گفتوگو با ویدا فرهودی، شاعر و مترجم
تنم به خاک سپار و ترانهای بنویس
ایرج ادیبزاده
هماره وقت غزل بیقرار میآید
کسی که مانده ز من یادگار میآید
هنوز شیطنت از لحن سرکشش پیداست
به بال وسوسه دائم سوار میآید
هوای رخنه به ژرفای آرزو دارد
به جست و جوی نشانی یار میآید
این قسمتی از غزل « تلنگر عشق»، از ویدا فرهودی، سرایندهی عشق و آزادی از کتاب تازهاش «سکوت، اگر که بشکند»، از انتشارات گردون است.
ویدا فرهودی متولد ۱۳۳۵ دورههای دبستان و دبیرستان را در یکی از مدارس فرانسه زبان در تهران به پایان رسانده و در رشتهی علوم سیاسی ادامهی تحصیل داده؛ اما دلمشغولی او همیشه شعر بوده است.
شش کتاب شعر تاکنون از فرهودی منتشر شده و نیز آخرین گفتوگوهای بورخس را ترجمه کرده است. ویدا فرهودی به تازگی شب شعری داشت در یکی از انجمنهای وابسته به شهرداری دوازدهم پاریس که با استقبال گرم گروهی از ایرانیها و فرانسویهای علاقمند به شعر و ادب روبهرو شد.
شعرخوانی شاعر همزمان با ترجمهی فرانسوی آن همراه بود، همچنین در این برنامه، همراهی نغمهی خوش سنتور روزبه مطیا، یکی از استادان جوان و مسلم کنونی این ساز که به تازگی از ایران به پاریس آمده است بسیار جذاب بود.
ویدا فرهودی در گفتوگو با ایرج ادیبزاده دربارهی این شب شعر و ویژگی آن، و ترجمهی همزمان غزلها به زبان فرانسه میگوید:
ویدا فرهودی، شاعر و مترجم :
الان خیلی خوشحالم که این پیشنهاد آقای علوینیا را پذیرفتم. ایشان پیشنهاد کرده بودند یک شب شعر دوزبانهای تدارک ببینیم. ایشان گفتند که خودشان ترجمهها را شروع میکنند و من هم اگر گاهگاه خواستم، این ترجمهها را یک بازبینی کنم.
من قبل از این فکر میکردم که ترجمهی شعر چیز خوبی از کار درنمیآید. الان هم البته هنوز همین فکر را دارم، اینکه واقعاً تمام احساس و موسیقی را نمیشود در ترجمه آورد، ولی نمیشود هم که انسان در یک کشوری با زبان مختلف زندگی کند، و نتواند احساس خودش را به مردم آن کشور منتقل کند. چون ما در فرانسه زندگی میکنیم، پس لازم است که این ترجمه صورت گیرد.
ویدا فرهودی را خیلیها از طریق غزلهایش میشناسند. اما در سالهای اخیر هرگاه رویدادی در سرزمیناش ایران پیدا شده که روح شاعرانهاش را تحت تأثیر قرار داده، غزلهایش رنگ روز به خود گرفتهاند. شاعر زمانه که دل نگرانیاش را از دردها و آرزوهای مردم میهناش در شعرهایش ابراز داشته است:
من خودم دلیل این که در نوجوانی بعد از دیپلم که از یک مدرسهی فرانسوی گرفته بودم، به فرانسه نیامدم و از بورسی که داشتم استفاده نکردم؛ چراکه دل نگرانی برای ایران داشتم. میخواستم آنجا باشم، و در انقلاب شرکت کنم، میخواستم آزادی کشورم را ببینم.
بعد از آن سعی میکردم در شعرهایم و در لفافه، تا آنجایی که میشد حرفم را بزنم. از آنجایی که بتدریج فضا تنگتر و تنگتر شد، مجبور شدم خاک ایران را رها کنم و از ایران بیرون بیایم.
در واقع من ایران را رها نکردم، من به خاطر وابستگی به ایران این کار را کردم که بتوانم اینجا حرفم را بزنم.
غزلها و شعرهای سالهای اخیر شاعر، سرشار از اندوه و امید است. اندوه از رنجی که مردم میهناش میبرند، و امیدی که به رهایی از همهی این رنجها دارد. ویدا فرهودی به دو دنیای متفاوت شخصی و شعریاش اشاره دارد:
من در زندگی شخصی خودم ممکن است خیلی وقتها افسرده باشم. ولی در رابطه با ایران امید دارم. همین امید است که باعث میشود مرتب بخواهم بنویسم. من مرتب دارم مینویسم.
همه میگویند که چقدر زیاد شعر منتشر میکنم. ولی این شعرهایی که منتشر میکنم، یک درصد از آنهایی است که روی کاغذها و دفترهای مختلفی که اینجا اطرافم هست، نوشتهام و هنوز وقت نکردم اصلاً آنها را تایپ کنم.
در رابطه با شعر امیدوار هستم. همچنی برای ایران هم امیدوار هستم. یعنی هدف شعر من بیش از همه عشق است، و عشق به ایران و انسان.
این شاعر ایرانی، شعر را بهترین وسیله برای بیان احساسش میداند. با وجود پرداختن قسمتی از زندگیاش به هنرهای دیگری چون نقاشی و خطاطی، آنچه وی آن را انتخاب کرد شعر بود، آنهم به دلیل رابطهای که میتواند به این وسیله با مردم برقرار کند:
در زندگی دنبال هنرهای دیگر هم رفتم. نقاشی کردم و همچنان گاهگاهی هم هنوز نقاشی میکنم، ولی خیلی کم. نقاشی را هم سالها شاگرد آقای آیدین آغدشلو بودم. همچنین خطاطی کردم، تا دورهی ممتاز انجمن خوشنویسان هم رفتم. بعد به این نتیجه رسیدم چیزی که بیشتر میتواند بین من و مردم مملکتم، مردم همزبانم، رابطه برقرار کند، همین شعر است.
از نظر من بهترین وسیله شعر است. از نظر اجتماعی هم خب شعر ایران بعد از دوران مشروطیت راهش را تغییر داد. شعر از آن حالتی که فقط عرفانی بود، یا فقط ستایش و مدح، پند و اندرز، و یا عاشقانه بود درآمد و به صورت یک وسیلهی اجتماعی در دست شاعر و مردمی که از آن برای رسیدن به آزادیهایشان استفاده میکردند رسید.
این سرایندهی غزلهایی که در آنها عشق و آزادی در کنارهم موج میزنند، در ترجمهی اشعار شاعران بزرگ فرانسه و انگلیس هم دستی دارند. بویژه به دلیل علاقهای که به خورخه لوییس بورخس نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی داشته، کتابهایی هم از او با عنوان «گمان کردن، رؤیا دیدن و نوشتن»، «۳۰ گفتوگو با بورخس» و «خورشید خاموش» ترجمه و منتشر کرده است.
من برای ترجمه، به بورخس خیلی علاقه داشتم. به نظر من بورخس شاعر و نویسندهی فوقالعادهای است. برای همین رفتم دنبال او. در رابطه با شعر خب ترجیح میدهم زیاد شعر ترجمه نکنم. به همان دلیل که میترسم آن امانت احساسی شاعر را خوب نتوانم حفظ کنم یا داشته باشم.
مثلاً شعرهایی از بودلر، پل والری، شاعران انگلیسی زبانی مثل سیلویا پلات و از این قبیل را ترجمه کردم و در سایتها گذاشتم. البته خیلی به آنها اطمینان ندارم و نمیدانم واقعاً توانستهام احساس آن شاعر را بیان کنم یا نه.
همچنین باید اضافه کنم که متاسفانه بدون اجازهی من، خیلی از کتابهایم در ایران تجدید چاپ شده است. جا دارد همینجا از ناشر گله کنم.
ویدا فرهودی جایگاه شعر را در میان نسل معترض امروز ایران هم بااهمیت میداند:
من فکر میکنم در ذات تمام ایرانیها شعر هست. ۸۰ درصد مردم یک موقعی در زندگیشان چند خطی به عنوان شعر نوشتهاند. معمولاً حافظ را جای قرآن در خانههایشان دارند.
در نتیجه شعر خیلی نقش مهمی در زندگی مردم دارد و خب شعارها هم از شعر گرفته میشود، البته به زبان خیلی سادهتر. نباید شعر را با شعار مخلوط کرد، همچنین نباید شعرهای ما، اگر بیانگر مسائل روز است، تبدیل به شعار شود. شعار یک چیز است، شعر هم یک چیز دیگر.
و سخن پایانی:
شعری که به اسم «وصیت»، را برای چهلم ندا سروده بودم. به زبان خود او، یعنی خودم را جای او گذاشته بودم. مایلم این شعر را به عنوان حسن ختام و نیز شعر تلنگر را بخوانم:
وصیت…
تنم به خاک سپار و ترانهای بنویس
به رسم ژاله مرا بر جوانهای بنویس
شقایقانه نسیم بهاری برخوان
و ماجرای مرا بیبهانهای بنویس
مترس از خس و خاشاک سرزده ز فریب
برای رویش سبزم نشانهای بنویس
پیام لالهتباران اهل توفان را
به بال موج نشان بر کرانهای بنویس
به رغم غلظت شب مشعلی بیافروزان
و برق چشم مرا با زبانهای بنویس
چهل طلوع مرا بیقرار پرسیدی
کنون ندای مرا در فسانهای بنویس
فسانهای که گشاید نقاب موهن وهم
به واژهها بسپار و ترانهای بنویس
تلنگر عشق…
هماره وقت غزل، بی قرار میآید
کسی که مانده زمن یادگار، میآید
هنوز شیطنت از لحن سرکشش پیدا است
به بال وسوسه دائم سوار میآید!
هوای رخــنه به ژرفای آرزو دارد
به جستجوی نشانـی ِ یار میآید
دلش همیشه تـپـان از تلنگر عشق است
به هر اشاره، سر و جان نثار میآید
به دست او است قلم در مجال سرخ غزل
و بی هراس ز شــّلاق و دار میآید
نقل از زمانه