گی دو موپاسان
ترجمهی یوسف قنبر
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
اشاره:
گی دو موپاسان را در کنار استاندال، بالزاک، فلوبر و زولا یکی از بزرگترین داستاننویسان قرن نوزدهم فرانسه به شمار میآورند.
او در طول زندگی ۴۳ سالهاش حدود ۳۰۰ داستان کوتاه و بلند، ۶ رمان و نیز ۳ سفرنامه، یک مجموعه شعر و چند نمایشنامه نوشت. ولی نقطهی اوج کارهایش داستانهای کوتاه اوست که برخی از آنها شاهکارهای ادبیات داستانی جهان به حساب میآیند. موپاسان استاد نوعی از داستان کوتاه است که به قول سامرست موآم می توانید آن را پشت میز شام یا در اتاق استراحت کشتی برای دیگران تعریف کنید.»
کنتس گفت: «خوب، عزیزان، دیگر وقت خوابیدن است.»
سه بچه – دو دختر و یک پسر – برخاستند و از میان اتاق گذشتند تا مادربزرگشان را ببوسند.
سپس برای گفتن شب به خیر به سراغ آقای کشیش رفتند که همچون پنجشنبههای دیگر برای صرف شام به قصر آمده بود.
پدر روحانی مودویی دو دختر را بر زانوانش نشاند، بازوان درازش را که در آستینهای ردای سیاهش قرار داشتند به دور گردن آنها حلقه زد، به گونهای پدرانه سرهایشان را به خود نزدیک ساخت و بوسهی طولانی و محبتآمیزی نثار پیشانیشان کرد.
او سپس آنها را بر زمین گذاشت وکوچولوها اتاق را ترک گفتند – پسر در جلو و دختران در عقب.
کنتس گفت: «شما به بچهها علاقه دارید، آقای کشیش؟»
«خیلی زیاد خانم.»
خانم پیر چشمانش را تا موازات صورت کشیش بالا آورد.
«و هرگز تنها زیستن را مشکل نیافتید؟»
«بله، بعضی اوقات.»
او ساکت شد و پس از یک مکث ادامه داد:
«ولی من ابدا برای زندگی روزمره ساخته نشدهام.»
«دربارهاش چه میدانید؟»
«اوه! به اندازهی کافی میدانم. من برای مقام کشیشی ساخته شدهام و آن را دنبال کردهام.»
کنتس همچنان به او نگاه میکرد.
«خب، آقای کشیش، برایم توضیح بدهید؛ به من بگویید که چطور شما تصمیم گرفتید که از همهی چیزهایی که ما را به زندگی علاقهمند میسازند چشم بپوشید - همهی چیزهایی که سبب آرامش و آسایش ما میشوند. چه چیز باعث شد که تصمیم بگیرید که راه معمولی ازدواج و زندگی خانوادگی را دنبال نکنید؟ شما نه صوفی هستید و نه متعصب، نه دشمن شادی دیگران هستید و نه بدبین. چیزی پیش آمد – مثلا یک اندوه بزرگ – که باعث شد شما میثاق رهبانیت ببندید؟»
پدر روحانی مودویی از جا برخاست و به سوی بخاری رفت و کفشهای سنگینش را که ویژهی یک کشیش روستایی بود به طرف شعلههای آتش گرفت. او هنوز در مورد جواب گفتن مردد به نظر میرسید.
او پیرمرد سفیدموی بلندقامتی بود که از بیست سال پیش سمت کشیشی قصبهی سنت آنتوان دوروشه و حوالیش را به عهده داشت. روستاییان دربارهاش میگفتند: «او واقعا از قماش خوبی است.»
او مردی خوب، مهربان، خوش خلق، خوش برخورد و از همه مهمتر سخاوتمند بود. در صورت ضرورت همچون قدیس مارتن، جامهاش را با دیگری تقسیم میکرد. آمادهی خندیدن بود همانطور که مهیای گریستن زنانه، و این خصوصیت اخیر از ارزش او نزد روستاییان زمخت میکاست.
کنتس دو سویل کهنسال که پس از مرگ نسبتا پی در پی پسر و عروسش در قصری واقع در روشه گوشهی عزلت اختیار کرده بود تا نوههایش را بزرگ کند خیلی به آقای کشیش علاقهمند بود و دربارهاش میگفت: «او خوشقلب است.»
او هر روز پنجشنبه به قصری میآمد و شب را در آنجا میگذراند. او و کنتس با یک دوستی بیریا و بیغل و غش که فقط برای آدمهای پیر میسر است با یکدیگر دوست شده بودند. آنها آنچنان از صفای مردم ساده برخوردار بودند و آنقدر با یکدیگر همفکری داشتند که به ندرت ناچار میشدند افکارشان را در قالب کلمات بریزند.
کنتس اصرار ورزید: «خب، آقای کشیش، حالا وقت آن رسیده است که شما پیش من اعتراف کنید.»
کشیش تکرار کرد: «من برای زندگی معمولی ساخته نشدهام. خوشبختانه من این حقیقت را به موقع کشف کردم و اغل دلایلی در دست داشتهام دال بر اینکه حق کاملا با من است. والدینم که در وردیه عمدهفروشی اجناس خرازی داشتند کامالا مرفه بودند و برای من آرزوهای دور و درازی در سر میپروراندند. آنها مرا در خردسالی به مدرسهی شبانهروزی فرستادند. مردم نمیدانند که چقدر یک پسربچه میتواند اندوهگین باشد صرفا به سبب اینکه تنهاست و دور از خانه. زندگی یکنواخت و فاقد محبت برای عدهای خوب است ولی برای سایرین، مصیبتآمیز. کودکان غالبا بیش از حدی که مردم فکر میکنند حساس هستند و اگر آنها اینچنین زود از کسانی که دوستشان دارند جدا میشوند ممکن است حساسیت زیاد که اعصابشان را تخریب میکند به وجود آید و این حساسیت زیاد به چیزی ناسالم و خطرناک تبدیل گردد.
من به ندرت به بازی میپرداختم؛ با کسی طرح دوستی نمیریختم و مدام و به شدت برای خانواده و زادگاهم احساس دلتنگی میکردم؛ شبها در بسترم میگریستم و همیشه میکوشیدم که خاطرات گذشته را به یاد آورم – خاطراتی پیش پا افتاده از مسائل و اتفاقاتی کوچک و بیمعنا. نمیتوانستم همهی چیزهایی را که در پشت سرم جا گذاشته بودم از ذهنم خارج کنم. به تدریج سلسله اعصابم آنچنان خرد و متلاشی شد که مشکلات کوچک به صورت مصائبی عظیم در نظرم جلوه میکرد.
نتیجه این شد که من فردی عبوس، خودخواه، منفعل و تنها به جا ماندم. روند فشار فزایندهی روانی به طور ناخودآگاه ولی قطعی ادامه مییافت. اعصاب کودکان به آسانی متاثر میشود؛ دقت زیادی باید به عمل آید که زندگی آنها به دور از اضطراب و آشوب باشد تا زمانی که آنها واقعا بالغ شوند. ولی کیست که تشخیص بدهد که برای بعضی از پسربچههای دبستانی یک تنبیه غیرمنصفانه همانقدر عذاب روحی در بر ئدارد که مرگ یک دوست در مراحل بعدی زندگی. کیست که واقعا درک کند که مسالهی ناچیزی ممکن است در اذهان معین و نابالغی آشوب عاطفیای بر پا کند که صدمه جبرانناپذیری را در پی داشته باشد؟
این چیزی است که برای من پیش آمد؛ احساس دلتنگی در من آنچنان گسترش یافت که همهی زندگیام تبدیل به رنجی مستمر شد.
«در اینباره با کسی حرفی نمیزدم. حساسیت ذاتیم رفتهرفته زیاد و ناسالم شد و روانم زخمی گشاده. کوچکترین تماس، تیرکشیدنها و پژواکهای عذابآور و مخربی را به دنبال داشت. نیکبختان واقعی کسانی هستند که طبیعت به آنها زره شکیبایی و پوستی کلفت عطا کرده است.
به شانزده سالگی رسیدم. واقعیت اینکه هر چیزی آزارم میدهد مرا به نحوی غیر عادی خجول ساخت. آگاهی از این حقیقت که من در مقابل ضربات سرنوشت یا حیات بیدفاع هستم وادارم میکرد که خود را از کلیهی تماسها و دوستیها و فعالیتهای زندگی تحصیلی کنار بکشم. دائما حالت تدافعی داشتم، گویی مدام از جانب مصیبت نامعلومی تهدید میشدم که هر لحظه احتمال وقوع آن میرفت. در جمع، جرئت حرفزدن یا فعالیتکردن را نداشتم. این فکر مدام به خود مشغول میداشت که زندگی نبردی است، تنازع وحشتناکی است که شخص در آن ضربهها و زخمهای نه تنها دردآور بلکه کشندهای را متحمل میشود.
به جای اینکه همچون مردم عادی امید به خوشبختی آینده داشته باشم، فقط نسبت به وحشتی ناشناخته هوشیار بودم و تمایل داشتم که خود را از تنازعی که مقدور بود در آن شکست بخورم و کشته شوم کنار بکشم و پنهان کنم.
پس از این تحصیلاتم به پایان رسید یک مرخصی شش ماهه به من دادند تا در طی آن حرفهام را انتخاب کنم. حادثهای بسیار ساده مرا به ناگهان قادر ساخت که خود را درک کنم و به وضعیت ناسالم روانم پی ببرم و به خطری که مرا تهدید میکرد واقف شوم و تصمیم بگیرم که از آن دوری بجویم.
وردیه شهر کوچکی است در سرزمینی هموار با جنگلی در هر جانب. خانهی والدینم در خیابان اصلی بود. من در آن زمان اوقاتم را دور از خانهای سپری میکردم که آنقدر دلتنگش بودم و اشتیاق دیدنش را داشتم. در مناطق روستایی به تنهایی گردش میکردم و به رویاهای روزانه میپرداختم به نحوی که رویاهایم بدون هیچگونه اختلالی گسترش مییافتند.
پدر و مادرم که در کسب و کارشان مستغرق بودند و دربارهی آیندهام نگران بودند از چیزی به جز فروشهایی که انجام داده بودند و حرفههایی که به رویم باز بودند صحبت نمیکردند. آنها همچون آدمهای حسابگر و واقعبین مرا، به جای دل، با مغز خود دوست داشتند. من در زندان افکارم زندگی میکردم و هرگز از وحشت اضطراب و تشویش آزاد نبودم.
باری، یک روز عصر، پس از یک گردش روزانه، داشتم خیلی تند به طرف خانه میرفتم تا مبادا دیر به آنجا برسم که دیدم سگی با سرعت کامل به سویم میدود. او سگ مودراز و لاغری بود که گوشهای آویخته و پیچیده داشت.
در ده قدمی من ایستاد. من هم ایستادم. او سپس دمش را تکان داد و در حالی که سرش را به ملایمت به این سو و آن سو میجنباند و تمامی بدنش از ترس میلرزید و طوری چندک زده بود که گویی استغاثه میکند. به س.یم حرکت کرد. با او حرف زدم. سینهمال به طرفم آمد و حالتی آنچنان متواضع و ملتمس و رقتانگیز به خود گرفت که اشک در چشمانم جمع شد. به طرفش رفتم. پا به فرار گذاشت ولی در زمان اندکی برگشت. یکی از زانوانم را بر زمین گذاشتم و به ملایمت با او حرف زدم و تشویقش کردم که نزدیکتر بیاید. بالاخره در دسترسم قرار گرفت و من به نرمی نوازشش کردم و دقت به عمل آوردم که دچار وحشتش نکنم.
او شجاعتر شد و به تریج از جا برخاست و پنجههایش را بر شانههایم گذاشت و با مهربانی به چشمانم خیره گشت. او سپس به دنبالم راه افتاد و به خانه آمد.
تا آنزمان او اولین موجود زندهای بود که من توانستم به شدت دوست داشته باشم چون او محبتم را با محبت پاسخ میگفت. علاقهام به حیوانات بدون شبهه مفرط و مضحک بود. عقیدهی مبهمی داشتم مبنی بر این که ما به نحوی با هم برادریم – دو شکستخوردهی آوردگاه زندگی، دو بیچاره، دو موجود تنها. او تنهایم نمیگذاشت؛ در کنار تختخوابم میخوابید؛ علی رغم اعتراض والدینم در اتاق غذاخوری غذا میخورد و با من به گردش میرفت.
اغلب در کنار نهری توقف میکردم و بر روی علفها مینشستم. سام بیدرنگ به سویم میدوید و در کنارم یا بر زانوانم میغنود و دستم را بو میکشید تا مرا وادارد که نوازشش کنم.
روزی در اواخر ماه ژوئن در جادهای منتهی به سن پیر دوشاورول راه میرفتیم که من متوجه دلیجانی شدم که از جانب راورو میآمد. دلیجان که اتاقی زرد و روپوش کلاهمانندی از چرم سیاه بر فراز صندلیها داشت با سرعت راه میسپرد و اسبانش چهارنعل میتاختند. سورچی شلاقش را به صدا درمیآورد و از زیر چرخهای آن وسیلهی نقلیهی سنگین ابری از گرد و خاک برمیخاست و از پشت به اطراف پراکنده میشد.
ناگهان درست زمانی که دلیجان به من رسید، سام به جلوی آن پرید، احتمالا او خواسته است از وحشت صدای وسیلهی نقلیه به من پناه آورد. سم یکی از اسبان او را واژگون کرد. دیدم که او چرخید، معلق زد، برخاست و دوباره در میان جنگلی از پاهای اسبها افتاد. تمام دلیجان دو تکان بزرگ خورد و من متوجه چیزی در پشت آن شدم که در گرد و خاک به خود میپیچید. او تقریبا به دو نیم گشته و شکمش پاره شده بود و از احشا و امعای آویزانش خون میریخت. تلاش کرد که برخیزد و راه برود ولی وفقط توانست پاهای جلوش را حرکت بدهد و زمین را بخراشد. قسمت عقب بدنش دیگر مرده بود. به طور رقتاوری زوزه میکشید و از درد کلافه بود. او در عرض یکی دو دقیقه مرد. من نمیتوانم احساسات و میزان تاثرم را توصیف کنم. به مدت یک ماه توان بیرون آمدن از اتاقم را نداشتم. شبی پدرم که از دستم عصبانی بود که مسئلهای کوچک را اینچنین بزرگ کردهام بر سرم فریاد کشید تو اگر دچار مصیبتی واقعی گردی چه کار خواهی کرد، مثلا زنت یا بچههایت را از دست بدهی.
من در یک آن خودم را دریافتم و پی بردم که چرا مشکلات کوچک روزانه برایم ابعاد مصیبتآمیزی به خود میگیرند و متوجه گشتم که من طوری ساخته شدهام که همهچیز را بسیار عمیقانه احساس میکنم و نسبت به تاثرات دردآور که به وسیلهی حساسیت غیر طبیعیام تشدید میشوند، زیاده از حد تاثیرپذیرم و یک وحشت فلجکننده از حیات گریبانگیرم شده است.
من فاقد امیال جسمانی یا بلندپروازی بودم بنابراین تصمیم گرفتم که خوشبختی احتمالی را فدای رنجکشیدن قطعی کنم. به خودم گفتم: زندگی کوتاه است؛ من خود را وقف خدمت به دیگران میکنم؛ دردشان را تسکین میبخشم و از شادیشان لذت میبرم. از آنجایی که این دو احساس را مستقیما تجربه نمیکنم، آنها برایم شدت کمتری خواهند داشت.
و ای کاش شما میدانستید که چگونه درد و رنج همچنان عذابم میدهند و در قلبم آشوب بر پا میکنند. ولی آنچه در مورد خودم عذابی غیر قابل تحمل میشد بدین نحو به همدردی و ترحم تصعید مییافت.
من هیچگاه قادر نبودم مصیبت هرروزهای را تحمل کنم که از آن خودم باشد. نمیتوانستم شاهد مرگ فرزندم باشم بدون اینکه خودم نیز با او بمیرم. ولی با این همه و با اینکه میدانم که من دیگر دلیلی برای ترسیدن ندارم وحشتی ناشناخته و ناخودآگاه از چیزی در شرف وقوع همچنان با من است. به ط.ری که آمدن پستچی به طرف در خانه پشتم را به لرزه میاندازد.»
پدرر روحانی مودویی ساکت شد. به شعلههای بخاری بزرگ خیره شده بود. گویی میخواست در آنها همهی اسرار ورموز حیاتی را بخواند که در صورت داشتن شجاعت بیشتر در مصاف با درد و رنج نصیبش میشد. آنگاه با صدایی زیر ادامه داد:
«حق با من بود. من برای زیستن در این دنیا ساخته نشدهام.»
کنتس در ابتدا چیزی نگفت. ولی سرانجام پس از سکوتی طولانی گفت:
«اما در مورد من اگر نوههایم نبودند، فکر نمیکنم که شجاعت آن را میداشتم که به زندگیام ادامه دهم.»
از آنجایی که خدمتکاران به خواب رفته بودند، کنتس خود پدر روحانی مودویی را که فانوسی در دست داشت، تا در باغ مشایعت کرد و در آنجا شاهد فرو رفتن سایهی بطئی و بلندش به درون تاریکی شد.
آنگاه کنتس برگشت و در کنار بخاری نشست و به مسائل بیشماری فکر کرد که برای جوانان پیش نمیآیند.