راستانِ داستان

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

سفر به مرور زمان


 

نیمه شب بود که علی و داریوش از خانه‌ی ممد بیرون آمدند. ممد تا دم در برای بدرقه‌شان آمد و همانطور که به تنه‌ی باریک درخت تاک کنج حیاطشان تکیه داده بود آخرین قرار و مدارها را هم با بچه‌ها گذاشت. برای فردا صبحش بسمت شمال قرار سفر گذاشته بودند. علی همانطور که به درخت‌چه‌ی ارغوان وسط حیاط خیره شده بود آخرین سوال را هم پرسید : پس گفتی ضبط ردیفه دیگه؟ ممد با صدای نامفهومی خیال علی را راحت کرد که ضبط ردیفه.

فردا، صبح اول وقت علی و داریوش سر کوچه‌ی منتهی به خانه‌ی ممد همدیگر را دیدند. هر دو خواب‌آلود و تقریباً هیچ حرفی با هم نمی‌زدند. چند لحظه بعد از چند ضربه به درب ممد با ساک آبی‌اش بیرون پرید. با سر به همدیگر سلامی کردند و به سمت ماشین که وسط کوچه پارک بود رفتند. یک کوچه‌ی باریک که آدمها به زور از دو طرف ماشین ممد رد می‌شدند و هر جفت از چرخ‌های جلو و عقب ماشین هم یکطرف جوی باریکی که از وسط کوچه می‌گذشت.

بچه‌ها کمک کردند که ممد چادر روی ماشین را جمع بکند. یک پیکان مغز پسته‌ای مدل ۵۲ که تنها دارائی ممد از باقیمانده‌های تنها دارائی پدرش بود از زیر چادر بیرون آمد. داریوش با انگشت اشاره‌اش از دم سپر عقب و روی خاکی که به ماشین نشسته بود خط کشید و همینطور تا گلگیر جلو آمد که یکدفعه خشکش زد : مممم… ممد… ممم… ممد ؛ چرخ ماشین کو؟ علی که آنسمت ماشین ایستاده بود به چرخ‌ها زل زد. ماشین روی هشت آجر سر جای خود ایستاده بود و انگار که سهم هر چرخ دو آجر بوده باشد. به همین راحتی ماشین چرخ نداشت. صراحتاً دزدیده بودنشان. علی از بیرون چشم‌هایش روی ضبط نوئی که ممد به کنسول جلو سوار کرده بود خشک ماند : سفر مالید؟

داستانی بود. بچه‌ها با ساک‌هایشان به خانه‌ی ممد برگشتند و همانجا روی پله‌های حیاط که به خانه ختم میشد نشستند. حالا سر صبحی رینگ و لاستیک از کجا پیدا کنیم؟ یک ساعت نشد که هر کدام از بچه‌ها برای پیدا کردن رینگ و لاستیک در یک طرف شهر پخش شده بودند. علی سر از خانه‌ی دائی‌اش درآورد که راننده تاکسی بود و اتفاقاً آنوقت صبح، بیدار. خودش صد دفعه دیده بود که تراس بزرگ خانه همیشه پر بوده از رنگ به رنگ رینگ و حلقه به حلقه لاستیک‌هائی که لابد اتحادیه می‌داد.

دائی ناصر با کلاه شاپوی همیشگی‌اش که انگار با همان می‌خوابید درب خانه را باز کرد. آسمون و ریسمون از یک ساعت بیشتر طول کشید تا علی توانست بخواهد برود سر اصل مطلب. اجابت درخواست از دائی ناصر هم راه‌هائی داشت. همان کاری که از بچگی برای عیدی گرفتن می‌کردی : قربان صداقه‌اش می‌رفتی و خاطراتش را گوش می‌دادی و در مورد تمام اظهار نظرهایش نشان می‌دادی که حق با اوست. این روش ده دقیقه‌ی بعد علی را صاحب دوتا رینگ و لاستیک کرد که حی و حاضر و آماده در مقابلش بود.

حالا علی دوباره به محل قرار رسیده بود. خود دائی ناصر هم او را رسانده بود. خوشبختانه داریوش و ممد هم برگشته بودند و آنطور که ممد ماشین را روی جک برده بود معلوم بود که آنها هم دست خالی برنگشته‌اند. چرخ‌ها که سر جاهایشان نشست سر آخر دوتا زاپاس هم برای بچه‌ها مانده بود. خنده روی لب‌ها برمی‌گشت و بچه‌ها درباره‌ی این حرف می‌زدند که حالا گیرم که سه چهار ساعت هم دیر شد، چه می‌شود مگر؟ نذر که نداریم سر ساعت برویم. ممد پشت فرمان نشست، داریوش کنارش و علی رفت صندلی عقب. ممد دستش را بالا آورد : آقا بزنیم به جاده؟ بچه‌ها دست‌ها را به دست ممد کوبیدند : بزنیم… دست ممد همزمان با صدایش به سمت ضبط رفت : پس میریم که داشته باشیم یک نوار خوشمزه….. ضبط کو؟!