سنتوری، آخرین ساخته داریوش مهرجویی کارگردان شهیر سینمای ایران است که جای نقش بستن بر پرده نقره ای، بر صفحات تلویزیون و مانیتور کامپیوترهای شخصی به نمایش در آمد. چرا که کند و کاو مهرجویی در چرایی و چگونگی شکل گیری شخصیت علی و نقش جامعه ناسالم در شکست خوردن یک فرد آیینه دار مردم و جامعه شد و عده ای که نتوانستند دیدن بازتاب کراهت چهره خود را در این آینه طاقت آوردند، به جای خود شکستن، آیینه شکستند…
سنتوری، قصه ای که با زبان سینما روایت نشد
مهرجویی پس از اقبال هامون، همان نگاه را در اکثر فیلم هایش حفظ کرد و از مشکلات زندگی اجتماعی افرادی گفت، که خواسته یا ناخواسته، با محیط و مردم عجین نیستند. شخصیت هایی تنها که با نبض جامعه، نمی زنند.
فیلم نامه علی سنتوری، حاصل نگاه همیشگی و ثابت مهرجویی است که با گذر زمان هیچگاه دستخوش تغییر نشده است.
نگاهی به زندگی درونی یک هنرمند یا متفکر، آن هم درست از زاویه ای که عشق(غالباً همسر) وارد زندگی می شود و حضور خود را در زندگی هنرمند فریاد می زند. کاری که بدون ذره ای نو آوری در هامون، بانو، پری و حتی سارا( که هنر زندگی کردن داشت) تکرار شد.
همان نگاه است که این بار به شخصیت علی سنتوری می افتد، و باعث می شود یک فرد از میان هزاران نمونه مشابه که در جامعه امروز ایران زندگی می کنند، از خیابان به صفحات فیلمنامه اسباب کشی کند، نوشته شود و زندگی جدید آغاز کند.
قصه شروع می شود…. یک نفر از ایستگاه متروی تهران بیرون می آید. یکی که سرو وضع و ظاهرش با آدم های دیگر فرق می کند. بیننده بلافاصله بعد از هویدا شدن چهره جوان، شستش خبردار می شود که با یک آدم متفاوت طرف است. آدمی که می توان حدس زد، حرفه اش جوری با حس و هنر آمیخته است. انتظار دیری نمی پاید، آقا به سخن می آید و برای بیننده از خودش می گوید. خیلی زود متوجه می شویم شخصیت اول ماجرا قرار است برای بار آخر هوای کثیف تهران را نفس بکشد، دستمان می آید طرف نوازنده سنتور است و بعد می فهمیم که همراه نواختن سنتور آواز هم می خواند و سر آخر متوجه می شویم که همسرش او را رها کرده است و برایش جز یک مشت خاطره چیزی نگذاشته است.
ماجرا اما با همان یک مشت خاطره است که نای ادامه دادن پیدا می کند. همان گذشته می شود قوت قصه و او را مددی می شود تا برخیزد و لنگ لنگان ادامه دهد.
اولین فلاش بک فیلم، با اولین خاطره ای که از کیسه قصه بیرون می آید، آغاز می شود و ما را به شبی می برد که او پس از یک اجرای موفق، از همسرش، هانیه تشکر می کند، و بعد جای خالی او…
و صدای دست زدن تماشاچیان که برای تشکر از یک صندلی خالی، بلند می شود…صدای دست، چنان پتک می شود و همزمان بر سر جوان و بیننده فرود می آید.
یکه خورده، به انتظار می نشینیم تا قصه به همان جایی برگردد که منتظرش بودیم. اما قصه از همان فلاش بک به یک زمان دیگر می رود و باز خاطره ای دگر از کیسه بیرون می آورد و برایمان تعریف می کند.
خاطرات یکی پس از دیگری برای بیننده به نمایش در می آیند. اما فیلم هیچ گاه به زمان حال باز نمی گردد و بیننده از همان دقایق اول دچار یک آشفتگی بی دلیل می شود و خط سیر قصه در کلاف سر در گم زمان اسیر می شود و دیگر هیچگاه راه خویش نمی یابد.
از گذشته گفتن اما، قفل از نهان شخصیت ها، می گشاید. قصه که به نیمه می رسد، دیگر با آدم های قصه آشنا شده ایم. علی، ملقب به علی سنتوری، جوانی است اهل دل و رفیق باز و در عین حال تنها و گوشه گیر، در کودکی دل به سنتور رها شده در انبار خانه می بازد و همین دلدادگی او را از خانه جدا می کند. خانه ای که به شیوه سنتی اداره می شود. مادری که دل در گرو چیز دیگر دارد و خویشتن به آخرت خوشنود کرده است و از حال غافل است. پدری ثروتمند که از عالی رتبگان مملکت است و پسر اهل ساز و آواز را تاب ندارد.
علی اما دل از معشوق نمی برد و ترک خانه می کند و در گوشه ای با سازش به عشق بازی می نشیند. همین عشق، او را شهره شهر می کند. علی سنتوری نوازنده بزرگ شهر می شود و همین شهرت برای ساز، یک هوو به ارمغان می آورد و عشقی دیگر به زندگی علی سنتوری اضافه می شود. هانیه دختری است ماه چهره که با مادرش زندگی می کند، پیانو می نوازد و فن دلبری، نیک می داند. عاشق شوهر است و گاه در خانه حسش را برای شوهر می سراید، حس و حالش ترانه می شود و با صدای ساز زینت می گیرد و همگان را به وجد می آورد. اما آنگاه که زندگی بار دگر سکه را در هوا می چرخاند، شخصیت هانیه به آن روی دگر می نشیند، رویی که از “ شیر” نشانی ندارد. خط است و ساده. راهی است رفته که عبور از آن نه صبر تهمینه می خواهد و نه دلیری رستم. در پیچ و تاب زندگی، آن عشق و شیدایی، تبدیل به نیرنگ و خیانت می شود و هانیه همان می کند که هر آدم ضعیف دیگری هم می توانست انجام دهد.
قصه در میانه راه به یک روز خاص می رسد. روزی که علی سنتوری یاد خانه کودکی می کند، خانه ای که برای روح بلندش تنگ بود، صدفی که تاب سنگینی مروارید نداشت.
علی سنتوری برای به دست آوردن خرج دوایش، به خانه بازمی گردد و از مادر حقش را طلب می کند.
القضا، علی در روزی به خانه می آید که روز عیش مادر است و بساط روضه و نیایش، گسترده.
از زمانی که علی وارد خانه می شود، مکالمات، بیننده را در جریان زندگی خانوادگیش می گذارند و شخصیت معترض علی جلوه گر می شود. علی حق خویش به زور از مادر می ستاند و به خلوت و تنهایی اش بازمی گردد. و دوباره بازبینی خاطراتش از سر می گیرد.
سر آخر در دستان بی رحم تنهایی و جادوی افیون ذوب می شود و خانه و کاشانه و شهرت از کف می دهد و همنشین کارتن خوابهای کوچه و برزن می شود.
حکایت تمام شدن قصه هم از فرط تکراری بودن، جالب است. همان ماجرای همیشگی…
هانیه او را در خیابان می بیند و آنچه دیده بود به پدر علی گزارش می دهد، پدر از راه می رسد و منجی او می شود. علی به آسایشگاه ترک اعتیاد می رود و طلسم افیون باطل می کند. همین!!!
با نگاه جامعه شناختی اما، قضیه جور دیگر جلوه می کند. کند و کاو مهرجویی در چرایی و چگونگی شکل گیری شخصیت علی و نقش جامعه ناسالم در شکست خوردن یک فرد، نگاهی است که تازگی چندانی ندارد. اشاره کردن به واقعیاتی که مقبول همگان است چیز جدیدی به بیننده نمی آموزد و تنها و تنها یک خاصیت دارد.
اثر، آیینه دار مردم و جامعه می شود و هر کس می تواند چهره خویش در آیینه دریابد و لحظه ای با تصویر توی آیینه ارتباط برقرار کند.
همین می شود که عده ای کراهت چهره شان را نمیتوانند طاقت آوردن و جای خود شکستن، آیینه می شکنند.
برای بیان قصه به زبان سینما، اما باید اول ادبیات سینما را شناخت و زبان دوربین دریافت. وقتی به فیلم به عنوان یک اثر سینمایی نگاه می اندازیم، اولین موضوع بازی هنرپیشگان است که به چشم می آید.
بهرام رادان تا قبل از اینکه جای علی سنتوری بازی کند، هیچ تصویر ثبت شده ای بر ذهن (لا اقل ذهن من) نگذاشته بود. نه پسر عاشق پیشه آواز قو در ذهن مانده بود، نه پسر موج گرفته ای که در کلبه ای در گیلان سرسبز با مادرش زندگی می کند و نه انسان ناجوانمردی که در تقاطع دوستش را رها می کند…
در سنتوری اما رادان آنقدر خوب است که بازی اش واسطه دوربین را انکار می کند و او جای حک شدن بر ویزور دوربین، مستقیما به چشم می آید و لمس می شود.
صدای مخملی محسن چاوشی هم، کاملا به صورتش نشسته است و دستان هنرمند اردوان کامکار با حرکات دستانش همخوانی دارد.
گلشیفته فراهانی اما، بارها با شخصیت های دیگر در اذهان عمومی حک شده بود. هیچ کس از دخترک جذاب درخت گلابی، انتظار چنین عکس العملی را نداشت. کسی گمان نمی برد که مادر پر مهر میم مثل مادر، چنین اسیر زندگی شود. وی جایی در قفس شخصیت های آشنای پیشین اسیر بود. گلشیفته فراهانی نتوانست جای هانیه باشد و جای هانیه عاشق شود، جای هانیه عشقش را به دام بیندازد و جای هانیه او را راحت و ساده، فراموش کند.
فیلم برداری ضعیف و مونتاژ بد هم از دیگر عواملی هستند، که باعث شده اند کار حسابی از “سینما” فاصله بگیرد.
شاید بتوان گفت در کل، فیلم علی سنتوری تنها، بازی رادن و ساز کامکار را به عنوان مشخصه های هنری یدک می کشید و غیر از این دو در هیچ کجای کار ردپایی از یک کار هنری، عیان نبود.