شعرهای عباس صفاری
شعر ایرانی را در مانلی بخوانید
سکوت اشیای وفادار
در حال بستن چمدان انگار
گفتهای متارکه چیزی است
مثل بیرونکشیدن نیزه از زخم
چه قایقی بادبانی تو را ببرد
چه تابوت مردهشور
با دردی زیر سینهی چپ
آغاز میشود
و جایی خارج از این بنبست
با بغضی در گلو پایان مییابد
میگوید قضاوتش نکردهای
و هیچ کلمهای در کلامت
خارج از خط نبوده است
که خارجش کند از خط
و حق داشتهای حتی
آن تبسم تلخ را
مانند پلاکی زنگزده
میخکوب کنی
بر سردر تمام خواب و خیالاتش
به جای خالیات نیز
کنار شومینهی خاموش
عادت کرده است
اما اشیای بازمانده از تو
سکوت طولانیات را
که نشان رضایت نبود
پیشه کردهاند
و جان به جانشان کنی
نم پس نمیدهند
عطر گریبانت اگر
هنوز گریبانگیرش نبود
این اشیای روحخراش را
که رازدار تو هستند
یک به یک از پنجره
به خیابان پرتاب کرده بود
به سرعت بادخورک
به تماشای گذشتهای که معلوم نیست
دور میشود یا نزدیک
با دستی سایهبان چشم ایستادهای
بر عرشهی این لحظهی پرتلاطم
و ریههایت سبکتر از هوا
در هر دم و بازدم
پربالتر از پرندهات میکند
به یاد میاوری
آن نویسندهی بزرگ ابله را
که گفته است عادت
نجاتدهنده است
اما تو
در نهایت تنهاییات
که عادت نمیشود
با سرعتی حرامزاده آزادی
که بیمقصد برانی در آزادراه
و بیمعنیتر شوی
از یک پیت مطنطن حلبی
که ادای تندر درمیآورد
در سراشیب سنگفرش
مثل بادخورک اما
نرمهبادی اگر
از سمت ریگهای روان بوزد
دهانت را هنوز باز میگذاری
تا روح زیبای بادگیری فروریخته
در تو حلول کند
سبقتگرفتن از زمان
آری
راست میگویند که زمان بیحادثه
تیکتاک ساعت دیواری است
در پستوی یک سمساری
اما نه برای تو
که مرکز تمام حوادثی
و نه برای من
که به یک اشارهات
جلو میزنم از زمان
و صدایم که میزنی
بازمیگردم سراپا چشم
به تماشای تو در آینه
و تکمیل آرایش بامدادیات
با نیمنگاهی که خرج من میکنی
وقتی تا کشالهی ران
بالا میکشی جورابهایت را
اعتراف میکنم هر بار
جنی میشود دستهکلید تو
و غیبش میزند تا صبح
حادثهای است به مراتب
بزرگتر از پیداشدن گوشوارههای کلئوپاترا
در ریگهای آن سوی دنیا
یکی از همین شبها
پا به پاکردناش را
به پای تردید او نگذار
اگرچه نوبال
اما پروانه نیست که بداند
روی کدام گل بنشیند
با سوزن تهگرد هم نمیتوان
صلیبوار قابش کرد
و هر روز تماشایش
از چشمهایش پیداست
عزمش جزم است
و ارادهاش آهن
یکی از همین شبهای بی چفت و بست
از مسیر نسیم شبیخون میزند
به قلبی که سالهاست
به جای تپش
لق میزند
در قفس سینهات
در چشم به همزدنی
دار و ندارت را مثل گردباد
زیر و رو خواهد کرد
و آینهای که از خود
بیخودت کرده است
از دیوار فرو خواهد افتاد
نخلهای اختیار
هرگز به تو نگفتم
اما آن پانزده نخل چهارده سالهای
که تحسین تو هر پسین
به رقص میآوردشان
هرگز در چشم من آدم نشدند
نخلهای توسریخوردهای بودند
ته یک گودال دوزخی
مثل شترهای گرسنهی سردار
که دیگر به یاد ندارم آن سال
چند نفرشان در خوابهای پنبهدانهای
دانهدانه سر به بیابان گذاشتند
عباس صفاری در سال ۱۳۳۰ در یزد به دنیا آمد. شعرهای او تا کنون به چندین زبان مختلف از جمله انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، اسپانیایی، عربی و کردی ترجمه شده است. مجلهی فرانسوی زبان “تهران ریویو” در یکی از شمارههایش بخش ادبیات خود را به معرفی و ترجمهی اشعار او اختصاص داده است. صفاری شعر بلندی نیز به نام هبوط یا “حکایت ما” دارد که ترجمهی انگلیسیاش چندین سال در کتاب درسی رشتهی ادبیات دانشگاه در آمریکا بوده است.