آرامش مرده‌ها را به هم نزنید

نویسنده
پرستو آزادی ابد

» بوف کور

 

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

 

اشاره:

پرستو آزادی ابد، دانش‌آموخته رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی، سال‌هاست که داستان‌های کوتاه خود را درنشریات ادبی کشور منتشر می‌کند. نگاه او به زن و جایگاهش در جامعه‌ی ایرانی از مشخصات بارز آثار اوست. او در داستان “آرامش مرده‌ها را به هم نزنید”، با روایتی گیرا و تکان‌دهنده، ماجرای دختری مرده را تعریف می‌کند که در تلاش است تا پس از مرگ از آبرو و معصومیت از دست رفته‌ی خود دفاع کند. تصویری که او در این داستان ارائه می‌کند گویا تصویر واقعی زن ایرانی است که قرن‌هاست کوشش می‌کند از زن‌بودن و عواطف زنانه‌ی خود پاسداری کند، اما محیط و اجتماع، او را به چارمیخ عُرف و اخلاق و مذهب و غیرت مصلوب کرده است.

از همان لحظه که پیدایم کردند، حرف و حدیث‌ها شروع شد. اول آقاجانم را آوردند بالای سرم. تکیده شده بود و لاغر، اما هنوز آن کلاه برک سرش بود. درست مثل سال‌های گذشته. بعد داوود آمد. برادرم. نگاهش که کردم دلم غنج رفت. با آن قامت کشیده و تنومند مردی شده بود برای خودش. آقاجانم مانده بود لای پهنای سینه‌اش وقتی داشت مرا از روی شانه‌های نه چندان بلند آقام می‌پایید.

می‌دانستم این‌طور می‌شود. از همان روزی که تصمیم خودم را گرفته بودم. گرچه کوچک‌ترین اهمیتی هم نداشت. تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که بگذارند بخوابم – (رها و عمیق) در تاریکی قناتی که از ماه‌ها پیش تویش خوابیده بودم.

جنازه را که کشیدند بیرون چشم‌های منتظر جماعت از حدقه زد بیرون – حتی چشم‌های مادرم – که همه‌ی اهل محل گلین صدایش می‌زدند. تازه آن وقت فهمیدم که خیلی از ریخت و قیافه افتاده‌ام. آخر چیزی حدود شش ماه بود که افتاده بودم آن‌جا، توی آب. روزهای بدی نبود. آب خنک بود و زلال. چند روز اول پوست بدنم در اثر سرما چروک انداخته بود و سفت شده بود. اما کم کم عادت کردم. بهتر از همه این‌که همه‌جا ساکت بود و آرام. این اواخر ازدحام صداها روزگارم را سیاه کرده بودند. وقتی می‌افتادند توی کله‌ام تمام تنم را ریش ریش می‌کردند. اما هرچه سعی کردم نتوانستم به تاریکی سرد و بی‌روح شب‌هایش عادت کنم. با شنیدن کوچک‌ترین صدایی از کوره درمی‌رفتم – بچه هم که بودم از تاریکی می‌ترسیدم. بی‌بی‌جانم می‌گفت – همش واسه اینه که «گلین» وقتی تو رو باردار بود به صورت یه جنازه نگاه کرد اونم جنازه‌ی گندیده‌ی مرد که اصلا معلوم نبود کیه و از کجا اومده. من اما دلیل واقعی آن را می‌دانستم. همه‌چیز برمی‌گشت به آن شب برفی. رفته بودم داروهای بی‌بی‌جان را از خانه‌ی عمویم بیاورم که از دل تاریکی پیچیده بود جلویم.

صدایش را ندیده بودم. یعنی نگذاشته بود که ببینم… از همان شب از تاریکی می‌ترسیدم. شب‌های سختی بود. با هرصدای پایی قلبم هری می‌ریخت پایین و از کوره درمی‌رفتم. پاهایم هم در اثر سردی آب آن‌قدر بی‌رمق شده بودند که نمی‌توانستم تکان بخورم.

لعنتی‌ها دوباره پیدایشان شد. تازه داشتم به آرامش می‌رسیدم.

روزهای اول به سختی می‌توانستم خودم را روی آب نگه دارم. سنگی شده بودم. می‌رفتم تا ته آب و دهانم پر می‌شد از شن و ماسه. اما بعدها خودم را می‌کشاندم روی سطح آب و بدون حرکت تنم را رها می‌کردم بین هوا و آب. سبکی و بی‌وزنی تا نوک انگشتانم کشیده می‌شد. آن‌وقت چشمانم را می‌دوختم به سقف نمور قنات و مدت‌ها به همان حالت باقی می‌ماندم بدون آن‌که نفس بکشم. آب قطره قطره می‌چکید روی پوست صورتم و قل‌قلکم می‌داد. حس خوشایندی بود. بعد از آن‌همه جار و جنجال و شلوغی…

صداها باز هم دارند می‌افتند توی کله‌ام. پچ‌پچه‌ها دوباره شروع شده‌اند. گلین اما بی‌توجه به حضور مردها یقه‌ی لباسش را جر داده از پایین و دارد به سر و کله‌اش می‌کوبد. – چون او پس از این به راحتی نخواهد توانست بین این مردم زندگی کند. جماعتی که مدام حرف از چگونگی مرگ دخترش خواهند زد. لام تا کام حرف نمی‌زند. فقط دارد ناله می‌کند. انگار او نمی‌داند مرده‌ها می‌توانند صدای ذهن‌ها را هم بشنوند.

اگر می‌دانستم این‌قدر به دردسر خواهم افتاد هرگز چنین کاری نمی‌کردم. حالا هم‌زمان صدای تمامی ذهن‌ها و حرف‌ها افتاده‌اند توی کله‌ام و دارند دیوانه‌ام می‌کنند. دارد دست همه رو می‌شود. گلین بی‌هوش افتاده است روی زمین. زن‌های فضول جمع شده‌اند دورش و دارند برایش دل می‌سوزانند. گلین اما دارد توی دلش مرا نفرین می‌کند. الهی به زمین گرم بخوری دختر. الهی نکیر و منکر ولت نکنند شب اول قبری. الهی تو آتیش جهنم جلز و ولز بشی، ببین چی به روزگارمون آوردی. یکی از زن‌ها لیوان آبی در دست گرفته است و انگشتر طلایش را انداخته است توی آن. انگشتر از پشت شیشه بزرگ‌تر به نظر می‌رسد و می‌درخشد. آب را به زور به مادرم می‌‌خوراند و می‌گوید گلین جان این‌قدر خودت رو اذیت نکن، اون خدابیامرز هم راحت شد. حالا فکر کن چند روزی هم… بعد بقیه‌ی حرفش را می‌خورد و می‌گوید بخور. توش طلا آب کشیدم. دلت رو آروم می‌کنه. گلین لیوان را به دهانش نزدیک می‌کند.

به هیچ‌کدام آن‌ها نگاه نمی‌کند اما همه‌ی حرکت‌ها و صداها پر است از نیش و کنایه. آقاجان نشسته است روی زمین و دستمال را گرفته است جلوی چشم‌هایش. می‌خواهد گریه کند ولی نمی‌تواند. دلش پر است از نفرت و کینه. آرزو می‌کند زنده بودم تا با دست های خودش خفه‌ام می‌کرد. آن‌وقت سرش را بالا می‌گرفت و به همه می‌گفت دختری که از خونه فرار بکنه حقش همینه… اما حالا چیزی جز بی‌آبرویی برایش نمانده بود.

زن‌ها را صدا می‌زنند تا جنازه را بردارند و بگذارند توی پارچه. کسی جلو نمی‌آید. انگار دوست ندارند دستشان به تن دختری بخورد که چند سال قبل از خانه‌شان فرار کرده و به جایی که معلوم نبوده کجاست رفته است و حالا به طرز مشکوکی توی یکی از قنات‌های اطراف شهر پیدا شده است.

صداهای در هم و برهمی می‌شنوم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم. یکی از زن‌ها می‌گوید: من تو خونه نومزد دارم می‌دونید که… شگون نداره… آن‌وقت طوری که دیگران هم بشنوند به بغل‌دستی‌اش می‌گوید: ولش کنید… دختره‌ی نجسو… معلوم نیست تا حالا کدوم گوری بوده که حالا… دلم به هم می‌پیچد. می‌خواهم بالا بیاورم. بعد یادم می‌افتد مرده‌ها نمی‌توانند بالا بیاورند آن هم من… که شش ماه تمام با شکم خالی افتاده‌ام آن‌جا توی آب قنات و چشم دوخته‌ام به سقف نمور آن و چکه‌های آبی که لغزیده‌اند روی گونه‌هایم. به هر ترتیبی شده جنازه را بلند می‌کنند. مریم خانم – زن همسایه‌مان- به زن‌هایی که دور جنازه جمع شده‌اند می‌گوید همچین می‌گن زنا بیان بلندش کنن انگار تا حالا دست هیچ مردی بهش نخورده… اصلا از کجا معلوم شایدم… می‌‌دانستم اگر پیدایم کنند همه‌ی این حرف‌ و حدیث‌ها پیش می‌آید، اما دلم نمی‌امد دور از شهرمان توی غریبی بمیرم. برای همین برگشتم آن‌جا حوالی همان قناتی که پر بود از خاطرات خوش دوران کودکی‌ام. خدا لعنت کند آن مردی را که یک روز عصر با بیل و کلنگ آمد توی قنات بعد تا چشمش به جنازه‌ی من خورد وحشت‌زده فرار کرد و همه‌چیز را به پلیس گزارش داد. حرف که دهان به دهان گشت هرکس قضیه را شنید آمد تا ته توی ماجرا را دربیاورد.

بی‌انصاف‌ها نمی‌توانند بفهمند اگر شش ماه تمام توی آب شناور باشی عضلات تنت سفت می‌شوند و با کوچک‌ترین حرکتی ستون مهره‌هایت می‌شکنند. جنازه را می‌اندازند روی پارچه… استخوان‌های تنم صدا می‌کنند… پارچه را می‌گذارند توی تابوت… داوود می‌نشیند کنار تابوت… گریه نمی‌کند… دارد ضجه می‌زند… صدایش مثل بلندگو می‌افتد لای سلول‌های پوشیده‌ی تنم… قلبم دارد از جا کنده می‌شود. کم‌کم صدایش برایم مفهوم می‌شود… جماعت بخواهند یا نخواهند می‌زنند زیر گریه… بغض راه گلویم را می‌بندد. تاب نمی‌آورم… ها‌یهای گریه‌ام بلند می‌شود. آن وقت فکر می‌کنم چقدر خوب است که در طول این مدت آب بدنم خشک شده وگرنه تابوت پر می‌شد از آب چشم‌هایم و دوباره معلق می‌ماندم بین هوا و آب…

تابوت می‌نشیند روی دست‌های جماعت… چند مرد قوی‌هیکل زیرش را می‌گیرند… برایم آشنا نیستند… صدای کلفتی از جلوی تابوت داد می‌زند: لا اله الا… به گمانم پسر یکی از همسایه‌ها باشد. زن‌ها از عقب تابوت می‌آیند. صورت‌هایشان را محکم گرفته‌اند و خزیده‌اند لای سیاهی چادرهایشان… یکی از آن‌ها که جلوی بقیه راه می‌رود، برمی‌گردد و به زن‌های پشت سرش می‌گوید متوجه بخیه‌های زیر سینه‌اش شدید؟ از اولش هم مطمئن بودم که… بقیه تصدیق می‌کنند و حرف شاخه به شاخه می‌شود تا می‌رسد به گوش زن‌عمو صدیقه… خوشحال می‌شوم. او می‌داند بخیه‌ها مال دوران بچگی‌ام است. زمانی که از روی شیطنت رفته بودم بالای درخت و افتاده بودم روی دوچرخه‌ی آقاجانم که همیشه‌ی خدا گوشه‌ی حیاط بود… اما چیزی نمی‌گوید. فقط لب می‌گزد و به نشانه‌ی تایید سرش را تکان می‌دهد… اشک توی چشمانم حلقه می‌زند و رد می‌گیرد روی گونه‌هایم… آخ اگر می‌گذاشتند همان‌جا بمانم، کاش برنگشته بودم. اشتباهم این بود که خواستم توی شهر خودمان بمیرم…

بوی چمن‌زارهایی را بشنوم که رویشان دویده بودم این طرف و آن طرف… بیش‌تر از همه دلم برای قناتمان تنگ شده بود… تمام روزهای کودکی را با داوود و علی لابه‌لای سنگ‌هایش پرسه زده بودیم و رد مارها را گرفته بودیم… بزرگ‌تر که شده بودیم به نشانه‌ی دوستی اول اسم‌هایمان را روی سنگ بزرگی در ظلع جنوبی دهانه‌ی قنات حک کرده بودیم… اسم من درست وسط اسم آن دو قرار گرفته بود…

چشم می‌گردانم. می‌خواهم علی را ببینم… از همان لحظه‌ی اول فقط شوق دیدن او را داشتم… داوود این جاست درست زیر تابوت. اما هیچ خبری از علی نیست…

رفته بودیم لای سنگ‌ها و دنبال مارها می‌گشتیم. آن وقت زن عمو صدیق تا ما را دیده بود رفته بود به آقاجانم گفته بود که من و علی را لای سنگ‌ها دیده که… آقاجانم عزمش را جزم کرده بود. هیچ‌وقت حرفش دوتا نمی‌شد. خیلی ترسیده بودم. به داوود هم گفته بود که فردا سر این پسره رو گوش تا گوش می‌برم… حاشا به غیرتت که دوستت چشم به ناموست داره و تو هم هواداریشو می‌کنی… آن‌وقت تمام کتاب دفترهایم را پاره کرده بود و گفته بود جفت پاهاتو قلم می‌کنم اگر بشنوم از خونه دراومدی بیرون تخم سگ…

همان شب تصمیم به فرار گرفتم.

کاش می‌گذاشتند همان‌جا بمانم. آقاجان و گلین می‌خواهند بعد از کفن و دفن من از این شهر بروند. آقاجانم صبح وقتی جنازه‌ی مرا دیده بود به گلین گفته بود: زن، این‌جا دیگه جای موندن نیست. با این ننگ که نمی‌تونیم تو این شهر زندگی کنیم… همه‌ی این حرف‌ها را با گوش خودم شنیده بودم. گریه‌ام گرفته بود.

تابوت دارد روی دست‌ها پرواز می‌کند. حس خوبی است. خوب‌تر از وقتی که توی آب معلق مانده بودم. دلم اما بدجوری گرفته است. تلاش می‌کنم علی را پیدا کنم. زل می‌زنم توی تک‌تک صورت‌ها. خبری از او نیست. چرا که هیچ‌کس حرفی در مورد او نمی‌زند. حتی داوود… دوباره چشم می‌گردانم. اگر تمامی این حرف‌ها را باور کرده باشد چه؟… نه… شاید نمی‌خواسته مرا با این لباس‌های پوسیده و نیمه‌برهنه در مقابل چشم‌های هزاران مرد و زن هیز و فضول ببیند؟

دویده بودیم طرف قنات. تنگ ماهی‌ها را محکم گرفته بودیم لای دست‌هایمان. پانزده روز از عید می‌گذشت. ایستاده بودیم کنار قنات. ماهی‌ها را انداخته بودیم توی آب. علی گفته بود: آب پاکی میاره، هرچه قدرم کثیف باشی آب همه رو می‌شوده و با خودش می‌بره. صدا پیچیده بود توی دالان‌ها و موج انداخته بود.

کاش هرچه زودتر تمام شود. دارد حوصله‌ام سر می‌رود. مگر آن‌ها نمی‌دانند نباید آرامش مرده‌ها را به هم بزنند؟… هیچ‌وقت دوست نداشتم پا توی مرده‌شورخانه بگذارم. حتی وقتی بی‌بی‌جانم مرده بود، خوش نداشتم صورت مرگ را ببینم. اما حالا با این سن و سال، خودم، این‌جا،… مراسم کفن کردن دارد تمام می‌شود. نما میت را هم که بخوانند، برای همیشه راحت می‌شوم.

جنازه را بلند می‌کنند و می‌گذارند توی گودال. طعم خاک می‌پیچد توی دهانم. بوی نموری می‌دهد. تنم کش می‌آید… برای آخرین بار زل می‌زنم به صورت‌ها. داوود از گلین هم کوچک‌تر شده است. سنگ را می‌گذارند روی سینه‌ام… خسته‌ام. خوابم می‌آید… چشم‌هایم را می‌بندم… حالا من و داوود و علی دارم با صدای بلند می‌خندیم و می‌دویم دنبال سیرسیرک‌هایی که از لای سنگ‌ها پرواز می‌کنند به طرف قنات.