انجام شده است. وقتی قتلهای زنجیره ای رخ داد، همه می پرسیدند در حالی که افرادی مثل گلشیری و سیمین بهبهانی در شورای نویسندگان هستند، چرا باید آدمی مثل پوینده که نقش پررنگی در میان روشنفکران ندارد، کشته شود؟ اما مساله ایجاد وحشت و فضای ترور در کشور بود. شاید اگر می خواستم به همه آدمهایی فکر کنم که می شود ترورشان کرد و با ترور آنها بازی وحشت آفرینی را به میان مردم و روشنفکران و دانشجویان و استادان برد، نمی توانستم نام مسعود علیمحمدی را در این فهرست بگذارم.
بازی خطرناکی آغاز شده است. حکومت می داند که جنگ روانی را به مردم سبز کشور باخته است و با تمام نیرو و انرژی به دنبال ایجاد جنگ خیابانی و ایجاد فضای تروریزم در کشور است. من نمی دانم کشته شدن علی موسوی تا چه حد می تواند به عنوان یک ترور بشمار آید، اما یک جمله را فراموش نمی کنم. اینکه اسدالله بادامچیان یک هفته قبل گفت: “ انفجارها و ترورها آغاز می شود.” و فراموش نمی کنیم که از سال 1360 تا امروز هنوز هیچ کسی در ایران مورد قتل سیاسی قرار نگرفته است( جز دو مورد مشخص صیاد شیرازی و لاجوردی که هدف مجاهدین خلق بودند.) که وزارت اطلاعات در قتل آنان نقش نداشته باشد.
دو روز قبل از صدور اطلاعیه وزارت اطلاعات در دوران آقای خاتمی، مامور وزارت اطلاعات مرا به هتل لاله دعوت کرد، همان مامور اطلاعات همیشگی که هم می ترساند و هم تخلیه اطلاعاتی می کرد. طبقه ششم. مامور اطلاعات گفت: چی می خوری؟ گفتم: کاپوچینو، گفت با یک تکه کیک؟ گفتم: بله. به همسرم سپرده بودم که اگر نیم ساعت بیشتر در هتل گیر کردم، به دوستانم خبر بدهد، هنوز گرد مرگ قتلهای زنجیره ای روی شهر پاشیده بود. کاپوچینو را که مرا یاد قهوه قجری می انداخت، خوردم و گفتم: “ خوب؟” گفت: “ به نظر تو قتلهای زنجیره ای را چه کسی انجام داده؟” بدون تردید گفتم: “ وزارت اطلاعات” گفت: “ دلیل ات چیست؟” گفتم: “ از سال 1364 تا امروز هیچ نیرویی در ایران وجود ندارد که بتواند قتل سیاسی انجام دهد. و من هیچ شکی ندارم که شما این کار را کردید.” در حالی که یادداشت می کرد، گفت: “ و اگر این طور باشد، ما باید چه برخوردی بکنیم؟” گفتم: “ اگر می خواهید مشکل حل شود باید مسوولیت قتلها را بپذیرید، در غیر اینصورت همیشه با بحران مواجه خواهید بود.” تلفن زنگ زد. همسرم بود. گفتم خوبم، می آیم. گوشی را قطع کردم. مامور خیره شد و گفت: نترس، ما هیچ وقت اینجا کسی رو نمی کشیم.
حالا یقین ندارم که وزارت اطلاعات این اقدام را انجام داده است، اما به نظر من ترور مسعود علیمحمدی تبدیل جنگ روانی به جنگ خیابانی و حکومت ترور، توسط جریانات خودسری مانند بسیج است تا مانع مذاکره برای عبور از بحران شوند. این داستان ادامه دارد. آنها قصد به خشونت کشیدن فضای سیاسی را دارند، و ما باید این بازی را نیز با شکست مواجه کنیم. روزهای سختی است.