من و ما، مردان و زنان بسیاری را می شناسیم که قربانیان دهه اول استقرار جمهوری اسلامی هستند؛کسانی که این حکومت را در قلمروهای هراس آور “لاجوردی”ها و “برادر حمید”ها دریافتند؛کسانی که هنوز و همچنان، زخم های روح شان ناسورست؛زخم هایی که به تلنگری، سر باز می کند، جوی خون و چرک و درد می شود و می آید و می آید و… تا امروز که شتک می زند به دیواره بند ۳۵۰؛ آنجا که هنوز و همچنان، شاهد شکنجه و ضرب و شتم و حاکمیت “حاج”آقاها و “برادر”هایی است که خونی سی و چند ساله نیز، سیرابشان نکرده؛ آنجا که دوباره لشگرهفت رنگ جمهوری اسلامی، در قامت اطلاعاتی و نظامی و لباس شخصی، بدان یورش برده است.
ما که مادران و پدران زخم خوردگان امروزیم، هنوز مردان و زنان نسل خود را می بینیم که با تن هایی مجروح و خونین، در خویش چمباتمه زده اند و در تاریکی سلول، صدای نعلین ها و پوتین هایی را انتظار می کشندکه می تواند هر آن از راه برسد و زخمی دیگر زند و جانی دیگر بگیرد.آری. ما می بینیم، اما باید این تنهایی دردناک را کشیده باشیم تا دریابیم چه کرده اند این نامردمان با جان مردمان؛ آن چنان که گزارش ها از بند ۳۵۰ می گوید.
با این حال صف این مردان و زنان، برغم همه افت و خیزها، خالی نشده وهنوز هم که هنوزست، آرزوهایشان دیگر نشده است.اگر روزگاری رهبرانی بودند، طرفدار کارگر، امروز کارگرانی هستند که به شکنجه گر می خندند، اگر مراجعی بودند که عمر در حصر گذراندند، امروز دیندارانی هستند که در سلول های انفرادی، بر سجاده های خاکی، نماز آزادی می خوانند، اگر ملیونی بودند دلبسته و پیوسته به ایران، امروز همراهانی هستند که بازجویان می زنندشان و آنان اما، بر می خیزندکه بزن بازجو!
صف مقابل اما، همان دروغگویان بی آبرو هستند که روزگارانی احکام اعدام در دقیقه ای امضا می کردند، سکوهای دار به لحظه ای به پا می داشتند، از اوین تا کردستان، از کشته، پشته می ساختند، در دانشگاه های ایران، فرزندان میهن از تونل های باتوم می گذراندند، چشمان شان از حدقه تهی می کردند و اگر هم، به ضرورت دوران، اشگ تمساح می ریختند، خاطیان را، ستاره و صندلی می بخشیدند که کهریزک به پا دارند و با ماشین از روی تن نازک شان در خیابان های شهر بگذرند. تشنگان قدرتی که “داد”شان از طریق قاضیان مرگ می گسترد و سخن شان از زبان “کوچک زاده” هایی که دیگر خودی ها نیز تاب آنان ندارند.
در یک سر این بازی مرگ و زندگی، مردمانی ایستاده اند که زیر باتوم “برادران” هم دست از حق طلبی نکشیده اند: “کور خواندید که بگذاریم عزیزان مان را اینگونه از بین ببرید”. مردمانی که درست در روزی که “مادران غرق زمین شدند” و “زار زدند” از دیدن جسم بی جان پسران، و هم بندی ها، موها به نشانه همدلی از “ته تراشیدند”، در چشم “اطلاعاتی ها نگاه کردند”، “زمین خوردند و دوباره بلند شدند” تا نشان دهنداین جامه های خون آلود، دیگر هراس نمی افکند، حتی اگر “سالن ملاقات، قیامت” باشد.
در دیگر سو اما کفگیر دیگ یاران “آقا” به ته رسیده؛به کوچک زاده ها و اسماعیلی ها رسیده؛کسانی که پیشینیان شان روزگاری، در زمین ایران بازی می کردند واینان امروز، در سلول ها و ماشین های ضدگلوله و ساختمان هایی با هفت چفت و بست.کوچکمردانی که به تک تک شان تجزیه شده اند و به چشم خویش هم اعتماد ندارند و هرکدام “شنود”ی گذاشته است برای دگری.چند رویانی که در خلوت هزار کار دیگر می کنندو تدارک فردای خلع لباس می بینند و می دانند جمهوری اسلامی که برود، همه آنان نیز نوبت شان به سر خواهد رسید.
من و ما، مردان و زنانی را می شناختیم که صدایشان را در چارچوب تنگ سلول ها خفه کردند، زندگی را از آنان ربودند، نام شان، خانه هاشان، شهرهاشان گرفتند اما امیدشان را نه؛ امیدی که در سراسر میهن ما جوش می زند.امروز عماد بهآور، حسن اسدی زیدآبادی، عبدالفتاح سلطانی، حسین رونقی ملکی، اکبرامینی، یاشاردارالشفا، سعیدحائری، صادق کبودوند، بهزاد عرب گل، سعید متین پور، قربان بهزادیان نژاد، اکبر امینی ارمکی، امین چالاکی، سیامک قادری، محمدصادق ربانی املشی، علیرضا رجایی، رضا شهابی، محسن میردامادی، محمد شجاعی، غلامرضا خسروی، سروش ثابت، سهیل بابادی، محمد داوری، مهرداد اهنخواه… شکوفه های بذرآزادی هستند؛آنانی که با هرضربه بر تن شان، بخشی از وجود ناسور ما به خون می نشیند اما باز به یادمان می آورد که پشت کبود شده ملت ایران، روزگاری نه چندان دور، بهبود خواهد یافت.ما برخواهیم خاست، ما بر زخم های خویش مرهم آزادی می نهیم، ما با درد های خویش در همه جا حاضریم، ما هستیم و می مانیم.در آن سو اما از “کوچک زاده” کمتر، یعنی دیگر هیچ!
سخن، خطاب به خانواده زندانیان بند ۳۵۰، کوتاه می کنم که:دل ما با شماست، با شما از درد به خود می پیچیم، اشگ می ریزیم… اما… می گذرد این روزهای تلخ تر از تلخ.