حقیقت وپیامدهاش

نویسنده
برندان گیل

» اولیس/ داستان خارجی

ترجمه علی اصغرراشدان

گیس های صاف بلوند ودهنی گلگون داشت، لنگ بود. هرروز تو مرکز گروهی از پسرهای پرسروصدا گلف بازی میکرد و میرفت شنا. چارلزبامادرش تو ایوان هتل می نشستند، مادرش تکرارمیکرد:

“فوق العاده نیست؟ دختری مثل اون؟ تعجب میکنم اونا تودختره چی می بینند؟”

چارلز دختر را می پائید و سرش را در تائید حرف مادرش تکان میداد. صبح هاکه دختروپسرهاکنارهم دراز کشیده ومی خندیدند، چارلزقدم میزد و از کنار استخرمیگذشت. صدای دختررابادقت گوش میکرد. صداپائین، بی شتاب ونیرومندبود. چارلزمتوجه شدزبان دختر همان طوریست. هرکلامش “جهنمی نفرین شده” وبدترازآن به نظرش میرسید. دخترازخدائی حرف میزدکه چارلز خودرا آماده میکردزندگیش را وقفش کند، انگارخدارفیقی بود توبلوک پهلوئی.

دختر میگفت “به خداقسم میخورم. اینو بایدبه خاطرخدابهت گفته باشم. ” چارلزردیف مسخره بازیهاراپشت سرگذاشت. هجده ساله بود. پیش از ورود به یک حوزه علمیه، آخرین تعطیلیش رابامادرش می گذراند. بعداز گذراندن هفت تابستان دیگریک کشیش میشد. حرف زدنهای دخترروشنای سریعی به درونش خیزاند. توزندگیش هرگزکسی مثل اورا ندیده وچنان صدائی را نشنیده بود.

 یک شب بعدازشام که مادرتوطبقه بالا قرصی را می بلعید دخترتوایوان هتل کنارش نشست. خنده رولبهاش پرمیکشید. چشمهاش رنگ بلوز آبی جلو بازش بود. گفت:

“مامیباس همو بشناسیم. تو میباس تواستخرقاطی گروه ماشی. “

“من بامادرم هستم. “

دختردستهای اورا باستهاش پوشاند:

“به خاطرخدا بس کن. تو به اندازه کافی بزرگی که تنها شناکنی، نیستی؟”

چارلزحس کردقبل ازدیرشدن باید توضیح دهد. دخترچیزی گفته بودکه هرگز فراموش نمیکرد. گفت:

“من دارم یک کشیش میشم. “

دخترخنده ش را دنبال کرد “یه کشیش؟بایه یقه گردبالااومده وچیزای دیگه؟”

چارلزباتکان دادن سرتائید کرد.

“به این خاطر نمیتو نی باگروه شناکنی؟”

“هیچ کاریش نمیشه کرد. باید چیزی را بهت بگم که همیشه به همه میگم. “

“اگه بخوای میتونی باما بیای دانسینگ؟”

“مطمئنا. “

“اگه بخوای میتونی منو ببری سینما؟”

“آره. “

“هیچوقت بایه پسری که بخواد کشیش بشه نبوده م. اگه بخوای میتونی امشب منو باماشین ببری بیرون؟”

چارلزباتسکین گفت “ماشین مان رانیاوردیم. “

“آه لعنتی. منظورم ماشین منه. منظورم اینه که مثلامیتو نی این کارو بکنی، نگفتم باهات میام که!”

سراپای چارلز را بانگاهش وارسی کرد، گفت:

“بایه پسری که میخواد کشیش بشه بیرون رفتن واسم جالبه “

 چارلزفکرکردخوشبختانه هرلحظه ممکن است مادرش ازپله ها بیایدپائین و اقرارگرفتن دختر را کوتاه کند. گفت:

“تونبایدیکریزقسم بخوری.”

منتظرخنده دخترماند. نخندید. دستش را رو پوست قهوه ای باسن وپای کوتاهترخود مالید وبالاوپائین برد. گفت “مثلاچی قسمی؟”

“مثلا “به خاطرخدا”. این قسم خوردنها ارزش اسم خدا را پائین میاورد. این یکی ازده فرمان است. گ

دخترگفت”من یه دختر ابله لعنتیم. واسه این اونجور حرف میزنم که به پای کوتام فکر نکنن. نمیدونستم تو میخوای یه کشیش بشی. “

چارلزمیخواست ازشرش خلاص شود، نمیدانست چطور، بلند شد وگفت:

 ”فکرمیکنم تو نباید از این چیزای ناچیز بترسی. من حتی متوجه این قضیه نشدم. “

دختر بلندشد وکنارچارلزوایستاد. چشمهاش توروشنای کوهستان درخشیدند.

گفت” آه لعنتی. لطفا بهم دروغ نگو. البته که متوجه شدی. ناراحت شدی؟ وادارت میکنه ازم فاصله بگیری؟”

چارلز گفت”نه، آه، نه. “

دختردستش رازیربازوی چارلزخیزاند. گفت:

“ازاونجورنایس ومحکم گفتنت متشکرم. خیلی وقته این قضیه رو ازهیچکی نپرسیده م. “

 چارلزناخواسته واحمقانه خودرادیدکه کناردختردرازای ایوان را راه میرود. گیسهای بلوندش شانه کتش رالمس میکرد. بانگاه کردن به دخترمشکل میشدگفت لنگ است. سرش راخم کردکه عطردختر را بو کند. گفت

“بهم بگوچه کارمیکنی؟”

“منظورت روهم پریدنه؟همون کارائی که من همیشه میکنم؟”

“تومجبورنیستی اینها را بهم بگی. “

“امامن اون کارارو میکنم. همینجوری اون کارارو میکنم. اصلاواسم هیجان نداره. خوشگل نیستم. اذیتم نمیشم. یاخیلی اذیت نمیشم. من هیچ کاری نمیکنم. خودموبارهگذرااداره میکردم. یه گروه داشتم. فکر میکنم چن سالی همینجورولگردباشم. سرآخر ممکنه یکی ازم بخوادباهاش ازدواج کنم. مثل یه ماهی تندمیپرم توبغلش. امیدوارم حس کافی واسه این کارو داشته باشم. اون کاروکه بکنم، وحشتناک خوشبخت میشم. سعی میکنم تو بیشتر بگومگوهامون اون برنده بشه. سعی میکنم توجلب رضایتش همونطورکه توتموم کتابای لعنتی میگن درباره آوردن بچه های خوب واسه اون وتموم چیزای دیگه موفق باشم. “

 چارلزخودراخطاکارحس کرد. دخترهمه چیزرا درباره خود بهش گفته بود. حقیقت ناخواسته ای را بهش گفته بود. به انتهای ایوان رسیدند. رو درروی دره بین کوههاایستادند. دومردمسن توهوای گرگ ومیش کراکت بازی میکردند. چوگانهای چوبی وتوپها ملایم به هم میخوردند. شلوارهای سفید شبیه ارواح مرموزرو چمن حرکت میکردند. چارلزودختر میتوانستندتلق تلوق شستشوی ظرفهاوصدای بلندوخسته گروه خدمه راتو طبقه پائین بشنوند. دخترگفت”حالاتو ازخودت بگو. فکرمیکنی میخوای یه کشیش بشی؟”

“چرا، بله. “

“اون یه قولی نیس که موقع فریادکشیدن مادرت بهش دادی؟”

چارلزخندید. از راحت خندیدن خودش تعجب کرد. گفت:

“خب، فکرمیکنم مادرهمیشه ازم میخواست یک کشیش بشم. مخصوصا بعدازفوت پدر. مارفتیم خارج. مادرومن. تابستان راتورم گذراندیم. یک اجازه حضورباپاپ قبلی داشتیم. مردی کوچک باعینک ته استکانی وحلقه ای بزرگ. تصمیم گرفتیم برویم مراسم مس وحتی عشای ربانی روزانه. برکه گشتیم تحصیل تو مدرسه کاتولیک راشروع کردم. این رشته را دوست دارم. امسال فارغ التحصیل شدم. پائیز میروم حوزه علمیه. فکرمیکنم آنجاراهم دوست میدارم. “

دخترگفت”اونجاچیزائی بیشتراز اینا وجود نداره؟من یه کاتولیک نیستم. هیچ مذهبی ندارم. تونباس یه جورصدا، صدای زنگایا چیزائی شبیه اونم داشته باشی؟”

“منظورت اعتقاده، بله. خب، فکرکنم اعتقاددرستی داشته باشم. “

“اون چی جور اعتقادیه. چی جوری میتونی بهش اطمینون داشته باشی؟”

چارلزنرده ایوان را چسبید. هرگزقادربه دادن پاسخ این پرسش نشده بود. زانو زدنهای ماههاوسالها کنارتخت مادرش رابه خاطرآورد. مادرزمزمه کرده بود:

“حسش نمیکنی عزیزم؟حس نمیکنی چقدر خارق العاده میشه؟حس نمیکنی خدا ترو چقدرمیخواد؟”

 چارلزسرآخر باخودگفته بودکه قادربه دادن پاسخ پرسش میباشد. روزبعد مادرش چشمهاش رامالیده وگفته بود:

“پدر”دوفی”پسرم اینجاست. تقدیم شما میکنمش. “

پدردوفی گفته بود”تو همه جا نمونه یک مادر ایرلندی هستی. مطمئنی میخواهی بامابیائی، پسرم؟”

چارلزمادرش را نگاه کرده و گفته بود”بله پدر، مطمئنم. “

 چارلزپاسخی راحرف زده بود، پاسخی را نوشته بود، پاسخی را زیسته بود، اما هرگزبهش اعتقادی نداشته بود. درانتظار اعتقادپیدا کردن به آن مانده بود. اکنون برای اولین بارگفته خودرامی شنید”نه، نمیتوانم مطمئن باشم. “

دخترگفت”پس رو این حساب، تو نمیری یه کشیش بشی. تو نباس یه کشیش بشی. واسه چی توی لعنتی از رو به رو شدن باحقیقت می ترسی؟”

 چارلزمادرش رادیدکه به سنگینی تو ایوان قدم میزند. به منزله بیگانه ای وارسیش کرد. عجب پیرزن عظیم نیرومندی بود. عجب هدایتش کرده بود! دست دختر را گرفت. سردو بی حرکت بود. حس کردکف ایوان زیرگامهای نزدیک شدن مادرش میلرزد… . .