نگاه‎ ‎‏♦ سینمای ایران

نویسنده
‏ محمد امامی

سنتوری، آخرین ساخته داریوش مهرجویی کارگردان شهیر سینمای ایران است که جای نقش بستن بر پرده نقره ای، بر ‏صفحات تلویزیون و مانیتور کامپیوترهای شخصی به نمایش در آمد. چرا که کند و کاو مهرجویی در چرایی و چگونگی ‏شکل گیری شخصیت علی و نقش جامعه ناسالم در شکست خوردن یک فرد آیینه دار مردم و جامعه شد و عده ای که ‏نتوانستند دیدن بازتاب کراهت چهره خود را در این آینه طاقت آوردند، به جای خود شکستن، آیینه شکستند…‏

santori682_1.jpg

‎ ‎سنتوری، قصه ای که با زبان سینما روایت نشد‎ ‎

مهرجویی پس از اقبال هامون، همان نگاه را در اکثر فیلم هایش حفظ کرد و از مشکلات زندگی اجتماعی افرادی گفت، ‏که خواسته یا ناخواسته، با محیط و مردم عجین نیستند. شخصیت هایی تنها که با نبض جامعه، نمی زنند. ‏

فیلم نامه علی سنتوری، حاصل نگاه همیشگی و ثابت مهرجویی است که با گذر زمان هیچگاه دستخوش تغییر نشده است.‏

نگاهی به زندگی درونی یک هنرمند یا متفکر، آن هم درست از زاویه ای که عشق(غالباً همسر) وارد زندگی می شود و ‏حضور خود را در زندگی هنرمند فریاد می زند. کاری که بدون ذره ای نو آوری در هامون، بانو، پری و حتی سارا( که ‏هنر زندگی کردن داشت) تکرار شد. ‏

همان نگاه است که این بار به شخصیت علی سنتوری می افتد، و باعث می شود یک فرد از میان هزاران نمونه مشابه ‏که در جامعه امروز ایران زندگی می کنند، از خیابان به صفحات فیلمنامه اسباب کشی کند، نوشته شود و زندگی جدید ‏آغاز کند.‏

قصه شروع می شود…. یک نفر از ایستگاه متروی تهران بیرون می آید. یکی که سرو وضع و ظاهرش با آدم های ‏دیگر فرق می کند. بیننده بلافاصله بعد از هویدا شدن چهره جوان، شستش خبردار می شود که با یک آدم متفاوت طرف ‏است. آدمی که می توان حدس زد، حرفه اش جوری با حس و هنر آمیخته است. انتظار دیری نمی پاید، آقا به سخن می ‏آید و برای بیننده از خودش می گوید. خیلی زود متوجه می شویم شخصیت اول ماجرا قرار است برای بار آخر هوای ‏کثیف تهران را نفس بکشد، دستمان می آید طرف نوازنده سنتور است و بعد می فهمیم که همراه نواختن سنتور آواز هم ‏می خواند و سر آخر متوجه می شویم که همسرش او را رها کرده است و برایش جز یک مشت خاطره چیزی نگذاشته ‏است.‏

ماجرا اما با همان یک مشت خاطره است که نای ادامه دادن پیدا می کند. همان گذشته می شود قوت قصه و او را مددی ‏می شود تا برخیزد و لنگ لنگان ادامه دهد. ‏

اولین فلاش بک فیلم، با اولین خاطره ای که از کیسه قصه بیرون می آید، آغاز می شود و ما را به شبی می برد که او ‏پس از یک اجرای موفق، از همسرش، هانیه تشکر می کند، و بعد جای خالی او…‏

و صدای دست زدن تماشاچیان که برای تشکر از یک صندلی خالی، بلند می شود…صدای دست، چنان پتک می شود و ‏همزمان بر سر جوان و بیننده فرود می آید.‏

یکه خورده، به انتظار می نشینیم تا قصه به همان جایی برگردد که منتظرش بودیم. اما قصه از همان فلاش بک به یک ‏زمان دیگر می رود و باز خاطره ای دگر از کیسه بیرون می آورد و برایمان تعریف می کند.‏

خاطرات یکی پس از دیگری برای بیننده به نمایش در می آیند. اما فیلم هیچ گاه به زمان حال باز نمی گردد و بیننده از ‏همان دقایق اول دچار یک آشفتگی بی دلیل می شود و خط سیر قصه در کلاف سر در گم زمان اسیر می شود و دیگر ‏هیچگاه راه خویش نمی یابد.‏

santori682_2.jpg

از گذشته گفتن اما، قفل از نهان شخصیت ها، می گشاید. قصه که به نیمه می رسد، دیگر با آدم های قصه آشنا شده ایم. ‏علی، ملقب به علی سنتوری، جوانی است اهل دل و رفیق باز و در عین حال تنها و گوشه گیر، در کودکی دل به سنتور ‏رها شده در انبار خانه می بازد و همین دلدادگی او را از خانه جدا می کند. خانه ای که به شیوه سنتی اداره می شود. ‏مادری که دل در گرو چیز دیگر دارد و خویشتن به آخرت خوشنود کرده است و از حال غافل است. پدری ثروتمند که ‏از عالی رتبگان مملکت است و پسر اهل ساز و آواز را تاب ندارد.‏

علی اما دل از معشوق نمی برد و ترک خانه می کند و در گوشه ای با سازش به عشق بازی می نشیند. همین عشق، او ‏را شهره شهر می کند. علی سنتوری نوازنده بزرگ شهر می شود و همین شهرت برای ساز، یک هوو به ارمغان می ‏آورد و عشقی دیگر به زندگی علی سنتوری اضافه می شود. هانیه دختری است ماه چهره که با مادرش زندگی می کند، ‏پیانو می نوازد و فن دلبری، نیک می داند. عاشق شوهر است و گاه در خانه حسش را برای شوهر می سراید، حس و ‏حالش ترانه می شود و با صدای ساز زینت می گیرد و همگان را به وجد می آورد. اما آنگاه که زندگی بار دگر سکه را ‏در هوا می چرخاند، شخصیت هانیه به آن روی دگر می نشیند، رویی که از “ شیر” نشانی ندارد. خط است و ساده. ‏راهی است رفته که عبور از آن نه صبر تهمینه می خواهد و نه دلیری رستم. در پیچ و تاب زندگی، آن عشق و شیدایی، ‏تبدیل به نیرنگ و خیانت می شود و هانیه همان می کند که هر آدم ضعیف دیگری هم می توانست انجام دهد. ‏

قصه در میانه راه به یک روز خاص می رسد. روزی که علی سنتوری یاد خانه کودکی می کند، خانه ای که برای روح ‏بلندش تنگ بود، صدفی که تاب سنگینی مروارید نداشت.‏

علی سنتوری برای به دست آوردن خرج دوایش، به خانه بازمی گردد و از مادر حقش را طلب می کند.‏

القضا، علی در روزی به خانه می آید که روز عیش مادر است و بساط روضه و نیایش، گسترده.‏

از زمانی که علی وارد خانه می شود، مکالمات، بیننده را در جریان زندگی خانوادگیش می گذارند و شخصیت معترض ‏علی جلوه گر می شود. علی حق خویش به زور از مادر می ستاند و به خلوت و تنهایی اش بازمی گردد. و دوباره ‏بازبینی خاطراتش از سر می گیرد.‏

سر آخر در دستان بی رحم تنهایی و جادوی افیون ذوب می شود و خانه و کاشانه و شهرت از کف می دهد و همنشین ‏کارتن خوابهای کوچه و برزن می شود.‏

حکایت تمام شدن قصه هم از فرط تکراری بودن، جالب است. همان ماجرای همیشگی…‏

هانیه او را در خیابان می بیند و آنچه دیده بود به پدر علی گزارش می دهد، پدر از راه می رسد و منجی او می شود. ‏علی به آسایشگاه ترک اعتیاد می رود و طلسم افیون باطل می کند. همین!!!‏

santori682_3.jpg

با نگاه جامعه شناختی اما، قضیه جور دیگر جلوه می کند. کند و کاو مهرجویی در چرایی و چگونگی شکل گیری ‏شخصیت علی و نقش جامعه ناسالم در شکست خوردن یک فرد، نگاهی است که تازگی چندانی ندارد. اشاره کردن به ‏واقعیاتی که مقبول همگان است چیز جدیدی به بیننده نمی آموزد و تنها و تنها یک خاصیت دارد.‏

اثر، آیینه دار مردم و جامعه می شود و هر کس می تواند چهره خویش در آیینه دریابد و لحظه ای با تصویر توی آیینه ‏ارتباط برقرار کند.‏

همین می شود که عده ای کراهت چهره شان را نمیتوانند طاقت آوردن و جای خود شکستن، آیینه می شکنند.‏

برای بیان قصه به زبان سینما، اما باید اول ادبیات سینما را شناخت و زبان دوربین دریافت. وقتی به فیلم به عنوان یک ‏اثر سینمایی نگاه می اندازیم، اولین موضوع بازی هنرپیشگان است که به چشم می آید.‏

بهرام رادان تا قبل از اینکه جای علی سنتوری بازی کند، هیچ تصویر ثبت شده ای بر ذهن (لا اقل ذهن من) نگذاشته ‏بود. نه پسر عاشق پیشه آواز قو در ذهن مانده بود، نه پسر موج گرفته ای که در کلبه ای در گیلان سرسبز با مادرش ‏زندگی می کند و نه انسان ناجوانمردی که در تقاطع دوستش را رها می کند…‏

در سنتوری اما رادان آنقدر خوب است که بازی اش واسطه دوربین را انکار می کند و او جای حک شدن بر ویزور ‏دوربین، مستقیما به چشم می آید و لمس می شود.‏

صدای مخملی محسن چاوشی هم، کاملا به صورتش نشسته است و دستان هنرمند اردوان کامکار با حرکات دستانش ‏همخوانی دارد.‏

گلشیفته فراهانی اما، بارها با شخصیت های دیگر در اذهان عمومی حک شده بود. هیچ کس از دخترک جذاب درخت ‏گلابی، انتظار چنین عکس العملی را نداشت. کسی گمان نمی برد که مادر پر مهر میم مثل مادر، چنین اسیر زندگی ‏شود. وی جایی در قفس شخصیت های آشنای پیشین اسیر بود. گلشیفته فراهانی نتوانست جای هانیه باشد و جای هانیه ‏عاشق شود، جای هانیه عشقش را به دام بیندازد و جای هانیه او را راحت و ساده، فراموش کند.‏

فیلم برداری ضعیف و مونتاژ بد هم از دیگر عواملی هستند، که باعث شده اند کار حسابی از “سینما” فاصله بگیرد. ‏

شاید بتوان گفت در کل، فیلم علی سنتوری تنها، بازی رادن و ساز کامکار را به عنوان مشخصه های هنری یدک می ‏کشید و غیر از این دو در هیچ کجای کار ردپایی از یک کار هنری، عیان نبود. ‏