قدیانی، بازگشت به جوانی با موی سپید

محمد رهبر
محمد رهبر

اگر انقلاب نمی شد، ابوالفضل قدیانی در زندان ماندگار بود. آن سالها، مبارزه همه چیز این جوانِ مسلمان شد که از نوجوانی به گروههای مسلحِ اسلامی پیوست و دیگر مجال درس و دانشگاه نداشت. سال 54 به زندان افتاد و بهمن 57 مردم در زندان گشودند وهم ابوالفضل را آزاد کردند و هم همسر آینده اش را بعد از سه سال حبس.

 خانم رحیمی، معلم دبستان، یکسال بعد با قدیانی آشنا شد. سابقه ی دختر و پسر زندان بود و انقلاب. تفاهم داشتند و ازدواج به سبک انقلابی های ساده زیست سر گرفت. نه حلقه ای خریدند و نه عروسی گرفتند و مهریه تفسیر المیزان شد، ردیف بر طاقچه ی اتاق خالی.

این روزها قدیانی دوباره به اوین برگشته و خاطراتِ جوانی را با قلب خسته ای که گاهی می گیرد و گاهی می سوزد، تکرار می کند. گفته است که خودش و هم نسلانش در کورانِ مبارزه، حق و حقوق مردم و دموکراسی را گم کرده بودند. حالا که مسن ترین زندانی سیاسی است به طلبکاری همان حق از دست رفته آمده است و در این پیرانه سر، کاری می کند که انگار در جوانی، پختگی اش نبود.

مجاهدت برای جمهوری نوپای اسلامی چنان شوری داشت که قدیانی و همسرش فرصت تعریف خاطرات زندان پیدا نکردند. بحران های تو در تویی پیش می آمد و قدیانی انقلابی بر خود تکلیف می دید که همه جا حاضر باشند.

 هفت گروه کوچک مسلح مسلمان که رهبرشان آیت الله خمینی بود، پس از پیروزی انقلاب، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تاسیس کردند تا هم نام “مجاهد”را از قبضه ی گروه رجوی در آورند و هم تشکیلاتی باشند تئوری ساز و کادر ساز و کارساز.

 جنگ آمد و قدیانی به جبهه رفت. جنگ تمام شد و قدیانی در سازمان کوچک مجاهدین انقلاب ماند و به دوران اصلاحات رسید. خواندن و خواندن و تجربه ی عمری مبارزه و دیدن و دیدن، به قدیانی انذار می داد که پای این قافله تا به حشر لنگ است.

 حالا و در زندان این عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که حزب کوچکش همواره تحلیل های عمیق از سیاستِ پیچیده جمهوری اسلامی به دست می داد، عبرت عمرش را می گوید به شفاف ترین کلام.

جرم قدیانی، ابتدا توهین به احمدی نژاد بود و بعد توهین به رهبری هم افزوده شد. احمدی نژاد را دروغگو و مفسد خوانده بود و رهبری را یک مستبد تمام عیار. سه سال حبس تا همین جا و در شصت و پنج سالگی برای اش بریده اند، تجدید نظر هم نخواسته و به اوین رفته است.

 همان روحیه جوانی دوباره جوانه زد. دربندانِ جوان، کنارشان پیرمردی رامی بینند که پیش از آنکه آنها به دنیا بیایند به زندان آمده بود. چیزی عوض نشده الا اینکه از اوینِ پهلوی تا اوینِ جمهوری اسلامی، موی سیاه، سپید شده است.

 جوانترهای بند 350 به قدیانی اقتدا کردند و صف نماز پشت سرش قامت بست. جانمازش را هم پهن کردند و همین جا بود که قدیانی بر سرشان فریاد زد که استبداد از همین جانماز پهن کردن، آغاز می شود.

 پیرمرد، بعد از این همه سال در شناخت استبداد، تخصص پیدا کرده است. گرچه دانشگاه نرفته اما آن همه کتاب که بر تفسیر المیزان افزوده شد و این همه حادثه که آمد و رفت، چشمانش را روشنی داده که می تواند کوچکترین رگه های خودکامگی را بشناسد که از کجاها آمده و تا کجا می رود.

می گوید از آن انقلابی که جوانی اش را به لحظه های سرخش هدیه داد، هیچ نمانده است. می گوید جمهوری اسلامی که او و هم نسلانش بر آن حلقه زدند تا گزندی نبیند، بر اندازی شده و آنچه امروز است، بدتر از سلطنت دیروز.

 نامه اش به رهبر جمهوری اسلامی از تند ترین خطاب ها با سید علی خامنه ای بود. قدیانی که انگار چیزی برای از دست دادن نداشت، به رهبری گفته بود تا در خلوت بنشیند و انصاف بدهد که حضرتش با قذافی و مبارک که مستحق رفتن هستند، چه فرقی دارد و در آخر نامه گریبانش گرفته بود که از سر راه ملت ایران کنار رود.

اگر انقلاب نمی شد، ابولفضل قدیانی در زندان ماندگار بود، اینبار هم شاید در زندان نماند.