حرمت یک نخ سیگار

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستانِ داستان

هشت ماه که بیمارستان خوابیدم و با دویست جور تست و آزمایش روی امعا و احشایم کمک بزرگی به پیشرفت پزشکی جهان کردم، دکتر یک فصل کامل توصیه‌ی پزشکی گذاشت جلوی رویم و تهش گفت اگر جایی باشی که دور و برت سیگار بکشند می‌میری. من همان روز سیگاری شدم. از مطب یارو که آمدم بیرون رفتم شش نخ سیگار مارلبورو خریدم و همه را پشت سر هم کشیدم. فشارم افتاد و حالم بد شد و بساطی. یک مقدار که بهتر شدم یک بسته مارلبورو لایت خریدم و رفتم خانه.

نمی‌دانم دفعه اولی که لو رفتم که سیگار می‌کشم کی بود. یک دفعه رفته بودم توی پارکینگ و به ماشین تکیه داده بودم و همچی پک اول را نزده پدرم رسید. اصلاً ندید گرفت و رفت یک سمت دیگر. آنقدر خجالت کشیدم که تا چند روز حتی نمی‌توانستم به سیگار فکر هم بکنم. ولی دوباره رفتم سراغش. غیر از لجاجتی که سر مردن یا زنده ماندن با سیستم پزشکی عالم راه انداخته بودم، سیگار “خلاف” ما بود. بالاخره اینطوری هم که نمی‌شد، باید یک کاری می‌کردیم دیگر.

ما راه رفتن‌مان هم خلاف بود، سیگار که جای خودش را داشت. من اصلاً نمی‌فهمم یک عده‌مان آن‌موقع چطوری ورزشکار شدند؟ اصلاً یک‌وقتی خود من هم نزدیک بود ورزشکار حرفه‌ای بشوم. می‌چپیدیم یک گوشه‌ی دور از چشم و تمام کارهایی را که جلوی چشم دیگران نمی‌توانستیم انجام بدهیم، آنجا “خلاف”ش را انجام می‌دادیم. گاهی اینکه دور همی یکی را اسکل کنیم و هر هر بخندیم خلاف آن روزمان بود.

این وسط سیگار اما لامصب به درد خلاف خلوت خودمان هم می‌خورد. با دودش گیج می‌شدیم و به دودش خیره. بیشتر از قبل احساس بیهودگی می‌کردیم وته سیگار را انگار با خشمی له می‌کردیم و می‌رفتیم پی کارمان. دانشگاه که رفتیم همان خلوت‌ها آخرش هم کار دست یک عده‌ای‌مان داد. تریاکی که راحت‌تر از سیگار همه جا پیدا می‌شد گریبان چندتا از رفقای‌مان را گرفت. رفیقم وقتی شاگرد اول دانشکده شده بودد صدای همه درآمده بود که آی این چرا چپ می‌رود و راست می‌آید؟ وقتی معتاد شد و افتاد یک گوشه، همان دانشگاه و هزارتا نهاد و واحد مراقبتی-مواظبتی هیچکدام حتی لگد هم بهش نزدند. تازه انگار همه خوشحال هم بودند.

توی همان دانشگاه اما گاهی یک نخ سیگار روابط بچه‌ها را با هم تعریف می‌کرد. نان و نمکی نداشتیم به هم بدهیم، ولی خب آتیش داشتیم که بی‌دریغ جلوی همدیگر بگیریم. همیشه حتی برای نیازهای اولیه‌مان هم پول نداشتیم ولی یادم نمی‌آید هیچوقت معطل پول سیگار مانده باشیم. شده ساندیس و ریکا و اسکاچ ویزیتوری کنیم یا با ماشین صاحب تریای جلوی دانشکده برویم مسافرکشی، پول این “خلاف” را درمی‌آوردیم.

اخبارمان با “انجزه وعده” شروع می‌شد. هنوز از در و دیوار درگیر “هیچ غلطی”های امام راحل بودیم. هنوز برای جنگ آماده‌تر بودیم تا صلح. هنوز توی گوش‌مان بسم الله بود برای هوای “کرب و بلا”. هنوز بیشترین دلبستگی‌هایمان به هاچ زنبور عسل بود و اوشین. دور هم جمع می‌شدیم، یک نخ سیگار چاق می‌کردیم و بدون هیچ حرفی خودمان را توی دودش گم می‌کردیم. “خلاف” می‌کردیم!