چاپ آخر/ نقد و نظر – نرگس مقدسیان: شاهرخ مسکوب در ۱۳۰۲ خورشیدی در بابل به دنیا آمد. دورهی ابتدایی را در مدرسهی علمیه پشت مسجد سپهسالار تهران گذراند. از کلاس پنجم ابتدائی مطالعه رمان و آثار ادبی را شروع کرد. سپس در اصفهان تحصیل کرد. پس از پایان تحصیلات دبیرستان در سال ۱۳۲۴ او از اصفهان به تهران میآید و در رشتهی حقوق دانشگاه تهران مشغول به تحصیل میشود. او در همین سالهاست که به روزنامهی “قیام ایران” میرود و برای آنها تفسیر اخبار خارجی مینویسد و این “اولین کار نویسندگی” او بود. علاوه براین مسکوب در این سالهازبان فرانسه را میآموزد و گرایش چپیاش و اشتیاق فراوان برای دانستن اطلاعات روز، مطبوعات چپ فرانسه یکی از اصلیترین انگیزههای او دراین باره است. گرایش سیاسی مسکوب باعث میشود که در فروردین ماه سال ۱۳۳۰ در آبادان دستگیر و روانهی زندان شود. که البته خودش میگوید: “این بار دومی بود که به زندان میافتادم. بار اول بیست و چهار ساعت بیشتر نبود.” و آن بار اولش سال ۱۳۲۷ بوده است. “بیست و چهار ساعت در شهربانی نگهام داشتند و بعد ولم کردند.” ولی در سال ۱۳۳۰ یک ماه تمام در زندان میماند و در اردیبهشت همان سال آزاد میشود و “بعد از اینکه از زندان درآمدم منتقلم کردند شیراز”. مسکوب یک بار دیگر یعنی در اسفند سال ۱۳۳۳ و چندماه پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ دوباره دستگیر میشود و تا اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در زندان میماند.
نخستین نوشتههایش را در سال ۱۳۲۶ با عنوان تفسیر اخبار خارجی در روزنامهی قیام ایران به چاپ رساند. پس از کودتای ۲۸ مرداد در اوایل اسفند ۱۳۳۳ به زندان افتاد و به سختی شکنجه شد. در زندان دو چیز او را زنده نگه داشت، یکی مادرش و دیگری دوستش، مرتضی کیوان، که در مهرماه همان سال تیر باران شده بود.
شاهرخ مسکوب در روزهای پس از انقلاب زمانی که دانست نوشتن و انتشار عقایدش در ایران امکانپذیر نیست، ایران را ترک کرد و در مدرسهی مطالعات اسلامی پاریس مشغول به کار شد. پس از تعطیلی مدرسه دیگر ممر درآمدی نداشت و ناگزیر در عکاسی خواهرزادهاش مشغول به کار شد پشت پیشخوان عکاسی کار و همانجا هم زندگی کرد.
این یادداشتها گزیدهای است از “دور اول” روزانهنویسی شاهرخ ۳۱/۳/۱۳۴۲ تا ۸/۱۰/۱۳۴۶ که در روزها در راه (انتشارات خاوران در پاریس ۱۳۷۹، دو جلد) به چاپ نرسیده است، به گفتهی خودش، “تا بماند، شاید برای زمانی دورتر و دیرتر.” مسکوب، پس از چهار سال و اندی دست از نوشتن بر می دارد، چون: “درآن سالها- شاید بیهوده- میترسیدم که مبادا روزی بیموجبی گرفتار دستگاههای امنیتی شوم و آنها کنجکاو که این کیست و آن کی، و با این چه کار داشتی و با آن چه کار میکردی. پس، از ترس دفتر و دستک را بستم و از خیرش گذشتم.”
۳۱ فروردین ۱۳۴۳
امروز سیره جلال الدین تألیف محمد نَسَوی و ترجمه محمدعلی ناصح را تمام کردم. براستی ترجمه شیوائی است. اما خود کتاب از تاریخ هایی است که در نزد ما کمتر نظیر دارد زیرا نویسنده خود دست اندر کار یا شاهد بیشتر چیزهایی است که نوشته. از این نظر شبیه تاریخ بیهقی است. گذشته از این کتاب برای شناختن اوضاع زمان و نیز جلال الدین خوارزمشاه بیمانند است. بطوری که از کتاب برمی آید او مردی است دریا دل و شجاع و دشمن بی آرام مغولان، ولی بیتدبیر. وزیری حریص، دسیسه کار و فرومایه چون شرف المللک را تقریبا از آغاز تا انجام با خود داشت. نمی توانست مثلا مانند شاه عباس شطرنج بازی مسلط بر تمام صحنه باشد. پیاپی گرفتار ماجراهای نسبتا کوچک در آذربایجان و اطراف بود.
اما از پادشاهی گذشته سرگذشت او به عنوان مردی خستگی ناپذیر و دلیر که عمری با تقدیر و تاریخ جنگیده و هرآن پس از هر ضربت جانکاهی سربرآورده، بسیار خواندنی است. بلاهایی که بر او نازل شده کمر شکن است، موافقت با غرق مادر و زن و کسانش در رود سند و فرار برادر ناچیزش غیاثالدین درهنگامه جنگ با مغولان تنها دو نمونه بیشتر نیست. گویی هیچ مصیبتی او را از پا در نمی آورد. هفده روزه از تفلیس به کرمان می تازد (تاریخ مغول اقبال) و درکنار تفلیس به دشمنان پیشنهاد جنگ تن به تن می کند و سه نفر را می کشد (تاریخ مغول. (اما تاریخ نشان می دهد که او متهوری خشن و بیاحساس نیست که زهر تلخ اندوه دردلش کارگر نباشد. مویه بر مرگ غلام و یکسال از جسد او جدا نشدن (تاریخ مغول) و سرانجام پناه بردن به شراب و مستی کافی است که انسان بداند در روح پرآشوب او چه می گذشته است. حتی شرح کشتارها و یغماهای او بیزار کننده نیست زیرا نه مثل انوشیروان دادگر بر حریر و زربفت می لمد و یکروزه فرمان کشتار دوازده هزار نفر را می دهد و نه مثل آقا محمدخان حریف را با رذالت و پستی می کشد. مردی است که مرد میدان است. همیشه رویاروی مرگ است که بکشد یا کشته شود. هردو محتمل است و هردو رخ می دهد. او از همه کسان و اطرافیان چپاولگر و دسیسه باز خود بسیار برتر است. مردیست بسی بلند تر از دیگران و تراژدی او در اینست که در کار فلک نه می تواند آنان را درست و هریک را سزاوار خود بشناسد و نه می تواند همه نیروهای داخلی وخارجی را برای هدفی که دارد فراهم آورد و به کار گیرد. کاش کسی می توانست بیوگرافی او را بنویسد. در ضمن شرح احوال او بسیار حرفها می توان گفت. رابطه او با اسمعیلیان و رفتار آنها با این پادشاه نیز جالب است. گذشته از کتاب نسوی، مقالهای در شماره ۱۲ سال ششم راهنمای کتاب اطلاعات سودمندی در این باره دارد.
تاریخ مغول اقبال را هم چند روز پیش تمام کردم. کتابی خواندنی است چون کتاب دیگری نیست که اطلاعات از آغاز تا پایان کار مغولان را در ایران نسبتا به اختصار از یک جا گرد آورده باشد. ارزش علمی کتاب زیاد نیست. آن قسمتهایی که راجع به دوره غازان از جامع التواریخ نقل به معنی شده بیشتر اوضاع اجتماعی آن دوران را نشان می دهد تا جاهایی که خود اقبال نوشته. آخرهای کتاب هم فهرستی است از اسامی دانشمندان و نویسندگان و شاعران و بعضی جاها (شرح حال سعدی) بیشتر تاریخ ادبیات شده است. با این همه چون اطلاعات مربوط به آن دوره در یک جا گرد آمده خواندنی است.
۶ اردیبهشت ۱۳۴۳
دیروز میرزا غلامعلی حقیقت به دیدنم آمد. او یکی از بهترین نقالها و شاید بهترین نقال موجود تهران است. یکی ازافراد صنفی استکه زمانی کیابیایی داشت و امروز آخرین نفسها را می کشد و زود باشد که بمیرد. شاهنامهرا به سبک خود خوب می داند و از ادبیات فارسی هم بیاطلاع نیست. البته با عباس ننه جُمیکهچندسالپیشدراصفهان دیدمشخیلیفرقدارد. عیدبود وماهرمضان، شبیبا امیرو جمشیدبهنام و خُجی و یکیدوتایدیگر رفتیم به قهوهخانهای در خیابان حافظ. او ساعت ۱۲ آمد. نشئه و می زده بود. با یک نظر وجود ما و وضع مجلس را دریافت. اول بهاریهای از منوچهری خواند و سپس گفت که البته خودنمایی در محضر ارباب فضل خطاست ولی من می خواهم ارمغان موری به خدمت سلیمان ببرم… برگ سبزی است تحفه درویش. چه کند، بینوا همین دارد. و سپس قصیدهای از خود خواند با همان وزن و همان قافیه و به قول خودش به استقبال استاد دامغان رفته بود. به راستی شعری بلند و پُرشکوه بود. آن وقت طبق معمول غزلی از حافظ خواند و به مناسبت از بزم به رزم پرداخت و شاهنامه را شروع کرد. خیلی خوب شاهنامه می خواند و سراسر بیخویشی و هیجان بود. راه می رفت و با عصا و حرکات دست و حالات چهره و نشستن و برخاستن و پیچ و تاب صحنه های رزم را مجسم می کرد. البته در میانه داستان اخلاق و جامعه شناسی هم گفت و آنچه می گفت برای زندگی روزانه شنوندگانش بیفایده نبود. بسیار خوب و دلپذیر حرف می زد و در تمام مدت نفس همه بند آمده بود و سحر شده بودند. نقل آن شب تمام شد. رفتیم و من تازه حس کردم که خوابم می آید ساعت را دیدم سه بعد از نیمه شب بود. بنا به قراری که گذاشته بودیم فردا صبح من و امیر به خانه اش رفتیم. خانه محقری بود با سه چهار تا اطاق که حیاط کوچکی را در آغوش گرفته بود. و در حیاط، جلو اطاقها ایوان باریکی بود در اطاق پذیرائی نشستیم. خواست از دری بیاید پیشاپیش از پشت در به صدای بلند می خواند: “بخت باز آید از آن در که یکی چون تو درآید/ روی زیبای تو دیدن در دولت یگشاید.” ولی در بسته بود. از در دیگری وارد شد و گفت “تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و رعنایی/دری باشد که از رحمت بروی خلق بگشایی” و به شوخی افزود که بدبختانه بیش از این نمی توانم درحق خودم غلو کنم و عذر خواست. دوساعتی آنجا بودیم و او دو کلمه حرف می زد و یک شعر به مناسبت می خواند. حافظه عجیبی داشت و خیلی هم خوانده بود. در ضمن صحبت معلوم شد که او با طبابت ازروی طب قدیم و ساعت سازی و نقالی زندگی می کند تا خرج بچهها و پول تریاک و عرق در بیاید.
میرزا غلامعلی در حد عباس ننه جُمی نیست. سواد او را ندارد و مهم تر اینکه موقع نقالی آشفتگی و شوری عباس را تسخیر می کند که میرزا از آن بی نصیب است. ولی با این همه میرزا هم نقال خوبی است. اگر آن یکی زال و رودابه یا رزم رستم و اشکبوس را بهتر بگوید این یکی برای نقل داستان ایرج یا سیاوش مناسب تر است. دوسال پیش یکی دو ماهی با میرزا رستم و اسفندیار می خواندیم. می خواستم بدانم چگونه داستان را در می یابد و وارث چه سنتی است. متأسفانه نظریاتش برای نوشتن مقدمهای بر رستم و اسفندیار چندان به کار من نیامد. دید او، اگر بتوان گفت، فئودالی است. یعنی ادبیات را با معیار اخلاق و اخلاق دوران پدرسالاری می سنجد. مثلا تنها انگیزه اسفندیار برای جنگ با رستم اطاعت از فرمان پدر است. چیزی که من هیچ از آن صحبت نکرده ام. ولی در هرحال خواندن رستم و اسفندیار با او برایم مفید بود. میرزا آدم فروتن و شرم زدهای است که همه اش حسرت گذشته را می خورد. او نوعی پیری است، آینده ندارد و با چشم های خسته جوانی از دست رفته را می پاید. هربار که میبینمش به نحوی این صحبت را پیش می کشد که “کسب ما حالا این طوری شده. کسی به ما توجهی ندارد. خوب دیگه حالا با این تلویزیون و رادیو و سینما کی میاد قهوه خونه نقل بشنوه؟ اصلا آقایون تحصیلکرده که این چیزها را افسانه میدونن. از این گذشته حاضر نیستن بیان تو قهوه خونه بشینن. دون شأن آنهاست. حالا دیگه ما برای یک مشت بنا و عمله و دوره گرد، چاقو تیزکن و قفل ساز و اینها حرف می زنیم. به واللهِ یه وقت همین طیب خان (برای او هنوز طیب خان زنده است) پیغام می داد که به میرزا بگین اگه تو قهوه خونه عزیزخان حرف نزنه نمی زارم هیچ جا حرف بزنه. اقلا پونصد نفر پا نقل من میشستن و خودش هم هر شب میومد. حالا کار و بارمون اینجوری شده غیر از این هم راهی نداره. ما که بمیریم این کار هم مرده.”
میرزا آبرو دار است، بچه هایش درس می خوانند و حتی یکی از آنها دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه ملی است. خرج زندگیش خیلی سنگین است و او زیر این بار طاقت فرسا خسته شده. از اینها گذشته در شأن خود نمی داند که هرشب پس از نقل دوران بزند و دست پیش هر بی سر و پایی دراز کند. دوران هم نمی زند. در قهوه خانه زیر بازارچه قوام الدوله برایش میز مانندی درست کرده اند که موقع نقل شاهنامه امیر بهادری خود را روی آن پهن می کند. مشتریها اخلاقش را می دانند. هرکس خواست خودش می رود و چیزی روی میز می گذارد…
یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۴۳
دیروز عصر منزل هوشنگ بودم. سیاوش و پوری و کوش آبادی هم بودند. کمکی از این در و آن در حرف زدیم و سیاوش طبق معمول چند تا لطیفه گفت… بعد از چند دقیقهای آنکدتها ته کشید. سیاوش به کوش آبادی گفت شعر تازهای نگفتهای و پس از چند دقیقهای گفتگو که می توان دانست معمولا چگونه است سرانجام کوش آبادی شعری خواند به نام “پرنده فلزی”، خود شعر زیبا بود. پرنده فلزی علم و کتل دسته های تعزیه که در کنار کاهدان دهکده افتاده در آرزوی آن است که روزی جسم فلزی خود را بشکافد و پرواز کند. او در پرواز پرندگان آزاد زندگی می کند و در آرزوی خود شریک زندگی آنهاست تا روزی زندگی تازهای بیابد. شکل و مضمون زیبا بود و با آنچه که من نوشتم بسیار تفاوت داشت. همه لذت بردیم و به به و چه چه کردیم. بعد شعر دیگری خواند. هوشنگ گفت کار وزنش خرابست. شاعر گفت پس ولش کنم. یکمرتبه جا زد. گفتم اینقدر هم گوش به حرف سایه و سیاوش نده. منظورم این بود که وسواس بیش از حد دست و زبان نویسنده وسراینده را می بندد. کوش آبادی گفت از طرف دیگر آقای اعتماد زاده گفتند زیاد به فکر وزن نباش و فعلا هرچه می بینی بنویس بعد درست میشود. سایه گفت من اینطور می گویم، آن هم حرف اعتماد زاده است، تو خودت چه می گوئی؟ گفت من مقیدم که حتما شعر موزون و خوش آهنگ باشد.
صحبت به شعرِ اول برگشت و پوری گفت بسیار شعر خوبی بود. گفتم من نظری دارم که می ترسم بگویم. گفتند حالا این دفعه محض خاطر ما نترس و بگو. گفتم مضمون شعر را اصلا نمی پسندم. همانطور که کوش آبادی گفت شعر بی وزن و قافیه مُد شده و او نمی خواهد بدون ضرورت پیرو مُد باشد. من میگویم مضمون آن شعر قبلی هم مدت هاست که مُد شده است. و من به عنوان یک خواننده یا شنونده شعر معاصر فارسی از این مُد به تنگ آمده ام و بیزارم. توضیح دادم که مدتهاست که شعر معاصر فارسی چنین ناله می کند. حالت آدمی را دارد که از زندان خود بیرون را تماشا می کند و فقط از شادی و سلامت دیگران خوش است. در آرزوی روزی است که به آنها بپیوندد ولی تا آن روز در زندگی آنها زندگی می کند. زندانی بیماری است که پاک دلانه حسرت می خورد و به آرزوهای خوب بشردوستانه دلخوش است. این جوهر شعر شاعران مترقی این دوره است. “شبگیر” سایه همین است. دیرگاهی است که در خانه همسایه من خوانده خروس… احمد شاملو سمندر شده بود و در آتش حسرت نشسته بود. “مرغ آمین” نیما از همین دست است و سیاوش هم فراوان از این شعرها دارد. “پیوند” نادرپور هم همین است.
همه اعتراض کردند. چکیده سخنشان این بود که شعر نمی تواند برکنار از محیط اجتماعی خود باشد و محیط ما چنان است که جز این محصولی ندارد. اگر شاعر پا را از این فراتر بگذارد دروغ گفته است چون اجتماع امیدی بیش از این نمی دهد. شعر که نمی تواند بدون آرزو باشد و در این اجتماع شاعر آرزویی زیباتر از این نمی تواند داشته باشد که دردل با دیگران همراز و از شادی آنان شاد باشد. گفتم اینها بهانه تنبلی و فرار است. مگر شاعرانی که دوره هایی بسیار تاریکتر از این بودند چه می کردند. سایه گفت شاعر امروز نمی تواند صدایش را به گوش دیگران برساند و هیچ روزگاری به سیاهی امروز نبوده. اگر در قدیم شاعر آزادی نداشت باز هیچ دستگاهی به نظم و کمال سیستم پلیسی امروز نبود که با هزار چشم هرکسی را بپاید. گفتم بهانه است. گرچه امروز اجتماع خوبی نداریم ولی بی تردید در گذشته بسیار بدتر از اینها بود. مولوی را می خواستند بکشند و فرار کرد و ناصرخسرو را اگر گیر می آوردند تکه پاره می کردند. گفت در عوض آنها روزی هشت نُه ساعت برای شرکت سیمان یا بانک ساختمانی جان کُردی نمی کندند. گفتم بله، ولی پشت دخل دکان عطاری می نشستند، عنبر نصارا و پشکل ماچه الاغ می فروختند و زفت به سر کچلها می چسباندند. اشکال کار این است که حرفی برای گفتن نداریم. اگر شاعر حرفی گفتنی داشته باشد مگر می تواند که نگوید. محال است. گفت من الان یک شعر به دست تو می دهم اگر راست می گوئی به ده نفر برسان. گفتم چرا من برسانم. اساسا مگر تنها موضوع شاعرانه جهان انتقاد از دستگاه سیاسی مملکت است؟ باید راه حرف زدن را یاد گرفت. حتی در همین اجتماع هم می شود خیلی حرفها را زد. نمی شود شعری مثل زمین یا بهار غم انگیز را امروز منتشر کرد؟ خیلی هم خوب می شود. وانگهی گرفتم که شعری گفتی و نتوانستی منتشر کنی، نکن، بگذار ده سال دیگر، بیست سال دیگر منتشر شود. سایه گفت تا بپوسد. و من جواب دادم اگر اصیل باشد نه می پوسد و نه می میرد. همانطور که مال شاعران هزارسال پیش، مال فردوسی یا رودکی، نمرد.
مثل بیشتر وقتها من از کوره در رفته بودم . تمام وجودم خشم و عصیان بود. گفتم من دیگر خسته شده ام از بس آرزو کرده ام که مثل دیگران آزاد بشوم، از بس شنیده ام که در شادی دیگران زندگی کنم و از خوشبختی آنان خوشبخت باشم. دیگر می خواهم خودم باشم. دیگر می خواهم در همین اجتماع و محیط که به هیچ حال نمی توانم از آن جدا بشوم زندگیم سرشار باشد. می خواهم در عین بلا، سعادت را احساس کنم. تا کی پرنده فلزی کنار کاهدان دهکده و در آرزوی پرواز باشم؟ تا کی در شادی مرغان تیز پرواز دیگر زندگی کنم؟ یک عمر این کار را کرده ایم دیگر بس است. مگر مولانا که شعرش سراسر رستگاری و شادی بی خویشتن است در بهشت موعود به سر می برد؟ شعرش فلسفه داشت. البته ما امروز آن فلسفه را نمی پذیریم ولی باید انگیزه دیگری برای شاعری و زیستن داشت. آنرا نداریم. و شعرمان خالی و خاموش است، شعر نیست. می دانی چیست؟ ما در برابر ابتذال زندگی روزانه، نان و گوشت و کفش و لباس و اضافه حقوق تسلیم شده ایم. در برابر خودمان تسلیم شده ایم. همه چیز را عملا پذیرفته ایم و در دلمان هیچ غوغایی نیست. سایه گفت یعنی پشت میز شرکت سیمان بنشینیم و غوغا کنیم؟ گفتم البته. همه اش خودمان را تبرئه می کنیم و برای فقر روح خودمان دلیل می تراشیم. تا حرفی می شود آنا تأثیر اجتماع و تأثیر متقابل پدیدهها و از این ترّهات را به رخمان می کشند. ابته اجتماع تأثیر دارد و اثرش همین خفقانی است که می بینیم و آه و ناله های شاعرانهای که می شنویم. ولی می شود در برابر این تأثیر شورش کرد و نپذیرفتش. دیگر امروز که تاریک تر از روزگار فردوسی و حافظ نیست. همه چیزی که می دانیم نوعی مارکسیسم مسخ شده است که دهان به دهان به ما رسیده و حتی یک بار به خودمان زحمت نداده ایم که یکی از نوشته های آن بابا را مستقیما بخوانیم و تازه همین فلسفه مسخ شده بی سر و ته را فقط برای توجیه خودمان به کار می بریم. “شعر باید سلاح اجتماعی باشد” و این سلاح هم تا به وجود آمد باید مثل شمشیر بیفتد به جان دیگران. و چون شمشیر و شمشیر زن هردو را خُرد می کنند پس نمی توان لب از لب برداشت. طبق معمول سیاوش که درچنین مواردی خاموش است هیچ نمیگفت. سایه غرّید که تو مسخره می کنی ولی در نظر من شعر اگر سلاح اجتماعی نباشد هیچ نیست. گفتم حرفی نیست ولی تو این سلاح را بساز و بگذار باشد تا بیست سی سال دیگر کارش را بکند. از این بدتر که نمی شود. مثل مایاکوفسکی. شعری سلاح تر از شعر او که نیست. به طعنه گفت از مایاکوفسکی چه دیوان تازهای منتشر شده؟ گفتم هیچ دیوانی ولی نمایشنامه او را پس از بیست سی سال تازه نشان می دهند. گفت اگر نمایشنامه او هنوز هم ارزش دیدن دارد برای شرایط اجتماعی خاصی است که به آن ارزش داده است. گفتم البته، ولی اگر شعری کلیت داشته باشد همیشه خواندنی است.
گفتگو این طور تمام شد که گفتم باطن فقیری داریم و برای توجیه خودمان هر تقصیری حواله اجتماع می شود. نه از عهده خودمان برمی آئیم نه از عهده اجتماع. از زیر پای خودمان وحشت داریم و در نتیجه چشم به افق دوخته ایم تا آفتاب حقیقت از پس ابرهای تیره سر بکشد. اگر هم لب باز کنیم برای حسرت خوردن است یا به قول آل احمد چس ناله گداها و گرنه این دستگاه دولتی قهّارتر از خدای ایوب نیست.