بسیاری بر این باورند که فروغ فرخزاد در پی آشنایی اش با ابراهیم گلستان و تاثیر پذیری از اندیشه پخته تر وی بود که توانست، خالق تولدی دیگر باشد و از آن عصیانگری بی هدف رهایی یابد، اما نگاه عمیق تری به رابطه آن دو، نشان می دهد که در این رابطه، استاد و شاگرد از هم جدا نیستند.
فروغ، فردیت و جاودانگی
قصه های عاشقانه در ادب دنیا فراوان است و چارچوب کلی آن هم، معمولاً ثابت. جوری که با کمی تامل در ریخت شناسی این قصه ها، رد پای عناصر مشابه، آن قدر هویداست که با هوشیاری اندکی، می توان آنها را یک به یک معین نمود. یکی از همان عناصر مشابه که در تمامی این قصه ها مشهود است، نیاز عاشق است و ناز معشوق. آنچه مشخص است و واضح اینکه این هردو، در یک رابطه عاشقانه وجود دارند و یک رابطه [البته در نگاه شرقی] آنگاه به تکامل می رسد که در آن، عاشق از معشوق، ممتاز نتواند شدن. آنچه از آن با عنوان “استحاله در معشوق” یاد می شود و در نهایت پیوست با معبود.
در ادبیات و فلسفه مغرب زمین اما عدد کامل “ سه ” است. این تثلیث که از اندیشه فلاسفه یونان، با به چرخه وجود گذاشت، بعدها به تعالیم مسیحی و سپس به حوزه روانشناسی مدرن نیز راه پیدا کرد.
در نگاه مدرن و روانشناسانه غربی، یک سیکل کامل و پایدار زمانی شکل می گیرد که سه عنصر “ مرد، زن و معشوق ” با هم در ارتباط باشند و یکدیگر را کامل کنند.
و البته که نشان این “ تثلیث ” و تکامل را نه تنها در روابط عاشقانه، که در تمامی روابط اجتماعی نیز می توان پیدا کرد. از جمله این روابط، یکی رابطه استاد و شاگردی است. آن زمان که به جزئیات این رابطه و نقش مکمل طرفین، کمی بیشتر دقیق می شویم، نشانه های این تثلیث را به اندک زمانی درمی یابیم.
اگر ثمره نهایی یک رابطه رسیدن به “ فردیت ” باشد و تکامل شخصیت، میوه رابطه استاد و شاگردی، بی گمان به “ درک کامل ” می انجامد.
این راس سوم در راه حصول درک کامل،( که پیدایش ضلع سوم، وابسته به وجود آن است) همان حضور فردی است که بتوان دانش آموخته شده را به او انتقال داد. وجود این شخص سوم برای آموختن و از آموختن و تفکر در آموخته ها به “ درک ” رسیدن، در واقع نه شرط ممکن است که شرطی است لازم.
آن زمان که راز و یا طرفه ای، بر سالک آشکار می شود، بی شک نخستین نقصان در راه بهره برداری از معنا و جوهر این اسرار، نبود فردی است که بتوان این اسرار را برایش هویدا کرد. تا با بیان دوباره و سیر از تصاویر ذهنی و صور خیالی به سوی صور کلامی، دُر معنا از صدف کلام، جدا شود و در نهانخانه جان، جای گیرد.
چنین است که همان گونه که در یک عشق کامل، عاشق را از معشوق، تمی توان تمیز دادن، در یک “درک” کامل نیز استاد را از شاگرد و پیر را از مرشد، نمی توان جدا کرد. تا جایی که نام این دو چنان در هم آمیخته می شود که هر یک را می توان جزء معانی القایی ( (Associativeآن دیگری دانست. مگر نه آن است که نام افلاطون، “ سقراط ” به همراه دارد و نام شمس، ” مولانا “ را به ذهن می آورد؟
منظور از بیان این مقدمه اما، رسیدن به مبحث فروغ است و رابطه او با ابراهیم گلستان.
در این سال ها، هر جا نام فروغ به میان آمده است، بی گمان یاد و نشانی هم از گلستان مطرح شده است و هرگاه سخن از ابراهیم گلستان بوده است، بی گفتگو حضور فروغ هم ملموس و مشهود بوده است.
در سمینار اخیر هم که با یاد و نام فروغ فرخزاد در منچستر برگزار شد، باز هم سخن از فروغ فرخزاد بود و رابطه وی با ابراهیم گلستان، رابطه ای که فروغ را از عصیان به تولدی دیگر رسانید.
این بار اما، آقای کامران تلطف، در مبحثی نو و تازه، به نقش مهم و تاثیر گذار پرویز شاپور اشاره کرد و طی سخنانی، سعی داشت تا رنگ از حضور گلستان در زندگی فروغ بردارد و برعکس رابطه او و شاپور را پررنگ تر جلوه دهد.
مسئله اصلی اما، نه گلستان است و نه شاپور. بحث راجع به فروغ است و این بار بر عکس تمامی آنچه تا کنون گفته شده است، بررسی نقشی که فروغ فرخزاد در زندگی ابراهیم گلستان ایفا کرده است.
نگاهی به قصه کوتاه های ابراهیم گلستان، شاهد راستین این ادعا است. براستی حضور فروغ تا چه میزان در قصه های گلستان عیان است؟ فروغ همان شاگردی است که در ابتدای این مقال، وصفش رفت. همانی که در رابطه اش با استاد چنان درآمیخت که در این رابطه، دیگر نمی توان، نقش های کلاسیک و سنتی را از هم تمیز داد.
فروغ در شعر و زندگی اش به “ فردیت ” رسید و این موضوع از کلام و جهت گیری های اجتماعی اش به کلی عیان است. که اتفاقاً این موضوع فردیت نیز، از جمله مفاهیمی بود که آقای دکتر شمیسا در سخنانش بدان اشاره کرد و آن را دلیلی دانست بر گناره گیری فروغ از سیاست و داشتن رأی مجزا و جدا از جمع. حصول این “ فردیت ” بیانگر وجود آن سیکل کامل است. مثلثی که گلستان و فروغ در دو سوی آن قرار داشتند.
فروغ فرخزاد، شمع نیفروخته ای بود که تا افروخته شدن، تنها به یک اشارت شمع افروخته نیاز داشت. و البته آن قدر مستعد که بتواند خود و دیگری را به تکامل برساند و در لحظه ای به درازای همیشه به ابدیت پیوند دهد. فروغ، نه شاگرد گلستان است و نه استاد وی، کین هر دو با هم.