برخی از دوستان ما با اشاره به کشتارهای غیر انسانی روزانه در عراق، آن را نشانه فرو رفتن آمریکا در باتلاق تلقی می کنند و به نظر می رسد از این موضوع چندان ناراحت هم به نظر نمی رسند.
به باور من اما، تراژدی عراق بیش از آنکه شکست آمریکا باشد، نشانه هولناکی از انحطاط عمیق اخلاقی و فکری در بین بخشی از ما مسلمانان در رویارویی با دنیای جدید است.
در اینجا نمی خواهم در باره درستی یا نادرستی حمله آمریکا به عراق داوری کنم چرا که دلایل له و علیه چنین حمله ای از نقطه نظر تاثیر دراز مدت آن بر خاورمیانه بسیار است، اما فجایعی که اینک در عراق رخ می دهد، امری فراتر از حمله آمریکاست و ما مسلمانان وظیفه داریم که در باره آن ژرف تر بیاندیشیم، البته اگر امکانی برای اندیشیدن ما در فضای غیر منطقی و خشونت آمیز حاکم بر دنیای اسلام باقی مانده باشد.
ظاهرا در این نقطه از جهان همه ما محکوم به آنیم که همه مصائب و پلیدی های عالم را به آمریکا نسبت دهیم و اگر در این میان به ضعفی در درون خود اشاره کنیم، کمترین اتهاممان بازی کردن نقش ستون پنجم برای ایالات تحده آمریکاست.
همین مساله به خودی خود نشان می دهد که آمریکا با پاره ای از سیاست های نادرست خود بویژه در موضوع فلسطین، تا چه اندازه به صورت مانعی در راه اندیشه آزاد ما در آمده است. لابد برخی از آمریکایی های منطقی در جواب این نکته خواهند گفت که سیاست نادرست ما چه ربطی به فکر کردن شما دارد؟ و برخی از آمریکایی های تندروتر هم خواهند گفت که از این به بعد برای رفاه حال شما مسلمانان و بخصوص فراهم کردن شرایط اندیشه برایتان، نه فقط از تعقیب منافع خود صرف نظر می کنیم که سعی می کنیم از روی کره زمین هم محو شویم.
شاید بتوان به تندروهای آمریکایی پاسخ داد که بی زحمت منافع خود را از راههای منصفانه تر دنبال کنید، اما به منطقی های آنها چه می توان گفت؟ بگذریم.
در بین منتقدان حمله آمریکا به عراق، کسانی هم از این منطق دفاع می کنند که صدام حسین هر چند که با به کارگیری حداکثر خشونت، اما به هر حال، امنیت عراق را حفظ می کرد و مهارگروههای فرقه ای و قومی این کشور را در دست خود داشت، گروههایی که هنوز آگاهی ملی پیدا نکرده اند ومستعد درگیری های خونین با یکدیگر بر سر منافع قومی و فرقه ای خود هستند.
از منظر واقع بینی، این شاید مهمترین استدلالی است که در نقد سرنگونی رژیم صدام حسین می توان مطرح کرد، اما این نقد تا چه اندازه وارد است؟
البته ناگفته نگذارم که به باور من هم، دیکتاتوری و استبداد با همه فجایع مترتب بر آن، بر هرج و مرج و جنگ داخلی حتی در اندازه محدود آن، ارجحیت تام دارد و کسی که خلاف این می اندیشد، یا هرج و مرج و بی قانونی را تجربه نکرده و یا از اندیشه در باره کنه آن عاجز است.
سخن من اما این است که با توجه به روند جهانی شدن، رژیمی مانند رژیم صدام حسین تا کی می توانست با تکیه بر اقلیتی سرکوبگر، اکثریت ناراضی را خاموش کند؟
تردیدی نیست که صدام حسین دیر یا زود، اگر نه در یک کودتا یا توطئه، دست کم به مرگ طبیعی از دنیا می رفت و عراق از چنبره دستگاههای امنیتی مخوف او رها می شد.
بسیار مشکل می توان تصور کرد که جابجایی قدرت پس از مرگ صدام حسین به طور مسالمت آمیز و بدون بروز خشونت صورت می گرفت و عدی یا قصی بدون دردسر به جای پدر می نشست و به راه او ادامه می داد.
به یاد داریم که در سال 1991 پس از آنکه ارتش عراق بر اثر جنگ کویت تضعیف شد، چگونه شیعیان مناطق جنوبی و مرکزی سر به شورش گذاشتند، شورشی که دهها هزار کشته بر جا گذاشت و در نهایت سرکوب شد.
آیا بعید است که با مرگ صدام حسین، شورش هایی با دامنه وسیعتر در عراق اتفاق می افتاد؟ شورش هایی با صبغه فرقه ای و قومی و بدون کمترین رحم و شفقتی نسبت به یکدیگر، مانند آنچه امروز بین فرقه های گوناگون در عراق جریان دارد.
منظورم این است که نسبت دادن تمام مشکلات جهان اسلام به عوامل بیرونی چشم بستن بر واقعیت است و از فاجعه ای که در عمق جوامع اسلامی در حال گسترش است، ما را غافل می کند.
در واقع، بی رحمی های شایع در عراق و قتل و عام های کور و بی منطقی که با هیچ امر انسانی سازگار نیست، پیش از آنکه محصول کار آمریکا و یا نتیجه اقدام های آنان در عراق باشد، نشانه یک بیماری تاریخی در بین ما مسلمانان و ناتوانی مان از پیشبرد اهدافمان به شیوه های اخلاقی و انسانی است.
این یک تراژدی واقعی است که حیات ما مسلمانان را از ریشه تهدید می کند.
چه مصیبت بار است وضع ما که دیروز در چشمم همه چیز کمیک آمد و امرو تراژیک.