بچه های اصلاحات لزوما بچه های انقلاب نیستند. نسل های زیر 35 ساله را تشکیل می دهند که فضای اصلاحات را تنفس کرده اند. در آن فضا بالیده اند. مطبوعات رنگارنگ را روی پیشخوان روزنامه فروش ها دیده اند. روبروی پلیس های اخلاق با پوشاک مد روز و گردن افراشته خرامیده اند. فروغ فرخ زاد را بی ترس از تفتیش عقاید کشف کرده اند و با او زیسته اند. کتابها و نوارهای احمد شاملو را با خود به بستر برده اند. صدا در صدا انداخته اند، و با خواندن شعر پریا، پیکر او را تشییع کرده اند. داریوش و پروانه فروهر، جعفر پوینده و محمد مختاری را که قربانی سیاست های امنیتی وزارت اطلاعات شدند تا لب گور بدرقه کرده اند. به جای فاتحه برای آنها سرود “ای ایران” خواند ه اند.
آنها را بسیار دیده ایم که به دفاتر فعالان مدنی پیاپی رفت و آمد داشتند و برای مطبوعات اصلاح طلب مطلب تهیه می کردند. از هر دیدار مانند یک کلاس دانشگاهی بهره می بردند. عاشق شده بودند. عاشق دانستن و انتقال دانسته ها به مردم. با اما و اگرها و ترس های خود آگاه و ناخود آگاه بچه های انقلاب آشنا نبودند. بچه های اصلاحات ترس های ارزشی را نمی شناختند. شاگرد مدرسه هم که بودند شجاع و بی دغدغه معلم های پرورشی (ایدئولوژیک) را سئوال پیچ می کردند: “خانوم اجازه؟ چه جوری زنان بی حجاب را در جهنم با مو به سقف آویزان می کنند که همان بالا می مانند و پائین نمی افتند؟” بچه های اصلاحات مدت 8 سال عاشق صندوق های رای شده بودند. چیزی که در ایران پس از مشروطه به ندرت اتفاق افتاده است. عاشق ماندگاری در آن خاک شده بودند و از مهاجرت بیزاری می کردند. حرکتی در جهت مخالف فرار مغزها.
اما این تصویری است ناتمام. برشی از یک تصویر است که در دسترس بود و در ذهن به سادگی نقش بسته است. تصاویر خرد و کلان دیگری را می شود یافت ودر کنار هم چید تا این نسل را در دوران مهمی از تحولات سیاسی ایران پیدا کرد با نقش هائی که بازی کرد ه و می کند. جنبش دانشجوئی به این نسل تازه سر از تخم بیرون کشیده چهره ی تلخ و خونین سرزمینش را نشان داد. از آن عکس گرفت. بر آن گزارش نوشت. با آن گریست و اراده کرد تا (آگاهی) را که حق مردم است به آنها باز پس بدهد. همین که گروهی از این نسل در برابر ظلم با قلم قد بر افراشتند، ناگهان خود را در برابر قاضی سعید مرتضوی دیدند که قاضی نبود و بلکه مامور بود و معذور و از همانها فرمان می برد که روشنفکران را سالها ربوده و کشته بودند. بچه های اصلاح طلب پیاپی در مطبوعات از حقوق متهم می نوشتند و با وکلای مدافع مصاحبه می کردند تا شاید گره از کار فرو بسته ی فعالان مدنی و سیاسی بگشایند. اینک خود خوراک کرکسها شده بودند. از پشت میز تحریریه می بردندشان به بازجوئی. از بازداشت موقت با وثیقه ای که یک نیکوکار یا خویشاوند تامین می کرد باز می گشتند به تحریریه، با قلم لرزان می نوشتند. با این حال آگاهی را که حق مردم است پاس می داشتند.
روزگار بر همه ی بچه های اصلاحات سخت گرفت و شدت رویدادها چنان بود که فیل را از پا در می آورد. اما بچه های اصلاحات در فضائی که دیگر بار ترس بر آن حاکم شده بود و آنها طعمه اش بودند، شور از دست ندادند. تنفس در فضای اصلاحات که در آن هرچه بود از صدای آژیر خطر جنگ ایران و عراق خبری نبود، نسلهائی را در مطبوعات ایران بار آورد که در راه خانه و تحریریه و دادگاه کار آمد شدند. به این زندگی پر حادثه تن سپرده بودند. شور چیره بود و “جان شیفته” کار می کرد، نه حساب سود و زیان شخصی که مرام و مسلک مدیران کشور است. خطر کردن وقتی عادت می شود، شیرین است. به خطر عادت کرده بودند و از آن لذت هم می بردند. می نوشتند و بزرگ می شدند. زیر تیغ بازجوئی می رفتند و بزرگ می شدند. یک نشریه که با امضای مرتضوی یا دیگر خویشاوندان جناحی او تعطیل می شد، کوچ می کردند به نشریه ی نوپا ی دیگری. کوچ آسان بود. نمی خواستند اندوخته های ارزی خود را جا به جا کنند که سخت باشد. کوچ آسان بود، چند خودکار و یک کارت عضویت در انجمن صنفی مطبوعات با خود داشتند و کلی سوژه های کار نکرده که می خواستند در تحریریه جدید آنها را کار کنند.
چرخ زمانه به کام نمی چرخید. همین که بچه های اصلاحات کار آمد شدند، همین که حاکمان در سال 1379 فضای سیاسی کشور را به بهانه کنفرانس برلین امنیتی و پر هراس کردند، در یک روز حدود 20 روزنامه اصلاح طلب از سوی مرتضوی که مامور بود و معذور تعطیل شد. بمب های صوتی در برابر دفاتر روزنامه ها کار می گذاشتند، فهرست فعالان مدنی را که در آینده کشته می شدند پخش می کردند. و در همین شرایط بچه های اصلاحات که سقف طاقت و شجاعت شان در آن فضای پر تضاد بالا رفته بود، همچنان تحریریه های تازه را کشف می کردند و به بوی آن راهی میدان مین تازه ای می شدند. ما در دوران جنگ با عراق بچه های عزیزی را از دست داده بودیم که آگاهانه پا بر زمین مین گذاری شده توسط ارتش دشمن می گذاشتد، صد پاره و پودر می شدند و یک وجب از خاک اشغال شده را پس می گرفتند. آن نسل جای خود را به نسلی داده بود که می دانست همه تحریریه های اصلاح طلب مین گذاری شده، نمی هراسید و وارد میدان مین می شد تا بنویسد، منتشر کند واشغالگران مطبوعات را یک قدم هم که شده عقب براند.
بچه های اصلاحات که میدان مطبوعات را خالی نمی گذاشتند، فرصت وبلاگ نویسی را مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد از دست ندادند. همین که جرعه ای نوشیدند و به شوق آمدند، گریبانشان را گرفتند. تکنولوژی سنگرشان شد. هنوز هم هست. فیلترشکنی تخصص شان شد، هنوز هم هست. به دنیای رازگونه ی سیب گاززده وارد شدند. طعم سیب را چشیدند. بیخود نبود که برای مرگ آفریننده ی آن گریستند. در تهران شمع روشن کردند و خرما پخش کردند. از یاد نبرده اند که اداره اماکن در سال 1381 با پیش کسوتانی از فعالان در مطبوعات مجازی چه کرد. با این وصف راه را ادامه می دهند.
بچه های اصلاحات که در مطبوعات خطر می کردند به جائی رسیدند که دیگر فضای نفس کشیدن باقی نمانده بود. باید به کوچ دیگری تن می دادند. کوچی دردناک که آنها را از حوزه ی خبری که عاشقش بودند دور می کرد، اما دریچه ای در برابر شان می گشود تا از آن دریچه وارد خانه های ایران بشوند و نهراسند از دادگاه مطبوعات و نهراسند از اداره اماکن. جمعی که زندان های دراز مدت و شلاق و نگرانی های خانواده و وضع نابسامان مالی تهدیدشان می کرد راه پیوستن به بخش فارسی رادیوها و تلویزیون های خارج از کشور را پیش گرفتند. قانونی و غیر قانونی به این رسانه ها پیوستند. پس از مدتها سرگردانی دوباره گزارشگر و خبرنگار شدند و تجربه های کسب شده در ایران را به کار گرفتند. تعلیم و تربیت غربی را به آن تجربه ها افزودند. در این عرصه از خود کفایت و لیاقت نشان داده اند. قدری نفس کشیدند. در راه پوست انداختن بودند که پاره های ماندگار در ایران و بچه های اصلاحات گل کاشتند و ایران را به جنبش دموکراسی خواهی و پاسخگو کردن حکومت آراستند. دو پاره از نسلهای اصلاحات آن سو و این سوی مرز به کمک تکنولوژی، دیگر بار دست در دست هم نهادند و سخنگوی مطالبات مردم شدند. همه ی آنها لزوما اصلاح طلب نبودند، اما عموما در فضای اصلاحات بالیده بودند. رژیم آنها را که دستش می رسید، درون کشور زد و کشت و خفه کرد. اینک دستش را دراز کرده به سوی خارج از کشور. جوانهای فعال در رادیو- تلویزیون بی بی سی. را نشانه گرفته اند. شبکه ای که بخش فارسی آن در ایران و افغانستان و تاجیکستان بیننده و شنونده فراوان دارد و شیرین سخنان ورزیده در مطبوعات اصلاح طلب ایرانی که از بس زیر فشار بودند از کشور خارج شده و در این بخش کار می کنند، باری دیگر سوژه ی تهدید آنها شده اند. سراغ خانواده هاشان در ایران رفته اند. تهدید پشت تهدید که اگر فرزندتان به میهن اسلامی بازنگردد، امنیت را از افراد خانواده سلب می کنیم. با این شیوه جمعی را که برای حفظ جان از کشور خارج شده اند نگران کرده اند.
از آنجا که تهدیدها علنی است. از آنجا که حق انتخاب اقامتگاه و کشور و شهر محل اقامت یکی از مهمترین حقوق بنیادی انسان است، از آنجا که دولت ایران پیاپی از جامعه ی جهانی اخطار حقوق بشری می گیرد، ادامه ی آزار و اذیت و ایجاد وحشت در جمع خانواده هائی که فرزندی در رسانه های خارج از کشور دارند، مصداق بارز تجاوز و تعدی به حقوق بنیادی شهروندانی است که خارج یا داخل کشور زندگی می کنند. گریز از خطر و ناامنی حق طبیعی دیگری است که عقل به آن دستور می دهد. شیعه این حق را به نام “تقیه” به رسمیت شناخته و به شیعیان توصیه کرده در برابر حاکمان ظالم سکوت کنند تا فنا نشوند. از طرفی امروز قوانین ناظر بر پناهندگی با همه ی پیچ و خم ها، کسانی را که مثل جوانهای مطبوعاتی ایران، خطر تهدیدشان کرده است، جاهای دیگری پناه می دهند و اجازه ی کار. در این وضعیت به جای تقیه خیلی ها هجرت می کنند که آن هم با تاریخ اسلام در تعارض نیست.
دولت ایران هرگاه به خانواده های این جوانان دست درازی کند بر مسئولیت های جهانی خود می افزاید. مگر نه این است که در قانون مجازات اسلامی ایران سن بلوغ دختران 9 سال به سال هجری قمری و سن بلوغ پسران 15 سال به سال هجری قمری است؟ کوسه و ریش پهن که نمی شود. رژیمی که زیر 18 ساله ها را در جای کسانی که به سن مسئولیت جزائی رسیده اند به صورت علنی اعدام می کند، بر پایه ی کدام قانون، به خود حق می دهد خانواده ها را بابت خروج فرزندان رشیدشان از کشور واشتغال به اطلاع رسانی در رسانه های خارجی مورد بازخواست قرار دهد؟ این جوانان که جمعی در کوره اصلاحات آبدیده شده و جمعی در جنبش سبز در دوقدمی کهریزک بوده اند و شکنجه و مرگ دوستان خود را به چشم دیده اند، چرا باید می ماندند و استعداد و تجربه و کلام و قلم شیرین خود را در زندانهای شما حبس می کردند؟ تا هنگامی که آنها سرسختانه در آتش زندگی مطبوعاتی و رسانه ای در آن دیار می سوختند، حواس تان نبود چه گنجینه ی گرانبهائی از صدقه ی سر خاتمی به دست آورده اید. حواس تان نبود که خواب از چشم خانواد ه ها شان ربوده اید . تازه پس از خروج آنها بود که خانواده ها پس از چند سال چشم بر هم گذاشتند و غم دوری فرزندشان را به جان خریدند تا از دسترس ظلم شما دور بمانند. حالا هم ول معطلید. تا رفتار انسانی را نیاموزید، آنها که رفته اند بازنمی گردند. مگر برای اعدام و حبس و شکنجه آدم کم آورده اید که می خواهید آواره های بیداد گری های خود را بازگردانید؟ جوانهای ایرانی فعال در رسانه های خارجی و خانواده های آنها سهم خود را از عدالتی که وعده اش را بزرگان شما داده بودند گرفته اند، بیش از آن را طلب نمی کنند. خام و بی تجربه هم نیستند تا از تهدیدهای شما جا بخورند و جان بر کف شما بنهند. دور از ایران با خبر رسانی به مردم ایران خدمت می کنند. صدای آنها صدای ایران است که در جهان پخش می شود. دستکم توانسته اند آبرو و اعتبار مردم ایران را حفظ کنند. البته نمی توانند توجیه گر رفتارحکومتی بشوند که همه ی فرهیختگان کشور را به جاسوسی و همکاری با دشمن متهم می کند. مرد و مردانه از همه ی قربانیان بیدادگری های خود طلب بخشش کنید، شاید فرجی بشود.