بوف کور به داستان ایرانی اختصاص دارد
اشاره:
بهمن نمازی متولد ۱۳۴۴ است. داستانهای او تا کنون در نشریات کشور چون اعتماد، کلک، نافه، و… به چاپ رسیده است. رمان پنجره ای که نه در دارد در سال ۱۳۸۳ و مجموعه داستان «به نام فرزندان مه» در سال ۱۳۸۶ از او منتشر شده است. آنچه میدانم این است در ابتدا اول آدم که زاده شد از جوهره فراموشی بود، پس تا چشم گشود خود را در جهانی عجیب یافت. همچون چهار پا به دنبال این جهان دوید. آنچه در این جهان لمس کرد عجیب بود و آنچه دید عجیب بود. چون بر دو پا ایستاد بر جمودی عجیب قرار گرفت، پس آن را عجیب نامیدند. عجیب از تخمه ای بود و نژادی، از مادری زاده شده بود و تنی داشت و تن پوشی، اما دوم انسان همان دم که چشم گشود بی نام زاده شد. گویا بر زمین میخزید یا بی آنکه بداند میدوید و بی آنکه بخواهد مینشست و بی آنکه فکر کند در اندیشه دیگری بود، پس وی را غریب نامیدند و غریب قرین نادیدنی عجیب شد. از عجیب هفت نژاد بر زمین فرود آمد به رنگهای مختلف اما غریب در هر رنگ و هر گوشه ای از این خاک تنها سایه ای سیاه بود. از این روست که میگویند عجیب به رنگهای مختلف است اما غریب همه یک رنگ است. چرا که عجیب طیفی از رنگهای خورشید است و از این رو برخی عجیب را فرزند خورشید نامیدند اما غریب همه از جنس سایه است و اما بین این عجیب و غریب مرحله هاست که بر این مرحله ها عوامل بیشمار میگردد و جهانهای بسیار.
آنچه در یاد دارم این است. زمین درد میکشید، برآماسیده بود. بذر کوچک در بطن اش سنگین نشسته بود و گویی تندتر از همیشه به گرد خویش میچرخید. جوانه ای کوچک سربرآورد و تاکی استوار شد، نه دست سرد خزان به برگ هایش نقش زردی میزد و نه باد بهاری میتوانست آن را سبزتر از آنچه بود بکند. تاک دیوانه وار اوج میگرفت. بر همه سروهای عالم چنگ انداخته بود. بر تمامی دیوارهای گلین حرکت میکرد. از چهار جهت میگسترد و من به دنبال تاک میخزیدم. نه صدای رنج ام را کسی میشنید ونه درد نادانی ام به کلام میآمد تا بپرسم به کدامین گناه چنین به خاک و سنگ کشیده میشوم و این چنین به ماه و گیاه میآویزم و این درد که میکشم، این درد خزیدن از چیست و این مرد که مقابل ام ایستاده، این مرد بلند بالا و فراخ سینه که با نگاهی بغض آلود به من و تاک مینگرد کیست. این مردی که با وحشت به عقب گام برمی دارد، این که من آن را عجیب دیدم و همان دم غربت او، آخر او و انتهای فرمانراویی اش شدم.
تمام خاک پارس پر از ساعت هایی با عقربکهای شکسته است که هر کدام بر عددی خاموش مانده اند. ساعت ها در د خمه هایی در کنار هم غنوده اند، گویی قرن هاست در جهانی ساکن و بی زمان، سرگردان رها شده اند. سرزمین پارس، سرزمین ساعت هاست. با عقربک هایی که بر گرد اعصار و قرون کهنه میگردند و هر کدام از عجیب ها یک یا چند از این ساعت ها همراه خود دارند پس در روزهایی زندگی میکنند که دروغ است. در زمان هایی میچرخند که دروغ است و در دهلیز رخدادهایی گمگشته سرگردانند، گویی به نفرین فرمانروای زمان بیکران دچار گشته اند.
برعکس شما آدمیان که گویا با خود سخن میگویید، سایه ها همیشه خاموشند. زبانی برای سخن گفتن با هم ندارند. شاید گاهی زیر لب با خود سخن میگویند، گاهی در لحظه ای که عجیب ها در غفلتی آنی غوطه ورند، غریب ها صدای سخن هم را میشنوند. از آنچه شبی سایه ای با خود میگفت شنیدم که زمان بیکران پادشاه و خداوندگار سایه هاست. او سیاه، تاریک و مملو از لکههای ریز نورانی است که به چشم نمی آیند. روزی مفتون غفلت خود شد، چنان مجذوب که در پوست خود میخزید و در سیاهی شفاف اش غوطه میخورد. آن فرمانروای قیرگون جهان ساکن لحظه ای در غفلت اش غرق شد. رویای مشوشی دید. اجرام از وی جدا میشدند و در مسیرها فرو میافتادند چونان بنای عظیم پارس که شبی ولوله در آن افتاد و سنگ ها در اعماق تاریکی میلغزیدند و در جادههای تاریک، عاشقانه به هم خیره میشدند، از این جذبه اوج میگرفتند و به سماع و رقصی مجذوبانه خود را وامی نهادند که آن جهان به نگاه زمان رویت شد و او از رویای آشفته اش هراسناک برخاست. پس از آن هرگز به آنچه بود برنگشت، چراکه کابوسی دیده بود و چون کابوس به یادش میآمد، پس صاحب خیال شد و دریافت که ذهن دارد و آن خواب مشوش ذهن او را میآزرد، پس ذهن خویش را بسان توده آماس کرده چرکینی دید که او را آزار میدهد. در بیماری به دنبال دارو گشت. حفرههای تاریکی در آن توده چرکین یافت. پس حفره ها رویت شدند و فراموشی نام گرفتند. پس از آن چون سپاهی از ذهن زمان بر زمین تاختند.
آدمیان در جهان فراموشی گم گشته اند و همان دم سایه ها، این مخلوقات غریب پا به جهان گذاشتند تا به مجازات غفلت او، گرد هر انسانی چنبره بزنند و به دنبال او بر خاک کشیده شوند، چه بر خاک سرد و تاریک مذبح و چه بر گلستان. اجباردرسفر و نتوانستن، نزاییدن، سترون بودن، نخواستن، این همه خار و گلزار را بر غریب یکسان میکند و کشیده شدن دردناک است. سایه رنج میکشد از این شتاب هراسناک به سوی مقصدی که نمی داند کجاست. ذهن زمان این مقصد را غایت خواند و عشق زمان بر این غایت پرده فراموشی کشید. او از خود بی خبر است و مخلوقات ذهن در جنبش او ما سایه ها هستیم بی خبر از خویش و آشفته. و این مرد، این مرد که پیش از اینکه به دنیا بیاید من سایه ای گسترده در جهان رویای او بودم و این مرد که در من گم شده بود و خسته به هر سو میدوید و من نگران که به کجا خواهد رسید در این مغاکی که منم، به کدام پناهگاه؟
و او از خواب آشفته پرید. نمی توانست هول و اضطرابی که از من، سایه بی پناه تاک بر وی افتاده بود درک کند. تاکی که پنجههای فولادینش را در کاخ سنگی او فرو برده و دیوارها را بیرحمانه در چنگال خویش میفشرد. دیوارها آرام به هم میرسیدند و او از هول خفگی فریاد میکشید. پس خوابگزاران را فرا خواند. طولی نکشید که آنان آشفته از هر سوی به گرد او جمع شدند. پس رو به سوی آنان چشم دراند و فریاد کشید و گفت: «گوش کنید ای کاهنان، ای شما که از زرهای ما مدراج عالی کسب کرده اید و ای شما که قدرت و شوکت ما را بی واسطه احساس کرده اید در تعبیر این خواب دقت کنید. کاهل نباشید. حاشا که کاهلی فرومایگیست و زنهار که بسیار فرومایگان را ما از لب شمشیر آب داده ایم. من مردی در آستانه فرمانروایی جهان، مردی که همه شورهای جوانی را از سر گذرانده و به نهایت کمال یک فرمانروا رسیده، میان دیوارها ناتوان مانده بودم و این درست موقعی بود که میخواستم از اتاق قصر بیرون بروم اما ساقه ها از دیوارها بیرون میآمدند و دیوارها حرکت میکردند. میخواستند به هم برسند، چندان که من از هر دیوار به دیوار مقابل پناه میگرفتم تا لختی درنگ کرده و با خود گفتم چرا باید من مردی این چنین قدرتمند، مردی که مرزها را به هم رسانده، رودها را به هم متصل کرده و از آن دریاها ساخته و صدها هزار غلام حلقه به گوش در شهرهای دور دارد نتوانم دیواری را خراب کنم. چرا باید برای گذشتن از دیوارها نیاز به در داشته باشم؟ در برای من نیست، بلکه برای طبیعتی بسیار فروتر بر دیوار تعبیه شده و این عمل نمادین از این جهت صورت گرفته تا مردهایی چون من وقتی میخواهند از حصار خارج شوند با دیدن درها به یاد رعایا بیفتند یعنی بیچارگانی که برای خارج شدن از حصارها به درها محتاجند. پس کلنگ را خواستم و کلنگ به دستم آمد و این برای من عجیب نیست حتی اگر در زمان بیداری اتفاق بیفتد چون بسیار زمان ها خواستم و همان دم گرفتم. پس شروع به کندن دیوار کردم. چند بار کلنگ بر زمین گذاشتم و به عقب نگاه کردم تا دیوار را میکندم دیوار مقابل آرام تر به جانب ما حرکت میکرد، پس ضربات را شدت دادم چونان که هر دم منتظر بودم تا فرو ریزد. روزها کندم. گاهی از حفره ای که کنده بودم بیرون میآمدم و میدیدم که دیوار کندتر به جانب من گام بر میدارد، گویی که از اولین پتکی که من زدم تا آخرین یک قدم بیشتر بر نداشتم. شما خوب میدانید که این برای ما عجیب نیست چون در بیداری نیز چنین بوده است. کدام سد، کدام دیوار، کدام قدرتی به جانب ما آمده و توانسته که بماند، ببالد. که در مقابل ما ایستاد که ما سر آن ایستاده را به زمین نساییدیم پس بر ترس خود که چون نفرینی بد نهاد از جانب اهریمن آمده بود غلبه کردیم و با شدت بیشتر دوباره دیوار را شکافتیم، حتی به غلبه بر دیواری که به سویمان میآمد فکر نمی کردیم چون از آن حفره برای ما قابل رویت نبود و خستگی آنچنان که باید در وجود ما رخنه نکرده بود و شما دانایان قوم تک تک شهادت میدهید که در طی این سال ها هرگز خستگی بر ما غلبه نکرده است اما این چه گونه دیواری بود که فرو نمی ریخت. این ساده ترین سوالیست که شما باید پاسخ بدهید. ما به اهریمن فرصت ندادیم که تخم تیرگی بر سرشت ما بپاشد و بر گناه بدبینی مان بیالاید، پس کلنگ را بر زمین گذاشتیم. چرا باید مردی این چنین قدرتمند برای فرو ریختن دیوار به واسطه نیاز داشته باشد. این سوال در بیداری زودتر به فکر ما میرسید تا در خواب. کدام یک از شما میتواند امروز در مقابل من ادعا کند که واسطه انجام کاری بوده است؟ شما همه در حین انجام وظیفه نه ابزار و وسیله ما که خود ما بوده اید، پس با مشت به دیوار کوفتم. هر مشت یک ضرع در دیوار نفوذ میکرد و ما آن دیوار را کوفتیم و کندیم به عظیم مسافتی که به شماره و حساب نیامد اما فرو نریخت. پس خواستیم تا به عقب برگردیم به اتاق قصر خودمان و اولین کلنگی که بر دیوار زدیم اما روبروی ما حفره ای مهیب دهان گشوده بود که گریختن از آن امکان نداشت. سلطانتان به هر گوشه ای از دیوار میخزید و از مار و موش پست تر شده بود. لباس شاهی بر تن ما جز ژنده پاره ای نبود و پاپوش ما پاره پاره و از خون رنگین شده بود. گوشه ای نشستیم. سایه ای خنک و آرام بر سر ما افتاد، سر بلند کردیم، سایه همان دیواری بود که از آن گریخته بودیم و از آن سایه انگورهایی به جانب ما گرفته میشد که هر دانه اش چون یاقوت میدرخشید. دیوار بر سر ما دست محبت گسترده بود و پادشاه مقتدر شما چونان کودکی که سحرگاهان گرسنه به مادر خود عرض نیاز برد، به خوشه انگوری عرض نیاز برده بود. به هر سو که مینگریستم جز حفره ای تاریک نبود که بر دیوارههای مرطوب آن سایههای خرد تاک، گستاخانه حضور مخملین خود را گسترده بود و من به آن حفره سیاه مینگریستم که لحظه به لحظه عمیق تر میشد.»
خوابگزاران به شور نشستند. کلام این عجیب ها که دیدم برای آن غریبی که من بودم جز پچ پچ گنگی نبود. پیش از آنکه او به دنیا بیاید و پیش از آنکه بخواهد من چون خواست او، سایه او در تن آستیاگ بالیدم و به جای او چیزی را خواستم که او از خواستن آن عاجز بود و این شد که او سال ها بعد خواست تا خواست مرا تکرار کند و اینگونه است که گاهی غریب ها خواست عجیب ها و سرنوشت آن ها را رقم میزنند.
من سایه کوروش فرزند کمبوجیه و ماندانا هستم و از میان پی ها و ستونهای فرو ریخته بر شما غریب ها مینگرم که چه غریبانه دراین عجیب سرگردانید.